شیوانا در راهی همراه کاروانی ناشناس سفر می کرد. همراهان او تعدادی جوان راحت طلب بودند که زحمت زیادی به خود راه نمی دادند و به محض رسیدن به استراحتگاه فوراً روی زمین پهن می شدند و تا ساعت ها می خوابیدند.
اما برعکس شیوانا یک لحظه از کار و تلاش دست برنمی داشت. حتی وقتی به استراحتگاه می رسیدند سراغ کاروان سالار می رفت و به او و دیگران در تعمیر وسایل آسیب دیده و تأمین وسایل مورد نیاز مسافران و فراهم ساختن غذای اسب ها و حیوانات همراه کاروان کمک می کرد. صبح زود نیز از جا برمی خاست و ضمن نظافت شخصی و تمیز کردن لباس ها و وسایل به قدم زدن می پرداخت و اگر کاری روی زمین مانده بود آن را انجام می داد.
آن گروه جوان تا نزدیک ظهر می خوابیدند و موقع حرکت هم به زحمت خود را جمع و جور می کردند و به راه می افتادند. چند روز که از سفر گذشت یکی از این جوانان راحت طلب با تعجب به شیوانا نگریست و گفت: "شما این همه طاقت و توان را از کجا می آورید که یک لحظه هم استراحت نمی کنید و دائم به کاری مشغول می شوید. چطور این گونه زندگی کردن را طاقت می آورید؟!"
شیوانا با تعجب به جوان خیره شد و پاسخ داد: "اتفاقاً سؤال من هم این است که شما چگونه با این همه استراحت و راحتی و بیکاری کنار می آیید و چطور این شکل زندگی را طاقت می آورید؟! من این گونه زندگی می کنم چون روش درست زندگی همین است. شما چگونه خلاف جریان زندگی زیستن را طاقت می آورید!؟