یک روز کاملاً معمولی تحصیلی بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً برای تدریس آماده ام. اولین کاری که باید می کردم این بود که مشق های بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه...
هنگامی که نزدیک تروی رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوی من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعی کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعی است که من به تکالیف او نگاهی انداختم و گفتم: "تروی! این کامل نیست."
او با نگاهی پر از التماس که در عمرم در چهره کودکی ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه اینکه مامانم داره می میره."
هق هق گریه او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سر جایشان یخ زدند. چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روی سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که "تروی" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید که می ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صدای هق هق او در کلاس می پیچید و بچه ها با چشم های پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا می کردند.
سکوت سرد صبحگاهی کلاس را فقط هق هق گریه های تروی بود که می شکست. من بدن کوچک تروی را به خود فشردم و یکی از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذی را بیاورد. احساس می کردم بلوزم با اشک های گرانبهای او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه های اشکم روی موهای او می ریخت.
سؤالی رو به رویم قرار داشت: "برای بچه ای که دارد مادرش را از دست می دهد چه می توانم بکنم؟"
تنها فکری که به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش... به او نشان بده که برایت مهم است... با او گریه کن." انگار ته زندگی کودکانه او داشت بالا می آمد و من کار زیادی نمی توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و به بچه های کلاس گفتم: "بیایید برای تروی و مادرش دعا کنیم." دعایی از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوی آسمان ها نرفته بود.
پس از چند دقیقه، تروی نگاهم کرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابی گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعد از ظهر مادر تروی مرد.
هنگامی که برای تشیع جنازه او رفتم، تروی پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که می روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمی آرام گرفت. انگار توانایی و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایی کرد. در آنجا می توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره مرگ که انگار هرگز نمی توانست اسرار آن را بفهمد رو به رو شود.
شب هنگامی که می خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم...