بهسراشيب زمان
هر دم اين عمر گذشت
مرگ از من پرسيد :
ز كجا آمده اي ؟
و منم مانده چه گويم به جواب
به جوابش گفتم :
نه كسي بود بگويد با من
نه خودم فهميدم
ودراين عمر گران
نه شنيدم سخني را كه به دردم بخورد
نه سكوتي كه مرا تا لب دريا ببرد
تو بگو حال كجا خواهم رفت ؟
كه در اين لحظه مرگ
جانم را برد
و كسي باز نبود
كه بگويد به كجا خواهم رفت
نه خودم فهميدم