loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 61 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

صحبت زیبای قهرمانی که اشتباهی به ایدز مبتلا شد درمورد خداوند!
آرتو اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرد؟
او در جواب گفت: در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال...
و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟

Vahid Faaz بازدید : 72 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

پدر روزنامه می خواند. اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد.
- "بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می دهم. ببینم می توانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟"
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد پسرک با نقشه کامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید: "مادرت به تو جغرافی یاد داده؟"
پسر جواب داد: "جغرافی دیگر چیست؟"
پدر پرسید: "پس چگونه توانستی این نقشه دنیا را بچینی؟"
پسر گفت: "اتفاقاً پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم"

 

Vahid Faaz بازدید : 71 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

کشیشی یک پسر نوجوان داشت و کم کم وقتش رسیده بود که فکری در مورد شغل آینده اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم سن و سالانش واقعاً نمی دانست که چه چیز یاز زندگی می خواهد و ظاهراً خیلی هم این موضوع برایش اهمیت نداشت
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشی برای او ترتیب دهد: به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روی میز او قرار داد یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطری مشروب. کشیش پیش خود گفت: «من پشت در پنهان می شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روی میز بر می دارد اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلی عالیست، اگر سکه را بردارد یعنی دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست، اما اگر بطری مشروب را بردارد یعنی آدم دائم الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جای شرمساری دارد.
مدتی نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت در خانه را باز کرد و در حالیکه سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشه ای پرت کرد و یک راست راهی اتاقش شد، کیفش را روی تخت انداخت و در حالیکه می خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روی میز افتاد با کنجکاوی به میز نزدیک شد و آن ها را از نظر گذراند.
کاری که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد، سکه طلا را توی جیبش انداخت و در بطری مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد.
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت: خدای من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد!

Vahid Faaz بازدید : 60 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالیکه مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد...
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالیکه هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند"
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند."
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید."
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: "ما همین الآن از بیمارستان برمی گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

 

نتیجه اخلاقی داستان: "آیا بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کردن عادلانه است؟"

Vahid Faaz بازدید : 65 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود که ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرده و در نتیجه راهش را گم کرد...
از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می دانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ می زند و می میرد.
علی رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می دانست وقت زیادی ندارد. در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.
او می بایست تصمیم خود را می گرفت. دستکش های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.
مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می کردند.
کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می رفت.

 

ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک می کنیم. خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.

به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می دهید نه تنها او به شما فکر می کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می کند.

 

فراموش نکنید: دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از دستهایی هستند که تسبیح می گردانند...!!!

Vahid Faaz بازدید : 132 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

سلام و درود بر بازدید کنندگان و اعضای محترم
Hello and greetings to visitors and members

 

|لطفا بعد خواندن داستان نظر خود را اعلام کنید و در وب سایت ثبت نام کنید پشیمون نمیشید|

Please comment after reading stories on the site must register

 

 

:::... دوستان عزیز اگر داستان یا اس ام اس و هر موضوعات دیگه جالبی داشتید لطفا از نظر یا تماس با ما ارسال کنید با ذکر نام تا ان را برای شما به اسم خود شما پست کنیم در صورت تمایل ادرس ایمل را نیز در پست قرار دهیم تا بازدید کنندگان نیز با شما در ارتباط باشند ...:::

 

 

 || منتظرتون هستیم ||

با تشکر

 



 




 

Vahid Faaz بازدید : 140 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

کری می خواست به عیادت بیماری برود. اندیشید که هنگام احوال پرسی ممکن است صدای او را نشنوم و پاسخی ناشایسته بدهم. از این رو در پی چاره برآمد و بالاخره با خود گفت: بهتر است پرسش ها را پیش از رفتن بسنجم و پاسخ را نیز برآورد کنم تا دچار اشتباه نشوم.
بنابراین پرسش های خود را چنین پیش بینی کرد:
- ابتدا از او می پرسم حالت بهتراست؟ اوخواهد گفت "آری" من در جواب می گویم: خدا را شکر
- بعد از او می پرسم چه خورده ای؟ لابد نام غذایی را خواهد آورد. من می گویم گوارا باد.
- در پایان می پرسم پزشکت کیست؟ نام پزشکی را می گوید و من پاسخ می دهم: مقدمش مبارک باد.
چون به خانه بیمار رسید همان گونه که از پیش آماده شده بود به احوال پرسی پرداخت:
کر گفت: "چگونه ای؟"
بیمار گفت: مردم
کر گفت: خدا را شکر
بیمار از این سخن بیجا برآشفت.
بعد از آن پرسید: "چه خورده ای؟"
بیمار گفت: زهر
کر گفت: گوارا باد. داروی خوبی است.
بیمار از این پاسخ نیز بیشتر به خود پیچید.
بعد از آن کر گفت: "از طبیبان کیست که او همی آید به چاره پیش تو؟"
بیمار که آشفتگی و ناراحتی اش به نهایت رسیده بود در پاسخ گفت: عزرائیل می آید، برو.
کر گفت: پایش بس مبارک. شاد شو

Vahid Faaz بازدید : 133 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود که ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرده و در نتیجه راهش را گم کرد...
از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می دانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ می زند و می میرد.
علی رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می دانست وقت زیادی ندارد. در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.
او می بایست تصمیم خود را می گرفت. دستکش های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.
مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می کردند.
کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می رفت.

 

ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک می کنیم. خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.

به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می دهید نه تنها او به شما فکر می کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می کند.

 

فراموش نکنید: دستهایی که کمک می کنند مقدس تر از دستهایی هستند که تسبیح می گردانند...!!!

Vahid Faaz بازدید : 130 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالیکه مسافران در صندلی های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد...
به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالیکه هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند"
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند."
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: "پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید."
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!"
مرد مسن گفت: "ما همین الآن از بیمارستان برمی گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!"

 

نتیجه اخلاقی داستان: "آیا بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کردن عادلانه است؟"

Vahid Faaz بازدید : 118 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند.
هنگام مراسم خوش آمدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید."
آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند. چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. اما یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟"
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد.
رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!
از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید!

Vahid Faaz بازدید : 131 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

پیرمردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت. سالکی را بدید که پیاده بود. پیرمرد گفت: ای مرد به کجا رهسپاری؟
سالک گفت: به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می کنند...
پیرمرد گفت: به خوب جایی می روی
سالک گفت: چرا؟
پیرمرد گفت: من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند
سالک گفت: پس آنچه گویند راست باشد؟
پیرمرد گفت: تا راست چه باشد
سالک گفت: آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیرمرد گفت: در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی؟
سالک گفت: نه
پیرمرد گفت: مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند؟
سالک گفت: ندانم
پیرمرد گفت: چندی میهمان ما باش. باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
سالک گفت: خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم
پیرمرد گفت: ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی
سالک گفت: برای رسیدن شتاب دارم
پیرمرد گفت: نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند. ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد
سالک گفت: ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه؟
پیرمرد گفت: پس تأمل کن تا تحمل نیز خود آید. خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند
پیرمرد و سالک به باغ رسیدند. از دروازه باغ که گذر کردند سالک گفت: حقا که اینجا جنت زمین است. آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند
پیرمرد گفت: بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد
دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد. سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت. شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گذاردن نماز برخاست
پیرمرد گفت: با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری
سالک گفت: اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم
پیرمرد گفت: تأمل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است. اینگونه کن
سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت. پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود. طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد. دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد. روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت: لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی
سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت: عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند
پیرمرد گفت: به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد
سالک روزی دگر بماند. پیرمرد گفت: لابد امروز خواهی رفت، افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت
سالک گفت: ندانم خواهم رفت یا نه، اما عقل به سرانجام رسیده است. ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پیرمرد گفت: با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم
سالک گفت: بر شنیدن بی تابم
پیرمرد گفت: دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی
سالک گفت: هر چه باشد گردن نهم
پیرمرد گفت: به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالک گفت: این کار بسی دشوار باشد
پیرمرد گفت: آنگاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود
سالک گفت: آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند، و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم
پیرمرد گفت: پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای
سالک گفت: آری
پیرمرد گفت: اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالک گفت: آن یک نفر را من بر گزینم یا تو؟
پیرمرد گفت: پیرمردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار، او شهره است
سالک گفت: پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟
پیرمرد گفت: تو برای هدایت خلقی می رفتی
سالک گفت: آن زمان رسم عاشقی نبود
پیرمرد گفت: نیک گفتی. اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن، می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای؟
سالک گفت: همان کنم که تو گویی
سالک رفت، به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیرمرد را گرفت. مرد گفت: این سؤال را از کسی دیگر مپرس
سالک گفت: چرا؟
مرد گفت: دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند
سالک گفت: شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند
مرد گفت: تازه به این دیار آمده ام، آنچه تو گویی ندانم. خود در احوال مردم نظاره کن
سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد. هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا. برگشت دست پیرمرد را بوسید
پیرمرد گفت: چه دیدی؟
سالک گفت: خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت
پیرمرد گفت: وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی

Vahid Faaz بازدید : 135 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی" پرسید: اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت: البته! اگر کوسه ها آدم بودند توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی میساختند. همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند. مواظب بودند که همیشه پر آب باشد. هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند. برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد، گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند...
چونکه: گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است!!! برای ماهی ها مدرسه میساختند و به آنها یاد میدادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند!!! درس اصلی ماهی ها اخلاق بود! به آنها می قبولاندند که: زیباترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خود را در تقدیم یک کوسه کند!!! به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند. آینده ای که فقط از راه اطاعت به دست میاید!!!
اگر کوسه ها آدم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت. از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند. ته دریا نمایشنامه ای روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولوهای قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند! همراه نمایش آهنگ های محسور کننده ای هم می نواختند که بی اختیار ماهی های کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند...!
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها می آموخت: "زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود"

(برتولد برشت)

Vahid Faaz بازدید : 186 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی...
پرنده گفت: من فرق درختها و آدمها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم
انسان خندید و به نظرش این خنده دار ترین اشتباه ممکن بود
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید
پرنده گفت: نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالیست.
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور یک اوج دوست داشتنی
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج میزد
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی؟

Vahid Faaz بازدید : 110 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

«امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت...
وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند؛ در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!»
مرد با تعجب گفت: «ولی اینجا سلف سرویس است!!!»
سپس به قسمت انتهایی رستوران جاییکه غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل کنید...!»
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت.
اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است: همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد؛ در حالیکه اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد، که از میز غذا و فرصت های خود غافل می شویم...؟!!
در حالیکه هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم، برگزینیم...

Vahid Faaz بازدید : 119 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

استادی از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟ چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟
شاگردان فکری کردند و یکی از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟ آیا نمی توان با صدای ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامی که خشمگین هستیم داد می زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب هایی دادند اما پاسخ های هیچکدام استاد را راضی نکرد...
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد. آنها برای اینکه فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می افتد؟
آنها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلی به آرامی با هم صحبت می کنند.
چرا؟ چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است. فاصله قلب هاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقی می افتد؟
آنها حتی حرف معمولی هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود.
سرانجام، حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند!
این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله ای بین قلب های آن ها باقی نمانده باشد...

Vahid Faaz بازدید : 119 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

«امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت...
وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.
اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند؛ در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!
وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!»
مرد با تعجب گفت: «ولی اینجا سلف سرویس است!!!»
سپس به قسمت انتهایی رستوران جاییکه غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آنرا میل کنید...!»
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت.
اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است: همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد؛ در حالیکه اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد، که از میز غذا و فرصت های خود غافل می شویم...؟!!
در حالیکه هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم، برگزینیم...

Vahid Faaz بازدید : 116 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی... می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت... آهسته آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود...
سنگ پشت (لاک پشت) تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست.
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم. هیچ گاه.
و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی...
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد! چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی، رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت...
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و رفت، حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از «او» را با عشق بر دوش می کشید...

Vahid Faaz بازدید : 229 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

یک تاجری در زمان های قدیم (کهن) تجارت میکرد از یک شهری به شهری دیگر. در یک شهری که رسید شب شده بود و رفت در یک مهمانسرا برای استراحت خود و تیماری (مراقبت) از اسبانش. هنگام خواب پولش را گذاشت در زیر بالش خود و خوابید چون خسته بود خوابش سنگین شد و زود به خواب رفت. صبح که برخاست، دید که از پولش هیچ خبری نیست... هرچه جستجو کرد و به صاحب مهمان سرا شکایت برد هیچ نتیجه نگرفت، و همه خدمه و صاحب آنجا اظهار بی اطلاعی میکردند. در آخر مرد تاجر به سراغ قاضی شهر رفت و جریان را گفت. قاضی دستور داد که همه خدمه و صاحب مهمانسرا را حاضر کردند. بعد به مباشر خود آهسته توصیه هایی کرد. همه آنهایی که آمده بودند، سر و صدا میکردند و اظهار میکردند که بی گناه هستند. مباشر هم داد زد که، در محکمه و در جلو قاضی همه باید ساکت و سرها پایین و دستها را در جیب ردای خود قرار دهند، و تا قاضی اجازه نداده است کسی حق ندارد کاری بکند و حرفی بزند.
سپس قاضی رو به مرد تاجر کرد و گفت که تو چه نشان و مدرکی داری بر اثبات مدعایت؟
تاجر گفت تنها چیزی که دارم همان است که گفته ام، و سپس قاضی گفت که، نمیخواهد بگویی من میدانم. و ادامه داد... خب که گفتی سکه های پول ات را در کیسه کتانی که تازه از دکان رنگ رزی خریده بودی و هنوز رنگ آن هم خوب خشک نشده بوده است گذاشته ای... و بعد رو کرد به دیگران و گفت که این که خیلی ساده است، خب معلوم است که اگر کسی از این خدمه یا صاحب آنجا آنرا برداشته باشد، باید تا به حال رنگ کیسه پولت بروی دستش باقی مانده باشد.
در این میان یکی از خدمه مهمانسرا، بناگاه، دستش را از ردا یا همان جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت و خواست که آنرا دوباره در جیب خود بگذارد که، قاضی گفت مگر نگفتیم تا اجازه ندادیم کسی تکان نخورد تو چرا میخواستی که دست خود را چک کرده و مطمئن شوی که تمیز است. در صورتی که دیگران چون این دزدی را نکرده بودند به خودشان مطمئن بودند و نیازی نداشتند که بخواهند اطمینان حاصل کنند از دستانشان. و دزد نگون بخت با این تدبیر قاضی به دام افتاد و خود را لو داد.

Vahid Faaz بازدید : 131 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

روزی، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترین ها هدیه میکرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هرگاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد.
روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش می اندیشید و در عجب بود و با خود میگفت: "من 4 همسر دارم، اما الآن که در حال مرگ هستم، تنها مانده ام."
بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: "من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه میشوی؟"
او جواب داد: "به هیچ وجه!"
و در حالیکه چیز دیگری میگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگین، از همسر سوم سؤال کرد و به او گفت: "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟"
او جواب داد: "نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد."
قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد. بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت: "من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من می آیی؟"
او گفت: "متأسفم! در این مورد نمیتوانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم."
جواب او همچون گلوله هایی از آتش پادشاه را ویران کرد. ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمی کند به کجا روی، با تو می آیم."
پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: "ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه می کردم."

 

در حقیقت، همه ما در زندگی کاری خویش 4 همسر داریم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اینکه تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده ایم و به او پرداخته ایم، هنگام ترک سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها می گذارد. همسر سوم ما، موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال می یابد. همسر دوم ما، همکاران هستند. فرقی نمی کند چقدر با هم بوده ایم، بیشترین کاری که می توانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند. همسر اول ما عملکرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشی از آن غفلت مینماییم. در صورتی که تنها کسی است که همه جا همراهمان است.

همین حالا احیاش کنید، بهبودش ببخشید و مراقبش باشید

Vahid Faaz بازدید : 119 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند...
پس از دو، سه ساعت رانندگی، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در برگرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند.
هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای اسطبلی پر از اسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است.
زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم، اما مسأله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند.
جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای اینکه چنین مسأله ای پیش نیاید ما می تونیم در اسطبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد.
زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اسطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانی هایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: یادته که ما در اسطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟
باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره... یادمه
جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من... بله... من...
جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب! پس تو... تو توی اون حال و هوا خودت رو جک معرفی کرده ای؟ تا من... بهترین دوستت را...
جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد... باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت... جک... من می تونم توضیح بدم... فقط... حالا چی شده مگه؟
.
.
.
.
جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته!!!

Vahid Faaz بازدید : 111 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

هدف از خلقت زن چی بوده فقط خدا میدونه. اگه زنها نباشن مردها آسایش دارند یا کل دنیا بهم میریزه؟ اما آن چیزی که مسلم هست اینکه مردها نه میتونن خیلی بدون زنها زندگی کنند و نه اینکه وقتی با آنها هستند احساس آرامش کامل داشته باشن همیشه مردها یک ایرادی پیدا می کنند. و اما داستان...
هنگامی که خداوند جهان را، و خورشید و ماه و ستارگان را، و تپه ها و کوه ها و جنگل ها و بالاخره مرد را آفرید به خلقت زن پرداخت.
او گردی ماه، پیچ و تاب خزندگان، پیچش پیچک ها، لرزش و ارتعاش علف ها، سستی نی ها، نازکی و لطافت گل ها، سبکی برگ ها، تندی نگاه آهوان، روشنی اشعه خورشید، اشک های ابرهای تیره، ناپایداری باد، جبن خرگوش، غرور طاووس، نرمی کرک، سختی الماس، شیرینی عسل، درندگی ببر، گرمای آتش، سردی برف، پر گوئی زاغ و صدای کبوتر را یکجا ترکیب کرد و زن را آفرید.
روزگار مرد سرشار از خوشبختی شد زیرا اکنون او کسی را داشت تا لذت هایش را با او تقسیم کند. با این همه پس از مدتی روی به درگاه خداوند آورد و گفت: خداوندا! این وجود را که به من عطا کردی، زندگی مرا تیره کرده است. من آمده ام او را پس بدهم. من با او نمی توانم زندگی کنم.
خداوند او را پس گرفت، اما هشت روز بعد مرد به درگاه خداوند آمد و گفت: خداوندا! از وقتی که زن رفته است زندگی من پوچ و من خالی از زندگی ام. من به یاد می آورم که چگونه او با من می رقصید و می خندید و زندگی را پر از لذت می کرد، به خاطر می آورم که چگونه او بر من می آویخت وقتی خورشید غروب می کرد و تاریکی اطراف را فرا می گرفت. چقدر زندگی من راحت و شیرین بود.
خداوند دوباره زن را به او پس داد اما یک ماه بعد دوباره مرد به خداوند روی آورد و گفت: خدای من! من قادر به درک او نیستم، ولی این را می دانم که زن بیشتر از آنکه سبب خوشبختی من باشد اسباب رنج و آزار من است.
خداوند پاسخ داد: به راه خود برو و آنچه نیک است انجام بده.
مرد اعتراض کنان گفت: اما من نمی توانم با او زندگی کنم
خداوند گفت: و نمی توانی بدون او زندگی کنی!

Vahid Faaz بازدید : 117 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

می گویند زمانهای دور پسری بود به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد...
این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت...
روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: "جوان! به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ! بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی!"
و پسرک در مقابل چشمان حیرت زده پرنس مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: "من همین الآن در حال کار کردن هستم!"
و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.
پرنس از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن پسر "میکل آنژ" بود!

Vahid Faaz بازدید : 124 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

حدودای ساعت 11:30 دیشب سکته مغزی کردم و در سن 38 سالگی مردم. تا اومدم به خودم بجنبم دیدم کار از کار گذشته نه زنی دارم نه بچه ای نه مغازه ای خودم هستم و خودم...
الان که نمیدونم ساعت چنده منو آوردن این دنیا، دنیای غریبیه نمیتونی بگی چطوریه یعنی مشابه نداشته که بتونی مثال بزنی.
منتظر بودم که حساب و کتابمو بکنن ببینم چه کاره ام. یک جورایی دل آدم میلرزه مثل زیره درخت سنجد!
دو سال در همین حالت گذشت (البته به سال آخرتی اینجا سیستم زمانی فرق میکنه) من هنوز بین جهنم و بهشت بودم جائی که بهش میگن برزخ تکلیفم هنوز مشخص نبود و هنوز دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دیگه اینجا نه میتونی فرار کنی نه میتونی به کسی رشوه بدی نه میتونی دروغ بگی نه دم کسی رو ببینی و نه... کارهایی که تو دنیا میکردیم رو بکنیم. البته تو این مدت من تنها نبودم لحظه به لحظه آدمهای جدید می اومدن همه با تعجب همدیگه رو نگاه میکردن و رد می شدن اونجا کسی قدرت حرف زدن نداشت فقط میبینی و میشنوی خلاصه جاتون خالی من که خیلی ترسیده بودیم دل تو دلم نبود که یک دفعه صدا زدن ف ر ز ی ن
لرزان لرزان رفتم جلو گفتم سلام با من بودید؟! یک حوری بهشتی اومد جلو نامه اعمالم رو گذاشت کف دست چپم. بازش کردم ای وای ی ی ی تمام مو به مو کارهائی که کرده بودم توی اون نوشته بودند تازه یادم افتاد وقتی که میگن جدو آبادت میاد جلوی چشمت یعنی چی. من در تعجب بودم اینها رو کی با این دقت ثبت کرده حتی یکی رو هم محض رضای خدا جا ننداخته جلل خالق آدم شاخ در میاره!! دیدم بابا وضعم خیلی خرابه هی می خواستم راه فراری پیدا کنم بعد به خودم گفتم آخه کجا برم؟ اینجا که جایی رو نمیشناسم؟ بعدش هم پشت سرم دو تا نگهبان بودند که انگار 60 ساله پرورش اندام کار میکنن!
سرتون رو درد نیارم امر کردن که بعد از خواندن نامه اعمالت اگر صحبتی داری بگو. من که لال شده بودم و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم فقط توی دلم گفتم آیا میشه ما رو با این همه گناه ببخشند؟! توی همین فکر بودم که صدایی گفت ببریدش جهنم. منو میگی برق از سه فازم پرید تمام بدنم می لرزید اون دوتا غولتشن دستم رو گرفتن گفتن راه بیفت گفتم جون مادرتون هر چی بخواهید بهتون میدم یادم اومد که من که آخه هیچی ندارم نه پول نه خونه نه مقام هیچی... پس التماس بی فایده بود. تا نیمه های راه رفتم هی برمی گشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم شاید کمکی برسه دیدم نه هیچ خبری نیست! راستی راستی جهنمی شدیم رفت. توی همین حال بودم که صدای جذابی از پشت سر بلند شد. صبر کنید!!!
چه میخواهی ای بنده من؟ چرا هی بر میگردی و به عقب نگاه میکنی؟
من با ترس و لرز عرض کردم هیچی قربان من شنیده بودم که میگفتند شما رحمان و رحیم هستید به همین علت بر میگشتم تا شاید نظرتون عوض بشه و من رو ببخشید و به جهنم نبرید.
صدای خنده قشنگی تمام فضا رو پر کرد و فرمود: ای بنده من به دلیل اینکه هیچ گاه از رحمت ما غافل نشدی و حتی در این زمان به فکر رحمت و کرم من بودی تو رو بخشیدم.
من رو میگی انگار از خوشحالی داشتم پرواز میکردم سر به سجده گذاشتم و از این همه بزرگی و کرم خداوند تشکر کردم.
اما خدا بازم تیریپ مرام گذاشت و گفت به همین علت امروز هیچ کس رو نمیفرستم جهنم. دمش گرم خدا خیلی حال داد.
بعد ما رو بردن دره یه ساختمون هفت طبقه با چه وسعت و عظمتی که هفت هزار طبقه به نظر میرسید.
که هر چی میرفتی طبقات بالاتر موقعیت بهتر و با حال تر می شد.
طبقه اولش دقیقاً مثل دنیا بود. طبقه آخرش دیگه بهشت 24 عیاره. منو آوردن طبقه چهارم. چه حوریهایی اونجا بودن. اصلاً با مال دنیا قابل مقایسه نیستن. یعنی کلاً آدمهایی که اومدن اینجا خوشگل تر شدن. من خودم روز اول که اومدم اینجا تعجب کردم وقتی خودمو تو آینه دیدم. دماغم فکر کنم عمل شده قدم بلند تر شده بود موهام پر پشت تر شده بود.
الآن که با خودم فکر میکنم میگم کاش تو اون دنیا آدم بهتری بودم و کارهای خوب میکردم که می بردنم طبقات بالاتر. این طبقه بالایی هامون خیلی حال میکنن. هر شب تا دیر وقت پارتی میگیرن. پارسال یه دفعه یه پارتی بزرگ گرفتن ما رو دعوت کردن رفتیم بالا داشتیم شاخ در می آوردیم از تعجب که بابا اینا چه امکاناتی دارن اونم فقط با یه طبقه تفاوت. خدا میدونه طبقه هفتم چه خبره. چه حالی می برن اونا. هایده اومده بود به نفع زلزله زده های طبقه اول کنسرت میداد. از همون اول که وارد شدیم چشمم که به یکی از حوریهاشون افتاد دلم شروع کرد به لرزیدن. اصلاً حوری های طبقه اینا با مال ما قابل مقایسه نبودن. همه تریپ بالا و گرافیک بالا. همه سالار. ما وقتی میومدیم کلی خوشتیپ کرده بودیم و تیریپ رسمی با کت شلوار رفته بودیم و خلاصه خیلی تیریپ گذاشته بودیم. اما وقتی رفتیم بالا دیدیم بابا ما اصلا عددی نیستیم. اینجا اصلاً کت شلوارای ما از مد افتاده. همه دارن بهمون میخندن. اونجا پیرهن یقه کلاغی با پاپیون فانتزی مد بود. تازه ما که خوب بودیم. چند نفر از طبقه دوم با شلوار بگی اومده بودن.
خلاصه رفتم پهلوی همون حوریه و ازش خواستم پشت میزی که همونجا بود نشستیم. خدایی خیلی سالار و خوش تیریپ بود. همونجا که نشسته بودیم از زیر پامون نهر چار لیتری رد میشد. جلومون هم چند تا لیوان بود اما بی کلاسی بود اگه از تو همون نهر بر میداشتیم. این بود که یکی از گارسون ها رو صدا کردم گفتم واسمون دو تا لیوان از چار لیتری هایی که طبقه هفتمی ها هدیه کرده بودن بیارن. خلاصه کلی با هم حرف زدیم. از سرگذشتم تو دنیا واسش گفتم و اونم همینکارو کرد. یواش یواش موقع شام شده بود. شام رو هم با هم خوردیم. چه شام مفصلی. همه چیز بود. هر چی حال میکردی. اونوقت تو طبقه ما هر شب کوکو سبزی میدن بخوریم. تازه ما که خوبیم طبقه پایینیامون هر شب کشک بادمجون دارن. دیگه با خودم فکر کردم الآن موقعشه. این بود که بهش پیشنهاد دوستی دادم. اولش یکم جا خورد. اما بعدش خیلی راحت برگشت گفت: میدونی چیه؟ من و تو به درد هم نمیخوریم. آخه با هم اختلاف طبقاتی داریم. من طبقه پنجمی هستم و تو چهارمی.
الآن خیلی احساس سرخوردگی و دپرسی میکنم.
خلاصه فهمیدیم که وقتی میگن خوب باش که با خوبا محشور بشی یعنی چی. اینجام کبوتر با کبوتر باز با بازه.
به امید دیدارتون در طبقات بالاتر
امروز تور یک روزه داریم به طبقه 6 باید زودتر برم به کارام برسم

Vahid Faaz بازدید : 124 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

راجا و مونا به مدت دو هفته برای 40امین سالگرد جشن عروسی شان با هواپیما به استرالیا می رفتند.
ناگهان صدای خلبان هواپیما را شنیدند که می گفت: "خانوم ها و آقایان محترم، خبر بدی برای شما دارم. ما متوجه شده ایم که یکی از موتورهای هواپیما دارای نقص فنی بوده و از کار افتاده است. ما تلاش می کنیم که در اولین فرصت فرود اضطراری داشته باشیم. خوشبختانه ما جزیره ای را پیدا کردیم که در نقشه نیست. ما در این جزیره فرود می آییم ولی ممکن است که کسی ما را در این جزیره پیدا نکند و مجبور باشید تا آخر عمر در این جزیره زندگی کنید."
و هواپیما با موفقیت در ساحل جزیره فرود آمد...
بعد از یک ساعت راجا به سمت همسرش برگشت و از او پرسید: مونا؛ تو پانصد دلار بیانه چک رو به بانک ICICI پرداخت کردی؟
مونا جواب داد: نه عزیزم.
پس از پیاده شدن از هواپیما راجا پرسید: مونا آیا پول مستر کارت بانک ICICI را پرداخت کرده ایم؟
مونا: اوه، نه یادم رفت که چک را بفرستم.
راجا: یک چیز دیگر آیا اقساط وام را که قرار بود در این ماه واریز کنیم را از یاد نبرده ای؟!
مونا: اوه، راجا مرا ببخش، من هیچکدوم رو واریز نکردم.
راجا او را طوری که در این 40 سال بغل نکرده بود بغل کرد. مونا خودش را کنار کشید و با این حال چرا من رو بغل می کنی؟!
راجا گفت: آنها ما را پیدا خواهند کرد.

Vahid Faaz بازدید : 165 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت...
او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
2- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
3- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
5- باعث فرسایش اجسام می شود.
6- حتی روی ترمز اتومبیل ها اثر منفی می گذارد.
7- حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.
از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

Vahid Faaz بازدید : 128 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

در خواب دیدم با خدا گفتگویی داشتم. خدا گفت: می خواهی با من گفتگو کنی؟
گفتم: اگر وقت دارید.
خدا لبخند زد و گفت: وقت من ابدی است. چه می خواهی بپرسی؟
گفتم: چه چیز شما را بیش از همه درباره انسان متعجب میکند؟
خدا پاسخ داد: اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول میشوند عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند؛ اینکه سلامتشان را صرف بدست آوردن پول و بعد پولشان را خرج بازگشت سلامتشان می کنند؛ اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند طوریکه زمان حال فراموششان می شود چنانکه دیگر نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده؛ اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.
خداوند دستهای مرا در دست گرفت و هر دو مدتی ساکت بودیم. بعد پرسیدم به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی یاد بگیرند؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد: یاد بگیرند که نمی توانند دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کنند. همه کاری که می توانند بکنند اینست که فردی دوست داشتنی باشند؛ یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند؛ یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد، بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد؛ یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانند زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان دارند ایجاد کنند ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد؛ با گذشت بخشیدن را یاد بگیرند؛ یاد بگیرند که کسانی هستند که آنها را عمیقاً دوست دارند اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند؛ یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند و اینکه یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودشان هم بایدخود را ببخشند.
من فروتنانه گفتم: برای وقتی که به من دادی متشکرم. آیا چیز دیگری نیست که دوست داشته باشید بندگانتان یاد بگیرند؟
خدا خندید و گفت: فقط بدانند که من همواره با آنها هستم، برای همیشه.

Vahid Faaz بازدید : 137 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید: آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟
می گویم: البته. به امتحانش می ارزد.
کجا باید بنشینم؟ چقدر باید بگیرم؟ کی وقت نهار است؟ چه موقع کار را تعطیل کنم؟
خدا می گوید: سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی!!!

(شل سیلور استاین)

Vahid Faaz بازدید : 124 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟
و باز دست همه بالا رفت.
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.

Vahid Faaz بازدید : 111 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

دو روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست یه شانگهای برود و دیگری به پکن.
اما در اتاق انتظار آنان برنامه خود را تغییر دادند. زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان راه می پرسند، پول می گیرند، اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند، نه تنها غذا بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی که می خواست به شانگهای برود، فکر کرد: پکن جای بهتری است، کسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند. با خود گفت: خوب شد سوار قطار نشدم، وگرنه به گودالی از آتش می افتادم.
فردی که می خواست به پکن برود، پنداشت: شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم. هر دو نفر در باجه بلیت با یکدیگر برخورد کرده و بلیت را عوض کردند.
فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد.
نفر اول وارد پکن شد، متوجه شد که پکن واقعاً شهر خوبی است. ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد، همچنین گرسنه نبود. در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتری ها توانستند بدون پرداخت پول بخورند، می خورد.
فردی که به شانگهای رفته بود، متوجه شد که شانگهای واقعاً شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است. فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد. او سپس به کار گل و خاک روی آورد.
پس از مدتی آشنایی با این کار 10 کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده و آن را "خاک گلدان" نامیده و به شهروندان شانگهایی که به پرورش گل علاقه داشتند، فروخت.
در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.
او سپس کشف جدیدی کرد: تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود، متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلوها را نمی شویند از این فرصت استفاده کرد، نردبان، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد.
شرکت او اکنون 150 کارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای "هانگ جو" و "نن جینگ" توسعه یافته است.
او اخیراً برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی دید که از او بطری خالی می خواهد، هنگام دادن بطری، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود، به یاد آورد...

Vahid Faaz بازدید : 114 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند که در حال بازی بودند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است.
مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: تامی وقت رفتن است.
تامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه. باشه؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: تامی دیر می شود برویم. ولی تامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول می دهم.
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچ گاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم. ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم. تامی فکر می کند که 5 دقیقه بیش تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار سام از دست رفته ام را تجربه کنم.

 

بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه می شه. 5 دقیقه، 10 دقیقه، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده، می تونه به خاطره ای فراموش نشدنی تبدیل بشه. ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسائل روزمره می کنیم که واقعاً وقت، انرژی، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم. روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم.

این مسئله در میان جوانترها زیاد به چشم می خوره. ضرر نمی کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید. یک روز در کنار خانواده، یک وعده غذا خوردن در طبیعت، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه.
قدر عزیزانتون رو بدونید. همیشه می شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست. ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه

Vahid Faaz بازدید : 119 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد. او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند. سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید: "گفتگوی خیلی خوبی بود."
پس از خروج از جایگاه، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد. او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد. آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت: "هی خانم، شانس آوردی که من پیدا شدم. اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی."
زنش پاسخ داد: "عزیزم، اگر من با او ازدواج می کردم، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین."

Vahid Faaz بازدید : 121 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

استاد مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شئ رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه خالی بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟
و همه موافقت کردند.
سپس استاد ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟
و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره استاد ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است؟
و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله"
استاد دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم! همه دانشجویان خندیدند.
در حالیکه صدای خنده فرو می نشست، استاد گفت: حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمادی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند - خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان.
ماسه ها هم سایر چیزها هستند. مسایل خیلی ساده"
استاد ادامه داد: اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنید، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنید، زمانی رو برای چک وب دوستان بگذارید. با دوستان و اطرافیان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونید.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست. همیشه در دسترس باشید.
اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله است، همیشه در اون جایی برای صرف دو فنجان قهوه برای با یک دوست هست."

Vahid Faaz بازدید : 135 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

یک روز کاملاً معمولی تحصیلی بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً برای تدریس آماده ام. اولین کاری که باید می کردم این بود که مشق های بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه...
هنگامی که نزدیک تروی رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوی من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعی کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعی است که من به تکالیف او نگاهی انداختم و گفتم: "تروی! این کامل نیست."
او با نگاهی پر از التماس که در عمرم در چهره کودکی ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه اینکه مامانم داره می میره."
هق هق گریه او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سر جایشان یخ زدند. چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روی سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که "تروی" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید که می ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صدای هق هق او در کلاس می پیچید و بچه ها با چشم های پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا می کردند.
سکوت سرد صبحگاهی کلاس را فقط هق هق گریه های تروی بود که می شکست. من بدن کوچک تروی را به خود فشردم و یکی از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذی را بیاورد. احساس می کردم بلوزم با اشک های گرانبهای او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه های اشکم روی موهای او می ریخت.
سؤالی رو به رویم قرار داشت: "برای بچه ای که دارد مادرش را از دست می دهد چه می توانم بکنم؟"
تنها فکری که به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش... به او نشان بده که برایت مهم است... با او گریه کن." انگار ته زندگی کودکانه او داشت بالا می آمد و من کار زیادی نمی توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و به بچه های کلاس گفتم: "بیایید برای تروی و مادرش دعا کنیم." دعایی از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوی آسمان ها نرفته بود.
پس از چند دقیقه، تروی نگاهم کرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابی گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعد از ظهر مادر تروی مرد.
هنگامی که برای تشیع جنازه او رفتم، تروی پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که می روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمی آرام گرفت. انگار توانایی و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایی کرد. در آنجا می توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره مرگ که انگار هرگز نمی توانست اسرار آن را بفهمد رو به رو شود.
شب هنگامی که می خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم...

Vahid Faaz بازدید : 113 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام «روکی»، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد...
کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی. از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود. یادم می آید یک سال که نمیدانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.
یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. چون خوشبختانه پول کافی هم برای خریدش داشتیم. پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد.
آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسنگ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم.
وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد: وای ی ی ی...، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعاً من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد. همینطوری که سبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه؟
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: مامان، واقعاً چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد: می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود ولی چون آینه نداشتیم این موضوع را فراموش کرده بودم.
وقتی تصویرم را در آینه دیدم، یکهو داد زدم: من زشتم! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم: یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- ولی چرا؟ آخه چرا دوستم داری؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است.
آنوقت از خدا می پرسم: یعنی واقعاً منو دوستم داری؟
و او در جوابم می گوید: بله.
و وقتی از او می پرسم که چرا دوستم داری؟
به من لبخند می زند و می گوید: چون تو مال من هستی و من تمام مخلوقاتم را بسیار دوست می دارم...

Vahid Faaz بازدید : 123 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

روزی دو برادر عاشق دختری زیبا شدند و قصد ازدواج با وی کردند. اما هیچکدام به نفع دیگری کنار نرفت پس قضاوت به حاکم شهر سپردند...
حاکم گفت: آیا دلیل عشق شما به این دختر فقط زیبایی وی است؟
هر دو جواب دادند: آری!
پس حاکم امر کرد که هر کس امشب به فلان طویله برود و تا صبح فضولات بیشتری بخورد می تواند با دختر ازدواج کند!
شب دو برادر به خوردن فضولات مشغول شدند اما یکی از آنها زود دست از خوردن کشید و آن یکی همچنان به خوردن ادامه داد تا اینکه صبح شد!
صبح خوشحال پیش حاکم رفت! حاکم گفت: تو شایسته ازدواج با این دختر هستی و می توانی با وی ازدواج کنی!
جوان خوشحال شد و گفت: اما چرا از من خواستید تا برای اینکه بتوانم با آن دختر ازدواج کنم تا صبح فضولات را بخورم؟
حاکم گفت: چون کسی که فقط بخاطر زیبایی دختری به وی دل می بنند و قصد ازدواج با وی می کند معلوم است عقل درستی ندارد و من می خواستم امتحان کنم کدامیک از شما کم عقل ترید و برای این ازدواج شایسته تر!
پس آن برادر ناراحت شد و از ازدواج با آن دختر پشیمان گشت! برادر دیگر از فرصت استفاده کرد و با آن دختر ازدواج کرد!
برادر فضله خورده ناراحت دوباره پیش حاکم رفت و گفت: که برادرم از انصراف من سوء استفاده کرد و با آن دختر ازدواج کرد!
حاکم گفت: من درباره آن دختر تحقیق کردم و فهمیدم که علاوه بر زیبایی از فهم و کمالات هم برخوردار است و آنکه عاقل تر بود با وی ازدواج کرد!!!

Vahid Faaz بازدید : 121 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره اهمیت حوادث غیرمنتظره گفتگو می کردند که گاهی چقدر میتواند باعث تغییر و تحولات مثبتی باشد...
بر طبق گفته های استاد تمامی چیزهایی که در مقابل ما قرار دارند به ما شانس و فرصت یادگیری و یا آموزش دادن را می دهند. در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود ظاهری بسیار حقیرانه داشت.
شاگرد گفت:
- این مکان را ببینید. شما حق داشتید. من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم، در بهشت بسر می بردند، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند.
استاد گفت:
- من گفتم آموختن و آموزش دادن مشاهده امری که اتفاق می افتد، کافی نمی باشد. بایستی دلایل را بررسی کرد. پس فقط وقتی این دنیا را درک می کنیم که متوجه علتهایش بشویم.
سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زوج زن و شوهر و تعداد 3 فرزند، با لباسهای پاره و کثیف.
استاد خطاب به پدر خانواده می گوید:
- شما در اینجا در میان جنگل زندگی می کنید، در این اطراف هیچ گونه کسب و تجارتی وجود ندارد؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید؟
و آن مرد نیز در آرامش کامل پاسخ داد:
- دوست من ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه، چند لیتر شیر به ما می دهد. یک بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می کنیم. با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می کنیم. و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم.
استاد فیلسوف از بابت این اطلاعات تشکر کرد و برای چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و از آنجا خارج شد. در میان راه، رو به شاگرد کرد و گفت:
- آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن.
- اما آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است.
و فیلسوف نیز ساکت ماند. آن جوان بدون آنکه هیچ راه دیگری داشته باشد، همان کاری را کرد که به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد.
این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سالها، زمانی که دیگر یک بازرگان موفق شده بود، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع از آن خانواده تقاضای بخشش و به ایشان کمک مالی نماید.
اما چیزی که باعث تعجبش شد این بود که آن منطقه تبدیل به یک مکان زیبا شده بود با درختانی شکوفه کرده، ماشینی که در گاراژ پارک شده و تعدادی کودک که در باغچه خانه مشغول بازی بودند. با تصور این مطلب که آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند، مایوس و ناامید گردید.
لذا در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت.
سؤال کرد:
- آن خانواده که در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می کردند کجا رفتند؟
جوابی که دریافت کرد، این بود:
- آنها همچنان صاحب این مکان هستند.
وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد. صاحب خانه او را شناخت و از احوالات استاد فیلسوفش پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مکان زندگی به آن خوبی شده اند.
آن مرد گفت:
- ما دارای یک گاو بودیم، اما وی از صخره پرت شد و مرد. در این صورت بود که برای تأمین معاش خانواده ام مجبور به کاشت سبزیجات و حبوبات شدم. گیاهان و نباتات با تأخیر رشد کردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچه هایم افتادم، و با خود همچنین فکر کردم که شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت، اما وقتی خرمن محصولات رسید، من در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم.
هرگز به این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه می شد که: چه خوب شد آن گاو مرد...

Vahid Faaz بازدید : 133 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند...
شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟
عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.
فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟
عرض کرد آری.
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض کرد اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم.
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟
جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند.
بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می دانی؟
عرض کرد آری.
بهلول پرسید چگونه سخن می گویی؟
عرض کرد سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی. پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟
جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می خواهی؟
تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟
عرض کرد آری.
بهلول فرمود چگونه می خوابی؟
عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه السلام) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.
بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً! و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن این ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.

Vahid Faaz بازدید : 120 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد...
کار به جایی رسید که از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید.
نجار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگتر جواب داد: بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است.
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم. نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگتر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟
نجار در حالیکه به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم!
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود!!! کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگتر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است...
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم...

Vahid Faaz بازدید : 106 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

حاتم را پرسیدند که هرگز از خود کریمتر دیده ای؟
گفت: بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد و مرا قطعه ای از آن خوش آمد، بخوردم... گفتم: «والله این بسی خوش بود.»
غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می کشت و آن موضع (قسمت) را می پخت و پیش من می آورد. و من از این موضوع آگاهی نداشتم.
چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است پرسیدم که این چیست؟
گفتند: وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سر برید).
وی را ملامت کردم که: چرا چنین کردی؟
گفت: سبحان الله تو را که مهمان من بودی چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
پس حاتم را پرسیدند که: «تو در مقابله آن چه دادی؟»
گفت: «سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»
گفتند: «پس تو کریمتر از او باشی!»
گفت: «هیهات! وی هرچه داشت داده است و من از آنچه داشتم و از بسیاری؛ اندکی بیش ندادم.»

Vahid Faaz بازدید : 129 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سر و صدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود...
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت: کاش یک غذای حسابی باشد...
اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد.
او به هر کسی که می رسید، می گفت: «توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است...»
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت: « آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.»
میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سر داد و گفت: «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت: «من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چرید شد.
سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟
در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید... زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند.
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت: «برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا اینکه یک روز صبح، در حالیکه از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.
حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!

 

نتیجه: اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد...!!!

1

تعداد صفحات : 10

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 43
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 457
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 805
  • بازدید ماه : 1,326
  • بازدید سال : 5,037
  • بازدید کلی : 516,049
  • کدهای اختصاصی