پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی...
پرنده گفت: من فرق درختها و آدمها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم
انسان خندید و به نظرش این خنده دار ترین اشتباه ممکن بود
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید
پرنده گفت: نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالیست.
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور یک اوج دوست داشتنی
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج میزد
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی؟