loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

کم کم آماده سفر میشدم. باید میرفتم و زندگی روی زمین رو در غالب یک انسان تجربه میکردم. تجربه ای که شاید کمک میکرد بتونم معنی خلقت رو بهتر درک کنم اما اضطراب شدیدی داشتم.
رو کردم به خدا و گفتم: میترسم، خیلی میترسم. میترسم رفتنم باعث بشه راه رو گم کنم و دیگه نتونم پیشت برگردم.
خدا لبخندی زد و یه لوح سفید به من نشون داد و گفت: اینو ببین، آدما بهش میگن "دل". یه تکه ای از وجود من که در درون هر انسانی قرار دادم. هر وقث دلتنگ من شدی یا خواستی راه درست رو پیدا کنی یه نگاه بهش بنداز این در واقع نقشه راه تو برای برگشتن پیش منه.
با تعجب نگاهش کردم و خواستم بگم این که روش چیزی نوشته نشده اما چیزی نگفتم. مدتی بعد پا توی دنیای خاکی گذاشتم. تو یه روستای کوچک کوهستانی و یه خانواده شلوغ. با پدری که اخلاق بسیار تندی داشت و مادری که از مهربانی مثل فرشته ها بود.
روزها می گذشت و من بزرگ و بزرگتر میشدم. گهگاهی سری به دلم میزدم و آرامش روزهای خوب با خدا بودن رو دوباره احساس میکردم. اما همیشه ته دلم یه نگرانی وجود داشت. نگرانی از اینکه آیا این لوح سفید می تونه یه نقشه راه واقعی باشه؟
با بزرگتر شدنم، کم کم تجربه هائی رو بدست میاوردم که میتونست تو تشخیص خوب از بد به من کمک کنه و اینجا بود که یه فکر عالی به ذهنم رسید. چطوره اون لوح سفید رو به یک نقشه راه واقعی تبدیل کنم. من میتونستم هر راه درستی رو که میرم روی اون لوح رسم کنم تا بعداً معیاری باشه برای برگشتن و تشخیص راه صحیح. این فکر مثل برق تمام وجودمو گرفت. احساس میکردم از همه مردم دنیا برترم و اینجوری هرگز از راه راست منحرف نمیشم. این کار می تونست منو با افتخار و سربلندی پیش خدا برگردونه بنابراین از همون روز دست به کار شدم و کارمو با جدیت شروع کردم. هر روز یک راه رو روی نقشه رسم می کردم و سعی می کردم چیزی رو جانندازم. روزها میگذشت و من مشغول ترسیم نقشه بودم اما یه چیزی عذابم میداد. سعی کردم بهش توجه نکنم و کارمو با شدت بیشتری ادامه بدم اما حالم روز به روز بدتر میشد. یه چیزی تو درونم داشت تغییر میکرد و من اصلاً احساس خوبی نداشتم. یه روز که حسابی مستعصل شده بودم رفتم سراغ نقشه تا ببینم اشکال از کجاست اما از چیزی که دیدم وحشت کردم. اون لوح سفید، شده بود یه صفحه سیاه با خطوطی در هم که اصلاً قابل تشخیص نبود.
مدت ها میگذشت و روز به روز حالم بدتر میشد. شده بودم یه آدم تند خو، عصبی و پرخاشگر که زندگی براش بی معنی شده بود. همش احساس می کردم یه چیزی تو زندگی کم دارم و سعی میکردم با بیشتر کار کردن و بیشتر پول درآوردن جاشو پر کنم. چند بار از خدا خواستم که بهم کمک کنه اما انگار اونم صدای منو نمیشنید.
یه روز سر ظهر از محل کارم اومدم بیرون و مستقیم زدم به کوه. یه گوشه خلوت پیدا کردمو از شدت غصه شروع کردم به گریه کردن که یکدفعه یه صدای آشنا شنیدم.
اشتباه نمیکردم خودش بود که از من سؤال میکرد: گم شدی؟
گفتم: آره راهمو گم کردم.
دوباره گفت: اما تو یه نقشه راه داشتی.
داد زدم اما اون بدرد نمی خوره. توام که ولم کردی. حالا هم اومدی سرزنشم کنی؟
دوباره گفت: یه نگاه دقیق به به اون خطوطی که کشیدی بنداز.
وحشتناک بود. هر کدوم از اون خطوط واضح و واضحتر میشد. حالا میشد اونها رو خواند. غرور، خودخواهی، حسادت، شهوت، حرص، ...
سرمو از خجالت پایین انداختم. چیزی برای گفتن نداشتم.
دوباره خدا رو به من کرد و گفت: تو به من اعتماد نکردی و وجود منو با نواقصت پوشوندی. همین دوری از من باعث شد که آرامش از زندگیت بره و اون چیزی که حس میکردی همیشه تو زندگیت کمه حضور من بود. اکثر مردم فکر میکنن زندگی یه راهه با یه هدف بزرگ در انتها. در حالیکه هدف درست راه و فرصتی که در طول اون به اونا داده میشه تا عشق و محبت رو تو خودشون پرورش بدن. این یعنی تکامل و رسیدن به من اما افسوس وقتی میفهمین که به انتهای راه رسیدین.
همانطور که سرم پائین بود گفتم: من اشتباه کردم. کمکم کن جبران کنم.
با مهربانی در جوابم گفت: من همیشه کنارتم و آماده کمک کردن به تو.
تمام وجودم پر شده بود از شوق برگشتن و ظهور اولین نقطه سفید تو دلم اولین جرقه تو اصلاح زندگیم بود. اون نقطه سفید تمایل بود. تمایل به پاک زندگی کردن. باید همه چیزو جبران میکردم. باید تمام خطوطی رو که طی این سال های دراز تو قلبم حک کرده بودم پاک میکردم. به شدت سخت بود و دردناک اما باید این کارو می کردم. باید دلمو با خدمت کردن به دیگران اونقدر صیقل میدادم تا دوباره یه تکه از وجود خدا درون من ظهور کنه.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
1

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 26
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 374
  • بازدید ماه : 895
  • بازدید سال : 4,606
  • بازدید کلی : 515,618
  • کدهای اختصاصی