loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 93 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!
چه اتفاقی افتاده؟ در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مسأله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد! مرد شدیداً منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنیم!

 

Vahid Faaz بازدید : 87 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ 500 دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی 1000 دلار است. برای اینکه این طوطی هر کاری را که سایر طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را نیز دارد.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت: 4000 دلار!
مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر ارشد صدا می زنند!

Vahid Faaz بازدید : 97 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادر بزرگش بود.
ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هر یک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت:
خانم جوان در دل گفت: "از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم."
مادربزرگ به خود گفت: "از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درآمد اما افتخار میکنم که نوه ام جرأت تلافی کردن داشت."
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد: "ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم!!!"
ستوان تنها کسی بود که می دانست واقعاً چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به ژنرال سیلی بزند!

زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هر کدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم براساس پیش فرضها و حدسیات و اعتقادات خود ارزیابی و معنی می کنیم، غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد. ما می گوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب، چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم.

Vahid Faaz بازدید : 105 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

هوا سرد و سوزناک بود و خورشید دل مرده می رفت تا به زحمت از لا به لای ابرهای آبستن، با زمین و زمان خداحافظی کند.
مردم بی اعتنا به اطراف دست هایشان را محکم در جیب فرو برده و یقه ها را تا بالای گردن خود پوشش داده بودند و از کنار یکدیگر رد می شدند.
نم نمک آسمان اشک می ریخت. چترهای باز موجب می شد آنها پسر بچه گل فروش کنار خیابان را نبینند.
چشم هایش از شدت سوز پر اشک شده بود و گهگاه بغض در گلویش می پیچید.
امشب بدون حتی یک مشتری... حتی یک سکه... چگونه به خانه برود تا عطر نان، مادر و خواهرانش را خوشحال کند؟
باد در آن خیابان تنگ و تاریک می تاخت و گونه های پسرک را گلگون تر می کرد.
دستان یخ زده اش توان پاک کردن اشک هایش را نداشت که سایه ای آرام روی شانه اش پایین آمد، قاصدکی ساده به پسرک لبخند زد...
و صدای بوق ماشینی پسرک را از غم بی نانی رها کرد:
"لطفاً دو شاخه گل رز"

Vahid Faaz بازدید : 98 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

امروز ظهر شیطان را دیدم! آن وقت ظهر نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی داشت!
گفتم: "ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند..."
شیطان گفت: "خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!"
گفتم: "به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟"
گفت: "من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟"
شیطان در حالیکه بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: "آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا می تواند فرا رود، وگرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که: همانا تو خود پدر منی."

Vahid Faaz بازدید : 89 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی مأمون با جمعی از ندما بر منظری نشسته بود و با ایشان از هر دری سخنی می راند.
در این اثنا سخنی بر زبان یکی از آنان رانده شد که: "هر که را ریش دراز بود، هر آئینه احمق باشد."
طایفه ای گفتند: "ما بر خلاف این بسیار دیده ایم، که ایشان ریشهای دراز دارند، اما مردمان زیرکی هستند."
اما مأمون اصرار داشت که: "امکان ندارد."
در همین مباحث درگیر بودند که اتفاقاً مردی از راه درآمد با ریشی دراز که جامه ای دراز و آستین گشاد نیز برتن داشت.
مأمون او را به نزد خود خواند و نامش را پرسید، او پاسخ داد: "ابو حمدویه"
خلیفه مجدداً پرسید: "چه کار کنی؟" و پاسخ شنید: "مردی دانا هستم و در علوم سعی بسیار نموده و خلیفه نیز می تواند با پرسش هر مسئله ای مرا آزمایش نماید!"
مأمون سؤال نمود: "مردی گوسفندی به یکی فروخت و مشتری گوسفند تحویل گرفته، اما هنوز قیمت آنرا پرداخت ننموده که ناگاه گوسفند با فشار زیادی پشکی (سرگین) انداخت و آن پشک درست بر چشم یک رهگذر فرود آمده و او را کور نمود. حال بگو ببینم که دیه آن چشم بر کدام طرف واجب آید، فروشنده یا خریدار؟"
ابو حمدویه سر فرو انداخت و به فکر فرو رفت و آنگاه سر بر آورد و گفت: "دیه چشم بر بایع (فروشنده) بود و نه مشتری."
پرسیدند: "چرا؟"
پاسخ داد: "از بهر اینکه فروشنده در لحظه فروش گوسفند نگفته بود که در ماتحت حیوان منجنیق نهاده اند و سنگ می اندازد، تا مردم جان خود را حفظ نمایند!"

Vahid Faaz بازدید : 93 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدیدی شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: "اگر مؤمن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود."
اما خوشحالی مؤمنان و ملای مسجد دیری نپایید. صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست.
ملا و مؤمنان چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اینکه سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت: "نمی دانم چه بگویم؟! سخن هر دو را شنیدم، یک سو ملا و مؤمنانی هستند که به تأثیر دعا و ثنا ایمان ندارند و سوی دیگر مرد شراب فروشی که به تأثیر دعا ایمان دارد."

Vahid Faaz بازدید : 89 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت. پیرمرد چشم هایش را بست!
مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار میگم، خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی می خوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت می شی، هم می تونی با این هم سن و سال های خودت بازی کنی. مثل اون دوتا. می بینی؟ آهای! با توام! می شنوی؟
پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید.
مددکار: این یکی که از همه بزرگ تره شاهه، فقط یه خونه می تونه حرکت کنه. این بغلیش هم وزیره. همه جور می تونه حرکت کنه، راست، چپ، ضربدری ... خلاصه مهره اصلی همینه. فهمیدی؟
پیرمرد گفت: ش ش شااا ه... و و وزی... ررر...
مددکار: آفرین... این دوتا هم که از شکلش معلومه، قلعه هستن. فقط مستقیم میرن. اینا هم دوتا اسب جنگی. چطوره؟ فقط موند این دوتا فیل که ضربدری حرکت می کنن. و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن، هشت تا! می بینی! درست مثل یک ارتش واقعی! هم می تونی به دشمن حمله کنی، هم از خودت دفاع کنی، دیدی چقدر ساده بود. حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟
پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت: پس مردم چی؟ اونا تو بازی نیستن؟

Vahid Faaz بازدید : 90 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که «والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: «پدرسوخته ملعون دروغ می گوید. مرده!»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که مرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد.
پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند.
حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می بریم، زیرا که دفن میت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست!»

Vahid Faaz بازدید : 84 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تا زمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.
نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچکدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که... توجه او را جلب کند و یا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند.
دلسرد و ناامید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت: "تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید: "از کجا فهمیدی؟!"
- "از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم. در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شناختم. چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی! از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی! به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی! به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی! از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی! حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی! هیچ کس نیستی! پس خود شیطانی!"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه از سر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاهایش زد و گفت: "خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"

 

Vahid Faaz بازدید : 69 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

سال های نه چندان دور زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد در یکی از غارهای منطقه زندگی می کرد.
در آن دوره منطقه مورد نظر فقط یک قصبه مرزی بود که اهالی اش را راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچی ها، روسپی ها، ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به اینجا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند.
شرورترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات های گزافی بر کشاورزان تحمیل می کرد، کشاورزانی که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.
یک روز ساون (قدیس معروف) از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد.
آحاب خندید و گفت: "نمی دانی من قاتل ام؟ تاکنون سر آدم های زیادی را در زمین هام بریده ام؟ البته که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟"
ساون پاسخ داد: "می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم."
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کمتر از خودش نبود و این آزارش می داد، چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آنجا کیست. کمی گپ زدند، آحاب تحت تأثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت. جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت.
ساون پیش از اینکه بخوابد چند لحظه او را تماشا کرد آنوقت چشم هاش را بست و خوابید. آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد...
صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید. جریان را پرسید.
آحاب جواب داد: "نه از من ترسیدی و نه درباره ام قضاوت کردی، اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد. اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم. تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم، پس من هم چنین کردم."
می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه آحاب، آحاب شروع کرده بود به تیز کردن خنجرش. از آنجا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد پس پرسید: "اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا بیاید، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست؟"
قدیس جواب داد: "نه. اما می توانم خودم را مهار کنم."
آحاب دوباره پرسید: "و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری ولی در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی، می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟"
قدیس گفت: "نه. اما می توانم خودم را مهار کنم."
آحاب دوباره پرسید: "اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند، می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟"
قدیس پاسخ داد: "هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم."
می گویند این گفتگو مهمترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.

Vahid Faaz بازدید : 77 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

چند سال پیش گروهی از فروشندگان در شیکاگو برای شرکت در یک سخنرانی عازم سفر می شوند و همگی به همسران خود وعده می دهند که روز جمعه حتماً برای صرف شام کنار همسران خود خواهند بود.
در سخنرانی، بحث طولانی می شود، طوری که حرکت هواپیما نزدیک می شود و این مسئله باعث می شود تمام فروشندگانی که به همسران خود وعده داده بودند، به یکباره به سمت فرودگاه هجوم بیاورند.
در زمانی که همه آنها می کوشیدند تا راه را برای خود باز کنند و از ترمینال فرودگاه رد شوند، پای یکی از آنان از روی بیدقتی به پایه میز دکه ای اصابت کرده و سیب های روی آن، به زمین می ریزد.
مسافران همه بی تفاوت از این مسئله خود را به هواپیما میرسانند و در جای خود می نشینند و نفس راحتی می کشند که می توانند به خانواده خود برسند، اما یک نفر از آنان می ایستد و نظاره گر صحنه می شود...
او با بالا بردن دست خود از دوستان خداحافظی می کند و به دخترک سیب فروش کمک می کند که سیب ها را جمع کند، آخر آن دخترک کور بود و این کار برایش سخت.
آن مرد در حین جمع آوری سیب ها متوجه می شود بعضی از سیب ها له شده اند و بعضی ها کثیف؛ پس 10 دلار به دخترک می دهد و می گوید: "این هم خسارت سیب هائی که من و دوستانم آنها را خراب کردیم. امیدوارم ناراحتتان نکرده باشیم."
مرد کمی می ایستد و بعد با گام های بلند شروع به دور شدن از دکه آن دخترک می کند. در این هنگام دخترک ده ساله با صدای بلند و در میان جمعیت رو به او کرده و می گوید: "ببینم، نکند شما حضرت عیسی (ع) هستید؟!"
مرد مات و متحیر در جای خود میخکوب شد...

Vahid Faaz بازدید : 72 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

خانه ما در یک مجتمع آپارتمانی 4 طبقه قرار دارد و ما تازه به اینجا آمدیم و هنوز خیلی از همسایه ها را خوب نمیشناسیم. در طول چند روزی که این همه پله را بالا و پائین رفته بودم یک چیز برایم خیلی عجیب بود.
همیشه جلوی یکی از خانه ها فقط یک لنگه کفش مردانه بود. یکبار حتی زیر زمین خانه را هم به دنبال لنگه دیگر کفش گشتم اما هیچ اثری از لنگه دیگر آن پیدا نکردم. ته دلم یک کم می ترسیدم نکند فکر کنند کار من است!
تا اینکه یک روز که داشتم برای خرید نان به پائین می رفتم، مردی را دیدم که از آن خانه بیرون می آمد. او فقط یک پا داشت!
او با عصا راه می رفت. با ناراحتی از پله ها پایین رفتم و در طول راه همه اش به فکر آن مرد بودم که یک پا نداشت.
خیلی دلم برایش می سوخت. آن قدر ناراحت و غمگین بودم که پولم را در راه گم کردم، اما وقتی به خانه بازگشتم فکری به نظرم رسید. با خودم گفتم آن مرد حتماً از دیدن این همه کفش در جلو خانه ها ناراحت میشود.
باید کاری میکردم. خیلی فکر کردم تا اینکه فکری به نظرم رسید: دوباره برگشتم و یک لنگه از هر کفشی را که در ساختمان بود برداشتم و در زیر زمین قایم کردم، حالا در جلو خانه ها از هر جفت کفش فقط یک لنگه آن بود!
مطمئن شدم که اگر مرد برگردد دیگر غصه نخواهد خورد. چون همه مردم این آپارتمان فقط یک پا دارند.
آن شب همه همسایه ها بعد از کمی لی لی رفتن از من به پدرم شکایت کردند. اما از اینکه این کار را برای مرد یک پا کرده بودم. خوشحال بودم چون تنها کسی که از من شکایتی نداشت، همان مرد یک پا بود...

Vahid Faaz بازدید : 78 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

میترادات دختر مهرداد، پادشاه اشکانی، خواب دید ماری سیاه به شهر حمله نموده، سربازان مار را به بند کشیدند و چون پدرش آن مار زشت را بدید، دست او را گرفته و به مار پیشکش کرد.
مار به دورش پیچید و او را با خود از شهر ببرد. چون از شهر دور شدند ماری دیگر بر سر راه آنها سبز شد و بدین طریق میترادات از مهلکه گریخت و به سوی شهر خویش بازگشت. مردم شادی می کردند و نوازندگان می نواختند او هم شاد شد. اما همه چیز برایش غریبه و ناآشنا بود. چون بر لب جوی آبی نشست موهای خویش را خاکستری دید، زنی کامل در آب دیده می شد. از ترس از خواب پرید و ساعتها بر خود لرزید.
میترادات در آن هنگام تنها 14 سال داشت. چند سال گذشت. در پایان جنگ ایران سلوکیان (جانشینان اسکندر) فرمانروای آنها اسیر شده و به ایران آوردنش.
آن شب در زیر نور مهتاب، مهرداد به دخترش میترادات گفت: "ای عزیزتر از جان، می خواهم همسر دمتریوس فرمانروای اسیر شده سلوکیان شوی. رایزنانم می گویند اگر دمتریوس را عزیز داریم در آینده او دودمان سلوکیان را تضعیف خواهد کرد و در نهایت ما می توانیم برای همیشه آنها را نابود کنیم و تو می دانی آنها چقدر از ایرانیان را کشته اند. آیا قبول می کنی همسر او شوی؟"
دختر به پدر نگاهی کرد و خوابش را به یاد آورد!
در دل گفت: "آه ای پدر، آه ای پدر، من این مار را قبلاً در خواب دیده ام و می دانم کی باز خواهم گشت، زمانی که دیگر نیمی از موهایم سفید شده. اما بخاطر ایران و شادی مردمم خواهم رفت."
سرش را پایین انداخت و گفت: "پدر هرچه شما تصمیم بگیرید همان می کنم."
پادشاه ایران، دخترش را در آغوش گرفته موی سر او را بوسید و گفت: "دخترم می دانی که چقدر دوستت دارم."
میترادات در دل می دانست آغوش مار در انتظار اوست، اما صدای شادی ایرانیان آرامش می کرد، همچون آرامش آغوش پدر، و آرام گریست.

اندیشمند میهن دوست کشورمان ارد بزرگ می گوید: "گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند."

سالها گذشت...
میترادات که به ایران بازگشت همه چیز همانگونه بود که در خواب دیده بود. بر لب همان جوی آب نشست، خود را در آن دید... اشکهایش با آب جوی در هم آمیخت و... طعم میهن پرستی را برای روح و جان ایرانیان به یادگار گذاشت...

Vahid Faaz بازدید : 77 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یکی از شاگردان شیوانا غمگین و افسرده کنار جویبار نشسته بود و با چوب به سطح آب می زد. شیوانا کنارش نشست و احوالش را پرسید.
پسر جوان گفت: "به دختری علاقه مند شده ام که صاحب جمال است و معصوم و با شرم. اما همان طوری که می بینید من بهره ای از زیبایی نبرده ام و پسران زیادی در این دهکده هستند که از من زیباترند. به همین خاطر خوب می دانم که هرگز جرأت نخواهم کرد عشقم را به او ابراز کنم و باید به خاطر زیبا نبودن او را فراموش کنم!"
شیوانا دستی به شانه جوان زد و گفت: "این احساس دلتنگی که در نگاه و دل و صدایت موج می زند، اسمش شور و عشق و دلدادگی است. می بینی که عشق، بدون توجه به چهره و جمال به قول خودت نه چندان زیبا، قلب تو را تصاحب کرده و این یعنی برای عاشق شدن حتماً لازم نیست که فرد زیبا باشد. برای عاشق بودن و عاشق ماندن هم همین طور.
زیبایی فقط به درد نگاه اول می خورد تا توجه را به سمت خود جلب کند. وقتی نگاه در نگاه تلاقی کرد و جرقه عشقی ظاهر نشد، آن رخ زیبا دیگر به درد نمی خورد. اما نگاه تو با یک هم نگاهی به شعله عشقی پرشور تبدیل شده و این نشانه خوبی است. من جای تو بودم به جای کلنجار رفتن با خودم و چوب بر آب زدن، گلی می چیدم و به خواستگاری یار می رفتم.
فقط همیشه به خاطر بسپار که در مرام عاشقی، زیبایی شرط نیست. عشق با خودش زیبایی را می آورد و همه چیز را زیبا می سازد."

Vahid Faaz بازدید : 75 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد.
مردم به او گفتند: اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد؟
مرد گفت: از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
یکی گفت: براستی چنین است، من هم مانند اسب تو شده ام!
مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت: زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم، در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد. صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند: چطور برخواست؟!
پیرمرد خنده ای کرد و گفت: از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم...

 

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید: دوستی و مهر، امید می آفریند و امید زندگی ست!

 

و می گویند: از آن پس پیرمرد و اسب، هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…

Vahid Faaz بازدید : 18 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تأثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سؤال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
این سؤالی بود که حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار... او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند.
جادوگر پیر می خواست که با لرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند! آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتور هرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و او را مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد با خبر شد و با آرتور صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان آرتور نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سؤال را داد. سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
پاسخ جادوگر این بود: "آنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند."
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک می شد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس جادوگر از وی پرسید: "کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟"
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار می شد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی را با وی بگذراند.

 

اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید... انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟

اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید با خود مرور کنید...

 

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود: لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد. با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود.

Vahid Faaz بازدید : 81 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در دهکده شیوانا زلزله های شدیدی پشت سر هم رخ می داد و زندگی مردم به کلی مختل شده بود. مشکل تأمین سوخت و آب و غذا باعث شده بود اهالی دهکده، همگی در اطراف مدرسه شیوانا چادر بزنند و از امنیت و مساعدت اهالی مدرسه برخوردار شوند.
زلزله دائم رخ می داد و هر بار مردم وحشت زده با داد و فریاد این سمت و آن سمت می دویدند و حتی بعضی از ترس، گریه می کردند. اما شاگردان شیوانا همگی آرام و آسوده حتی وقتی زلزله رخ می داد گوشه ای پناه می گرفتند و بعد دوباره کمک خود را به مردم وحشت زده ادامه می دادند. شیوانا نیز چهره ای بسیار آرام و مطمئن داشت و هیچ نشانه ای از ترس و وحشت در چهره اش نمایان نبود.
یکی از اهالی وحشت زده وقتی چهره و رفتار آرام شیوانا و اهالی مدرسه را دید با کنجکاوی از شیوانا پرسید: "استاد! زمین زیر پای شما هم مثل ما می لرزد و همان خطری که ما را تهدید می کند، می تواند شما را نیز از بین ببرد. دلیل این همه آرامش و آسودگی شما در چیست؟"
شیوانا با تبسم گفت: "فرض کنید ده ها قایق کوچک در ساحلی توفانی داخل آب به حال خود رها شده اند. در هر قایق تعدادی آدم نشسته اند. بعضی از این قایق ها با ریسمانی طولانی اما محکم و مطمئن به اسکله و ساحل متصل شده اند و بعضی دیگر از قایق ها بدون طناب در کنار ساحل اسیر امواج هستند. قایق های طناب دار هم مثل بی طناب ها بالا و پایین می روند، اما ساکنان آن آرام تر و آسوده تر از ساکنان قایق های بدون طناب اند، چرا؟"
آن مرد وحشت زده پاسخ داد: "خوب به هر حال سرنشینان قایق های طناب دار مطمئن اند که زیر آب نمی روند و ساحل اجازه نخواهد داد که آنها به وسط دریا کشانده شوند. اما این چه ربطی به آرامش خاطر و آسودگی خیال الآن شما و اهل مدرسه دارد؟"
شیوانا پاسخ داد: "من و بقیه اهالی مدرسه ریسمان درونی دل مان را به ساحل مطمئن خالق کاینات متصل ساخته ایم و هر آنچه را مورد قبول اوست، پذیرفته ایم. اگر تقدیر ما از بین رفتن باشد، طبیعی است که هیچ گریزی از این تقدیر نداریم و چون مطمئنیم هر آنچه دوست بخواهد به نفع ماست! از اتفاقاتی که اطرافمان رخ می دهد اصلاً نگران نیستیم.
دلیل ترس و وحشت بیش از حد و غیر طبیعی شما فراموش کردن طناب است. شما هم طناب توکل خود را به ساحل رضایت خالق کاینات متصل کنید و بعد همه چیز را به او بسپارید و به وظیفه ای که درست است عمل کنید. هر اتفاقی بیفتد آرامش شما را بیشتر خواهد کرد."

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد.
بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: "اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم."
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: "یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا..."
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: "نه... خدا نکنه..."

Vahid Faaz بازدید : 376 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

حاکمی در کرمان زندگی می کرد که بسیار مهربان و جوانمرد بود. او عادت داشت هر غریبه ای را که به کرمان می آمد، مهمان خود می کرد و آن مهمان باید تا سه روز در خانه او می ماند و پذیرایی می شد.
روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت. او می خواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آنها مبارزه می کرد و نمی گذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشکر عضدالدوله می جنگید و بعضی از آنها را می کشت. اما شب که می شد به اندازه ای که همه افراد لشکر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آنها می فرستاد.
عضدالدوله از کارهای حاکم کرمان تعجب کرده بود. یک نفر را فرستاد تا بپرسد: «این چه کاری است که روزها سربازان مرا می کشی و شبها برایشان غذا می فرستی؟!»
حاکم کرمان گفت: «جنگ کردن نشانه مردانگی است و غذا دادن نشانه جوانمردی! اگر چه سربازهای شما دشمن ما هستند، اما در شهر من غریب هستند و غریبه ها در این شهر مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بی غذا بماند.»
عضدالدوله گفت: «جنگیدن با کسی که این قدر با معرفت و جوانمرد است، خطاست.»
این بود که لشکر خود را جمع کرد و از تصرف کرمان چشم پوشید.

Vahid Faaz بازدید : 70 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است.
مردی به دوست ابوریحان می گفت: «هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم، بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.»
و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که: «عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند، آن زن اگر تو را می خواست حتماً پس از سال ها باز می گشت. پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی.»
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ افتاده و سه روز است هیچ نخورده.
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد، ابوریحان دستش را گرفت و گفت: «نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد، مرگ را به بالینش فرستاده!»
میزبان سر خم نمود...
ابوریحان به دیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید.

 

ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایران زمین می گوید: "هیچگاه امید کسی را ناامید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد."

 

می گویند چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد، آن مرد با همسر بازگشته خویش، او را اشک ریزان بدرقه می کردند.

Vahid Faaz بازدید : 77 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید... که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود؛ و در جاده ای نیمه روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: «این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»
فرشته جواب داد: «می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم! و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم! آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد؟»

Vahid Faaz بازدید : 68 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه های قدیمی و در انبار مانده اش را به حراج بگذارد.
در روزنامه ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.
حراج جالبی بود! سنگ هایی برای لغزش در تقوا، آینه هایی که آدم را مهم جلوه می داد، عینک هایی که دیگران را بی اهمیت نشان می داد.
روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می کرد: خنجرهایی با تیغه های خمیده که آدم می توانست آن ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: «نگران قیمت نباشید! الآن بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.»
یکی از مشتری ها در گوشه ای دو شئ بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن ها توجه نمی کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.
شیطان خندید و پاسخ داد: «فرسودگی شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمتشان کاملاً مناسب است. یکی شان "شک" است و آن یکی "عقده حقارت". تمام وسوسه های دیگر فقط حرف می زنند، این دو وسوسه عمل می کنند.»

 

Vahid Faaz بازدید : 19 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سر تا پای تو هستم.»
کرم گفت: «من هم عاشق سر تا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: «تو زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش دست خودم نبود... من این پاها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی.»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: «این دفعه دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت: «ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
کرم گفت: «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد...
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: «بخشید شما مروارید...»
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند...
نمی داند که کجا رفته...

 

Vahid Faaz بازدید : 84 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا با تعدادی از شاگردان با کاروانی همراه بودند. در کاروان آنها مرد ثروتمند اما بی ادبی بود که با تعداد زیادی از افراد خود سوار بر اسب های ورزیده و مجهز اسباب دردسر بقیه مسافران معمولی را فراهم ساخته بودند. سفر ادامه داشت تا به یک دو راهی رسیدند.
یکی از آنها از داخل جنگل عبور می کرد و آن دیگری به سمت کوهستان می رفت. در میان دوراهی پیرمردی با محاسن سفید همراه فرزندانش مشغول فروش آب و غذا به مسافران بود. بالای سر پیرمرد روی پوستینی نوشته شده بود: "حرمت سؤال را حفظ کنید!"
مرد ثروتمند با افرادش پیرمرد را دوره کردند و با اسبان خود داخل آب و غذای او خاک پاشیدند و سپس مرد ثروتمند با بی احترامی و با صدای بلند به او گفت: "آهای پیر خاک آلود! از کدام راه برویم تا زودتر و بی دردسرتر به شهر بعد برسیم."
پیرمرد اصلاً سرش را بالا نیاورد و بی تفاوت به کار خود مشغول شد. مرد ثروتمند عصبانی و خشمگین با تازیانه بر وسایل پیرمرد کوبید و گفت: "مگر با تو نیستم! گفتم از جاده جنگلی بروم زودتر می رسم یا نه؟"
پیرمرد دوباره خودش را به مرتب کردن وسایلش سرگرم کرد و هیچ نگفت. یکی از افراد مرد ثروتمند به او گفت: "سکوت علامت رضاست. باید راه امن همین جاده جنگلی باشد. بیایید برویم و زودتر از شر این پیر خاک آلوده خلاص شویم."
آنها این را گفتند و با شتاب در راه جنگلی پیش رفتند. وقتی دور شدند. شیوانا با احترام نزد پیرمرد رفت و به او در مرتب کردن وسایلش کمک کرد. سپس مانند یک استاد مقابل پیرمرد ادای احترام کرد و از او پرسید: "اگر لطف کنید ما را راهنمایی کنید که کدام جاده امن تر و راحت تر است تمام اهل کاروان سپاسگزار خواهند شد."
پیرمرد با شنیدن این جمله سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: "جاده کوهستان ابتدا سخت و صعب العبور به نظر می رسد. اما چند ساعتی که بروید داخل دره می افتید و بی دردسر از تنگه عبور می کنید و غروب نشده به شهر می رسید. اما جاده جنگلی به مرداب های غیرقابل عبوری منتهی می شود که امکان عبور از آنها اگر غیرممکن نباشد بسیار سخت و خطرناک است."
شیوانا از پیرمرد تشکر کرد و با احترام از او دور شد. وقتی با بقیه مسافران قدم به جاده کوهستانی گذاشتند و به سلامت از تنگه عبور کردند و به نزدیکی شهر مقصد رسیدند یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: "چرا پیرمرد جواب مرد ثروتمند را نداد و هیچ نگفت! اما جواب شما را داد و دقیقاً با جزییات همه چیز را توضیح داد!"
شیوانا پاسخ داد: "چون احترامی که در جواب منتظرش هستیم در دل سؤالی که می کنیم پنهان است. مرد ثروتمند اگر به نوشته بالای سر پیرمرد دقت می کرد متوجه می شد که هنگام سؤال کردن باید رعایت احترام و ادب را کمال و تمام بنماید تا بتواند پاسخ صحیح بگیرد. مرد ثروتمند حرمت سؤال را نگه نداشت و با تازیانه غرورش وسایل پیرمرد را به هم ریخت.
سؤال بی حرمت جواب گستاخانه هم دارد و پیرمرد همین که هیچ جوابی نداد خودش کلی بزرگواری است. مرد ثروتمند وقتی با یارانش به مرداب ها می رسند تازه می فهمند معنای رعایت حرمت سؤال چیست.
بسیاری مواقع علت این که جواب های درست و نابجا دریافت می کنیم فقط این است که سؤال محترمانه نپرسیده ایم و به کسی که جواب می دهد احترام نگذاشته ایم. بدیهی است که در این مواقع جاده های بن بست منتهی به مرداب حداقل چیزی است که نصیبمان می شود."

Vahid Faaz بازدید : 80 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای میدهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: "گل صداقت!"
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

Vahid Faaz بازدید : 80 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در یک روز آرام، روشن، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت، جنگل، شهر و دهکده گشتی زد.
هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بالهایش را باز کرد و گفت: حالا که دیدار من از زمین پایان یافته، باید به دنیای روشنایی برگردم. اما قبل از رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم.
فرشته به باغ زیبایی از گل ها نگاه کرد و گفت: چه گل های دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد!
بی نظیرترین گلهای رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت: من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گل ها در زمین ندیدم، این گل ها را همراه خود به بهشت خواهم برد.
اما اندکی که بیشتر نگاه کرد کودکی را با چشم های روشن و گونه های گلگون در حال خندیدن به چهره مادرش دید. فرشته با خود گفت: آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.
سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می شد. فرشته با خود گفت: آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا به حال بر روی زمین دیده ام من آن را هم با خود به بهشت خواهم برد.
به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها؛ فرشته بالی زد و به سمت دروازهای مروارید مانند بهشت پرواز کرد.
خارج از بهشت رو به روی دروازه ها فرود آمد و با خود گفت: قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری ها را ببینم.
به گلها نگاه کرد. آنها پلاسیده شده بودند! به لبخند کودک نگاه کرد، آن هم محو شده بود! فقط یکی مانده بود... به محبت مادر نگاه کرد. محبت مادر هنوز آنجا بود با همه زیبایی همیشگی اش.
فرشته گلها و لبخند محو شده کودک را به گوشه ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد.
تمام بهشتیان را جمع کرد و گفت: من چیزی در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه، تا رسیدن به بهشت حفظ کرد و آن محبت یک مادر است.

Vahid Faaz بازدید : 73 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد. در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت.
والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی
اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی
اومدی خودت و نشوندی
در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید: چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت. گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم، اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم؛ لذا به حال خود گریه می کنم.

 

Vahid Faaz بازدید : 105 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آروشا همسر یکی از مهتران دربار سلجوقی به فرگون (زیباترین زن زمانه خویش) همسر ملک شاه گفت: اگر گوش بر هر دیواری بگذاری از اهالی آن خانه خواهی شنید...
فرگون زیبا بزرگترین گنج گیتی را در اختیار دارد، کلید دار خزانه ایران در واقع اوست و خندید.
فرگون دستی بر موهای کودک زیبایش کشید و گفت: گنج من همین کودک است. فرزند من بزرگترین داشته من است و همین برای من بس است.
آروشا تا خواست به حرفهای قبلی خود ادامه دهد، دید فرگون بانوی نجیب و پاک نژاد ایرانی در حال دور شدن است.

 

ارد بزرگ فیلسوف برجسته معاصر که خود از تبار فرزندان ملک شاه و فرگون است می گوید: مادر و پدر، زندگیشان را با فروتنی به فرزند می بخشند.

در واقع بانوی زیبای ایران "فرگون" به زن ایرانی می آموزد بزرگترین گنج گیتی در آغوش اوست و او باید نگهبان بدن، روان و اندیشه او باشد.

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مرد کشاورزی که خیلی شاد بود و از هیچ ناملایمت زندگی شکایتی نداشت در دیار شیوانا زندگی می کرد. همیشه بر لب هایش خنده بود و در حرکاتش شادی و نشاط موج می زد. این مرد همسایه ای داشت که دامپروری می کرد. او برعکس مرد کشاورز همیشه شاد نبود و شبانه روز کار می کرد تا بتواند پول و سرمایه بیشتری به دست آورد.
روزی مرد دامدار شیوانا را در بازار دید و صحبت را به همسایه شادش کشاند و گفت: "این مرد کشاورز اعصاب مرا به هم ریخته است. وضع زندگی اش زیاد هم جالب نیست و فقط بخور و نمیری به دست می آورد، اما حتی یک لحظه هم نشده که خنده و استراحت و تفریح از یادش برود. غروب ها زن و بچه هایش را می آورد به مزرعه و تا پاسی از شب به بازی و خوشی می پردازد. هر کس هم که به او می رسد یا باید مانند او شاد و بانشاط شود و یا این که از او فاصله بگیرد. خلاصه این همسایه به جای این که بیشتر کار کند و سرمایه بیشتری به دست آورد سال های جوانی را به خوشی و شادی بی فایده سپری می کند."
شیوانا از مرد دامدار پرسید: "تو چرا این همه کار می کنی؟"
دامدار پاسخ داد: "معلوم است. من به فکر آینده خودم و زن و بچه ام هستم. می خواهم تا می توانم پول و ثروت جمع کنم. بعد دام های بیشتری بخرم و برای تغذیه این دام ها مزارع بیشتری هم فراهم کنم. بعد می خواهم به روستاها و دهکده های دیگر دام بفروشم و از این راه در آن روستاها هم برای خودم مزرعه و دامداری بسازم."
شیوانا گفت: "آخر این همه تلاش قرار است چه بشود؟"
دامدار گفت: "خوب آخر این مسیر وقتی پیر شدم کم کم کارهایم را سبک تر می کنم تا بیشتر با بچه ها و همسرم باشم. البته قبول دارم که تا آن موقع بچه هایم بزرگ شده اند و سر زندگی خودشان رفته اند و همسرم پیر و از کار افتاده شده، اما به هر حال ایام پیری سعی می کنم بیشتر کنار خانواده ام باشم. قصد دارم یک مزرعه خصوصی برای خودم مهیا کنم که از وسط آن نهری زیبا روان باشد و غروب ها با همسر و فرزندان و نوه هایم کنار نهر بنشینیم و خاطره خوب تعریف کنیم و از زندگی لذت ببریم و خلاصه انتهای زندگی از آن استفاده کنیم و شاد باشیم."
شیوانا با لبخند گفت: "چیزی که تو در انتهای زندگی با قربانی کردن جوانی همسرت و بدون پدر بزرگ شدن فرزندانت و به زحمت انداختن و سخت گیری بیش از حد خود در ایام جوانی و میان سالی می خواهی به آن برسی، این همسایه مزرعه دار تو همین الآن که همسرش جوان است و بچه هایش نیاز به حضور پدر دارند و خودش نیازمند استراحت و آرامش است دارد تجربه می کند. چیزی که تو آخر سر می خواهی به آن برسی او همین الآن رسیده و در حال استفاده است. آخرین منزل امید تو اقامتگاه همین الآن اوست. پس او سال ها از تو جلوتر است و تو باید از این بابت او را تحسین کنی."

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از میتینگ های پی در پی آن روز تاریخی! برای خوردن شام با هم نشسته بودند.
در کنار میز یکی از سگ های چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه میکرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت: چطوری میشه از این خردل به این سگ داد؟
روزولت گفت: من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد.
بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت: هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.
در این میان که چرچیل به هر دوی آنها میخندید بلند شد و گفت: دوستان هر دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره...
روزولت گفت: چطوری؟
چرچیل گفت: نگاه کنید! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالیکه به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد!
چرچیل گفت: دیدید چطوری میتوان زور را بدون زور زدن به مردمان احمال کرد.

Vahid Faaz بازدید : 74 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

گرگ گرسنه ای برای تهیه غذا به شکار رفت. در کلبه ای در حاشیه دهکده پسر کوچکی داشت گریه می کرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او می گفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ می دهم.»
گرگ از آنجا رفت و نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند.
شب فرا رسید و او هنوز انتظار می کشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که می گوید: «کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمی دهم. بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را می کشیم.»
گرگ با خود گفت: «انگار اینجا آدم هایی پیدا می شوند که چیزی می گویند اما کار دیگری می کنند.» و بلند شد و روستا را ترک گفت.

 

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

می گویند یکی از کارکنان شرکت «آی.بی.ام» اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد.
این کارمند به دفتر تام واتسون بنیان گذار شرکت احضار شد و پس از ورود گفت: "تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم."
واتسون گفت: "شوخی می کنی! ما همین الآن مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم!"

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و به دنبال راه چاره ای گشت که بتواند دل دوستش را به دست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند.
او در تلاش خود برای جبران آن، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا، از وی مشورت خواست. پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: "تو برای جبران سخنانت لازمست که دو کار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سخت تر از دومیست."
خانم جوان با شوق فراوان از او خواست که راه حل ها را برایش شرح دهد.
پیرزن خردمند ادامه داد: امشب بهترین بالش پری را که داری، برداشته و سوراخ کوچکی در آن ایجاد می کنی، سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در کوچه و محلات اطراف خانه ات می کنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و دوستان و بستگانت که رسیدی، یک عدد پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار می دهی. بایستی دقت کنی که این کار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام کرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم.
خانم جوان به سرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام کارهای روزمره خانه، شب هنگام شروع به انجام کار طاقت فرسایی کرد که آن پیرزن پیشنهاد نموده بود. او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریکی شهر و در هوای سرد و سوزناکی که انگشتانش از فرط آن، یخ زده بودند، توانست کارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت.
خانم جوان با این که به شدت احساس خستگی می کرد، اما آسوده خاطر شده بود که تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت: "بالش کاملاً خالی شده است"
پیرزن پاسخ داد: حال برای انجام مرحله دوم، بازگرد و بالش خود را مجدداً از آن پرها، پر کن، تا همه چیز به حالت اولش برگردد!
خانم جوان با سرآسیمگی گفت: اما می دانید این امر کاملاً غیر ممکن است! اینک باد بیشتر آن پرها را از محلی که قرارشان داده ام، پراکنده است، قطعاً هر چقدر هم تلاش کنم، دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد!
پیرزن با کلامی تأمل برانگیز گفت: کاملاً درسته! هرگز فراموش نکن کلماتی که به کار می بری همچون پرهاییست که در مسیر باد قرار می گیرند. آگاه باش که فارغ از میزان صمیمت و صداقت گفتارت، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت. بنابراین در حضور کسانی که به آنها عشق می ورزی، کلماتت را خوب انتخاب کن.

Vahid Faaz بازدید : 66 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و برمی گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او می ایستاد، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می شد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد!

 

باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان های زندگی کنارتان باشد.

در طوفانها لبخند را فراموش نکنید

Vahid Faaz بازدید : 76 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: "فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟"
استاد اندکی تأمل کرد و گفت: "فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: "من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصاً برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود."
دومی کمی فکر کرد و گفت: "اما اندرزهای پیران معرفت معمولاً بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."
آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: "وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که بر آن ایستاده است!"

Vahid Faaz بازدید : 81 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست.
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد.
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود. لذا پس از مدتی از او پرسید: چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟
مرد جواب داد: آخر تابه من کوچک است!

 

گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است.

ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم.
خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد.
این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی.
هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست.

 

به یاد داشته باش:

به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است، به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است.

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی «زیبایی» و «زشتی» در ساحل دریایی به هم رسیدن و به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم.
برهنه شدند و در آب شنا کردند. زمانی گذشت و «زشتی» به ساحل برگشت و جامه های «زیبایی» را پوشید و رفت.
«زیبایی» نیز از دریا بیرون آمد و وقتی تن پوشش را نیافت، از برهنگی شرم کرد و به ناچار لباس «زشتی» را پوشید و به راه خود رفت.
تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره «زیبایی» را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند.
برخی نیز «زشتی» را می شناسند و لباس هایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد.

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران «ارد دوم» از جنگ برمی گشت به پیرزنی برخورد. پیرزن به او گفت: وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی؟
گفت: به هیچ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود.
پیرزن گفت: و اکنون به چه چیز؟
سورنا پاسخ داد: به ادامه نگاهبانی از ایران زمین.
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید: آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی؟
سورنا گفت: برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم.
پیرزن گفت: آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی و از او به بدی یاد می کنند.
سورنا پاسخ داد: ما فدایی این آب و خاکیم، مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد. من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم!
پیرزن گفت: وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت: پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من!
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد...
بر اسب نشست...
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد...

 

ارد دوم، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند. آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند.

به سخن ارد بزرگ: میهن پرستی هنر برازندگان نیست که آرمان آنان است.
یاد و نام همه آنان گرامی باد.

Vahid Faaz بازدید : 155 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشاء این مطلب داده شد که شجاعت یعنی چه؟
محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود: ''شجاعت یعنی این'' و برگه خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته بود!
اما برگه آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند.
فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟
دکتر شریعتی

1

تعداد صفحات : 10

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 188
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 230
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 230
  • بازدید ماه : 347
  • بازدید سال : 4,058
  • بازدید کلی : 515,070
  • کدهای اختصاصی