loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.
مرد قبول کرد.
پرنده گفت پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست... گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. بر چیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. وگرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی.
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی! پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟
مرد به خود آمد و گفت: ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟

 

پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است.

Vahid Faaz بازدید : 68 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آفتی عجیب و ناشناخته به جان ذرت های دهکده شیوانا افتاده بود و محصولات تعداد زیادی از کشاورزان را از بین برده بود.
شیوانا شاگردان مدرسه را فراخواند و گفت: "دوست کشاورزی دارم در یکی از روستاهای دوردست که حتماً روش دفع این آفت را می داند. می خواستم یکی از شما را انتخاب کنم و همراه با نمونه محصولات آفت زده نزد او بفرستم تا روش پیشنهادی او برای درست کردن سم و دفع آفت از مزارع ذرت را یاد بگیرد. چه کسی پیشقدم می شود؟"
یکی از شاگردان شیوانا که حافظه ای بسیار قوی داشت و در جمع شاگردان به زیرکی و زرنگی معروف بود قدم پیش گذاشت و گفت: "من آن قدر دانش و اطلاعات دارم که به محض این که دوست شما اصول درست کردن سم را یاد بدهد سریع یاد می گیرم. من می روم!"
شیوانا با تبسم موافقت کرد و گفت: "اجازه بده یکی از شاگردان معمولی و تازه کار را هم همراه تو بفرستم تا تنها نباشی. فقط چون این شاگرد خیلی ساده است از زرنگی و هوشیاری ات علیه او استفاده نکن!"
همه به این جمله خندیدند و آن دو نفر صبح روز بعد راهی دهکده دوردست شدند. چند هفته بعد آنها برگشتند و همه با شوق و علاقه منتظر بودند تا روش دفع آفت را از زبان آنها بشنوند. شاگرد زرنگ با غرور گفت: "چند ماده ساده را اگر با هم مخلوط کنیم می توانیم ضد آفت را بسازیم و در عرض یک هفته مرض را از محصولات ذرت دور سازیم. اصلاً نیازی به این مسافرت نبود."
او به سرعت مواد مورد نظر خودش را مخلوط کرد و روی بعضی از مزارع آفت زده پاشید. اما بعد از دو هفته هیچ تغییری حاصل نشد و اوضاع از قبل هم بدتر شد.
شیوانا شاگرد ساده و معمولی را احضار کرد و از او خواست هر چه را یاد گرفته برای بقیه نقل کند. آن شاگرد با جزییاتی وصف ناپذیر تک تک مراحل را از تمیز کردن ظروف سم تا میزان دقیق مواد ترکیبی و نحوه استفاده از سم و آب ندادن مزارع قبل از سمپاشی به مدت مشخص و سپس مخلوط کردن آب و سم با هم و استفاده از آن را توضیح داد. وقتی طبق دستورات شاگرد معمولی سم ساخته و استفاده شد بلافاصله در عرض کمترین مدت قابل تصور آفت ها از مزارع محو شدند و همه چیز درست شد."
شاگردان با تعجب نزد شیوانا رفتند و از او پرسیدند: "آن شاگرد زرنگ اطلاعات بسیار زیادی داشت و هوش و حافظه او در بین جمع بی نظیر بود. در حالیکه این همراه دوم یک شاگرد معمولی است. چگونه آن فرد زرنگ نتوانست جزییات دقیق را به خاطر بسپارد و یاد بگیرد و این شاگرد معمولی توانست به این خوبی همه چیز را یاد بگیرد."
شیوانا پاسخ داد: "آن شاگرد زرنگ و باهوش فریب هوش و زرنگی خودش را خورد و به همین خاطر موقع یاد گرفتن درس ها از استاد، حواسش به خودش و غرور خودش و دانش خودش بود. برای همین دانش او تبدیل به پرده ای شد بین او و درسی که می گرفت و به همین خاطر به جای حرف ها و درس های استاد فقط صدای دانش خود را می شنید. اما این شاگرد ساده و معمولی با ذهنی پاک و خالی و صاف و با فروتنی و تواضع یک جوینده واقعی دانش، درس ها را فرا گرفت و به همین خاطر همه جزییات را با دقتی وصف ناپذیر درک کرده بود. برای یاد گرفتن چیزهای جدید اغلب لازم است انسان دانش قبلی خود را برای مدتی به طور موقت فراموش کند تا بتواند در فضای یادگیری موضوع تازه قرار گیرد.
دوست زرنگ و باهوش شما با وجود زیرکی و هوشمندی بالایی که داشت اما هنر فراموش کردن خودش و کنار گذاشتن دانش قبلی و غرور دانستنش، موقع یادگیری دانش جدید را بلد نبود. اما این دوست معمولی شما چون در مقابل درسی که داده می شد مثل یک فرد تازه کار و مشتاق ظاهر شد توانست همه چیز را جذب کند. در حقیقت به همین دلیل است که در زندگی افراد معمولی بسیاری اوقات بسیار بهتر و قدرتمندتر از افراد باهوش ظاهر می شوند. یادگیری آنها در موضوع کاریشان عمیق و دقیق و جامع است. به همین خاطر مؤثر و کارآمد هستند. به همین سادگی."

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در دهکده شیوانا مردی چاه کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می کرد و بابت این کار دستمزد می گرفت. لازم شد که در مدرسه شیوانا چاه آبی حفر شود.
از مرد چاه کن و پسرانش برای این کار دعوت شد در ازا ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند. آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بی اعتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردن با صدای بلند شعر می خواندند و با یکدیگر شوخی می کردند و این مسأله برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود.
وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید، چند نفر از شاگردان شیوانا که از سر و صدای چاه کن ها در این مدت ناراحت شده بودند لیستی بلندبالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه کن ها در طول ایام حفر تهیه کردند و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیوانا دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد.
شیوانا در مقابل جمع مرد چاه کن و پسرانش را نزد خود خواند و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد.
سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند و سپس گفت: "طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می شود."
بعد از گفتن این حرف شیوانا ده سکه به مرد چاه کن داد. سپس ادامه داد: "چون کارتان خیلی خوب بود و عالی تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می شود."
آنگاه شیوانا سه سکه اضافی به مرد چاه کن داد.
شیوانا ادامه داد: "چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مدرسه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی دهیم."
مرد چاه کن و پسرانش با خوشحالی سکه های خود را گرفتند و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند. شاگردان معترض با صدای بلند به شیوانا گفتند: "این عادلانه نیست. شما باید مزد اصلی آنها را کم می دادید!؟"
شیوانا با تعجب گفت: "اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می کنیم و کارهای بد را مجزا. ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی کنیم. آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند. به همین سادگی!"

 

یاد بگیرید که در زندگی هم انسان ها را به همین شیوه مورد قضاوت قرار دهید و کارهای خوب و بد آدم ها را با هم قاطی نکنید!

Vahid Faaz بازدید : 74 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یکی از شاگردان مدرسه شیوانا که صاحب همسر و یک پسر و یک دختر بود بر اثر حادثه ای از دنیا رفت. شیوانا به شاگردان مدرسه گفت که نیازهای مالی و غذایی خانواده او را تأمین کنند و به پسر در مدرسه کاری بدهند تا درآمدی داشته باشد و محتاج دیگران نشود.
مدتی که گذشت. پسر به خاطر رضای همسر جوانش، مادر و خواهرش را با چوب کتک زد و از خانه پدری بیرون انداخت. آن مادر و خواهر سرگردان و آواره به مدرسه شیوانا پناه آوردند.
شیوانا وقتی متوجه شد که پسر چنین کاری کرده است او را نزد خود خواند و به او گفت: «تو چرا این زن و دختر بی پناه را که مادر و خواهرت هستند کتک زدی و از خانه پدری بیرون کردی؟»
پسر با خیره سری و با لحن مسخره گفت: «شما به من گفتید خالق کاینات به کسی بدی نمی کند. شما هم که اهل معرفت هستید به کسی بدی نمی کنید. پس از سمت شما به آدم هایی که بدی کنند آسیبی نمی رسد! خوب من هم هوس کرده ام بعضی اوقات بدی کنم. چه اشکالی دارد؟»
شیوانا آهی کشید و گفت: «آدم های خوب وقتی می خواهند بد باشند فقط خوبی های خود را دریغ می کنند. خالق کاینات هم فقط اگر خوبی هایش را از تو دریغ کند مطمئن باش روزگارت سیاه می شود. دیگر نیازی به مجازات و بدی نیست! همین امروز از مدرسه بیرون می روی و دیگر لازم نیست سر کار برگردی. مبلغی هم که از جانب مدرسه بابت پدرت به شما پرداخت می شد از این به بعد فقط در اختیار مادر و خواهرت قرار می گیرد. آنها اگر می خواهند در حق تو نیکی کنند مختارند اما دیگر امیدی به این مدرسه نداشته باش. کتک زدن مادر و خواهر بی پناه و یتیم کاری بسیار زشت و نفرت انگیز است. ما تو را به خاطر کار ناشایستی که انجام دادی مجازات نمی کنیم اما این حق را به خود می دهیم که خوبی و نیکی خود را از تو دریغ کنیم. بقیه کار را به خالق کاینات واگذار می کنیم.»

Vahid Faaz بازدید : 66 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا در راهی همراه کاروانی ناشناس سفر می کرد. همراهان او تعدادی جوان راحت طلب بودند که زحمت زیادی به خود راه نمی دادند و به محض رسیدن به استراحتگاه فوراً روی زمین پهن می شدند و تا ساعت ها می خوابیدند.
اما برعکس شیوانا یک لحظه از کار و تلاش دست برنمی داشت. حتی وقتی به استراحتگاه می رسیدند سراغ کاروان سالار می رفت و به او و دیگران در تعمیر وسایل آسیب دیده و تأمین وسایل مورد نیاز مسافران و فراهم ساختن غذای اسب ها و حیوانات همراه کاروان کمک می کرد. صبح زود نیز از جا برمی خاست و ضمن نظافت شخصی و تمیز کردن لباس ها و وسایل به قدم زدن می پرداخت و اگر کاری روی زمین مانده بود آن را انجام می داد.
آن گروه جوان تا نزدیک ظهر می خوابیدند و موقع حرکت هم به زحمت خود را جمع و جور می کردند و به راه می افتادند. چند روز که از سفر گذشت یکی از این جوانان راحت طلب با تعجب به شیوانا نگریست و گفت: "شما این همه طاقت و توان را از کجا می آورید که یک لحظه هم استراحت نمی کنید و دائم به کاری مشغول می شوید. چطور این گونه زندگی کردن را طاقت می آورید؟!"
شیوانا با تعجب به جوان خیره شد و پاسخ داد: "اتفاقاً سؤال من هم این است که شما چگونه با این همه استراحت و راحتی و بیکاری کنار می آیید و چطور این شکل زندگی را طاقت می آورید؟! من این گونه زندگی می کنم چون روش درست زندگی همین است. شما چگونه خلاف جریان زندگی زیستن را طاقت می آورید!؟

 

Vahid Faaz بازدید : 75 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آموزگارى تصمیم گرفت از دانش آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش آموزان را یکى یکى جلوى کلاس می آورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو می کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: "من آدم تأثیرگذارى هستم"
سپس آموزگار تصمیم گرفت پروژه اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه کنند.
یکى از بچه ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییس که به بدرفتارى با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری اش تحسین می کند.
رئیس ابتدا خیلى متعجب شد آنگاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان هاى آبى را روى یقه کت رئیس، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رئیسش گفت: پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آنها می خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می گذارد...
آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می کند و به خاطر نبوغ کاری ام، روبانى آبى به من داد. می توانى تصور کنی؟ او فکر می کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: "من آدم تأثیرگذارى هستم."
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از فرد دیگرى قدردانى کنم.
هنگامى که داشتم به سمت خانه می آمدم، به این فکر می کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب ها به خانه می آیم توجه زیادى به تو نمی کنم. من به خاطر نمرات درسی ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می کشم. اما امشب، می خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تأثیرگذار بوده اى. تو در کنار مادرت، مهم ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم...
آنگاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی توانست جلوى گریه اش را بگیرد. تمام بدنش می لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگی ام خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید!
من می خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه ام در اتاقم است!
پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله ها بالا رفت و نامه پر سوز و گداز پسرش را پیدا کرد...
صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی زد و طورى رفتار می کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تأثیرگذار بوده اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه ریزى شغلى کمک کرد...
یکى از آنها پسر رئیسش بود و همیشه به آنها می گفت که در زندگى او تأثیرگذار بوده اند. و به علاوه، بچه هاى کلاس، درس باارزشى آموختند که: "انسان در هر شرایط و وضعیتى می تواند تأثیرگذار باشد."

 

با توجه به نتیجه ای که از این داستان می گیریم کلید این تأثیرگذاری در این است که باید به شخص مورد نظر بها داد و به شیوه ای صحیح حس اعتماد به نفس را در او تقویت کرد. چرا که دیگران از روی بصیرت از ما جدا هستند و از تجرد روح، و خلق و خوی مستقل برخوردارند. پس بهتر این است، به گونه ای عمل کنیم و نشان دهیم که بدون هیچ گونه انتظار و یا احساس وابستگی به شکلی صحیح و واقعی دوستشان داریم و در نتیجه با این روش "استقلال ذاتی" را که همانا هدیه راستین خدا به همه بندگان است، به او یادآور شویم.

چقدر خوب است که در گیر و دار فراز و نشیب ها، شادی ها و سختی های زندگی حواسمان باشد که آدم هایی هستند که بیشترین تأثیر را در زندگی بر روی ما گذاشته اند و شاید زمان از دست برود اگر دیر روبان آبی را تقدیمشان کنیم. همین امروز می توانید این کار را انجام بدهید و از کسانی که بر زندگی شما تأثیر مثبت گذاشته اند قدردانی کنید.
یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می توان فرستاد!

Vahid Faaz بازدید : 59 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یکی از شاگردان شیوانا ماهیگیر جوان و بسیار ماهری در صید ماهی بود. او شناگری ورزیده بود که به راحتی می توانست در اعماق آب برای چند دقیقه دوام آورد و به همین خاطر گاهی به صید مروارید هم می پرداخت.
روزی ماهیگیر جوان نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در محله ما پسر جوان و تنومندی است که فن کشتی و درگیری روی خاک را به خوبی بلد است. من هر وقت از سر کار برمی گردم او در مقابل جمع جلوی مرا می گیرد و از من می خواهد اگر جرأت دارم با او رو به روی اهالی محل کشتی بگیرم. البته تا به حال هر که با او کشتی گرفته زمین خورده و به شدت آسیب دیده و من چون می دانم چه اتفاقی برایم می افتد همیشه به بهانه ای میدان را واگذار می کنم و باعث می شوم اهالی به من بخندند و مرا ترسو بخوانند.
نکته اینجاست که در این محله دختری است که دلباخته اش شده ام و پدرش شرط ازدواج مرا فراهم کردن تعدادی مشخص مروارید تعیین کرده است. هر بار که این جوان قلدر و کشتی گیر جلوی مرا می گیرد و من از مبارزه شانه خالی می کنم او مرا به شدت تحقیر می کند و من در مقابل این دختر و پدرش بسیار شرمنده می شوم. پدر دختر هم به عنوان جریمه یکی به مرواریدها اضافه می کند. تا الآن تعداد مرواریدهایی که باید برای رضایت پدر محبوبم بپردازم به هفت مروارید رسیده است. می خواستم راهی به من نشان دهید که از شر این مزاحم خلاص شوم طوری که دیگر سر به سر من نگذارد. اگر کار همین طوری پیش برود من دیگر نمی توانم جلوی اهل محل و خانواده محبوبم سر بلند کنم."
شیوانا کمی فکر کرد و سپس گفت: "فردا من و تعدادی از شاگردان در محله شما حاضر می شویم. تو هر چه را من گفتم بپذیر."
فردای آن روز وقتی ماهیگیر جوان از سر کار بازمی گشت و محله هم از جمعیت پر بود، دوباره کشتی گیر قلدر سر و کله اش پیدا شد و یقه پیراهن ماهیگیر را گرفت و به او گفت که اگر جرأت و مردانگی دارد با او جلوی جمع کشتی بگیرد و در غیر این صورت بپذیرد که فردی ترسو و بزدل است و کفش های او را ببوسد."
شیوانا بلافاصله نزدیک آن دو رفت و با صدای بلند گفت: "من انجام این مسابقه کشتی را می پذیرم به شرطی که زمان و مکان و جایزه آن را من تعیین کنم."
کشتی گیر قلدر که از مهارت و توانایی خود مطمئن بود فوراً پیشنهاد شیوانا را پذیرفت. ماهیگیر هم با شک و تردید طبق توافق قبلی موافقت خود را اعلام کرد. شیوانا گفت: "بسیار خوب فردا رأس ظهر همه اهالی دهکده کنار ساحل دریاچه مجاور دهکده جمع شوند و این مسابقه را تماشا کنند. هر کدام از طرفین مسابقه هم که باختند باید هفت مروارید به طرف دیگر به عنوان جریمه بپردازد."
کشتی گیر با خنده تمام شرایط را قبول کرد و ماهیگیر هم به ناچار با گفته شیوانا موافقت نمود. ظهر روز بعد همه اهل دهکده از جمله خانواده دختر مورد علاقه ماهیگیر کنار ساحل دریاچه جمع شدند. کشتی گیر قلدر با خوشحالی روی ماسه های دریاچه بالا و پایین می پرید و ماهیگیر جوان را مسخره می کرد که به زودی او را زمین گیر خواهد کرد. ماهیگیر جوان هم مات و مبهوت به شیوانا نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.
شیوانا روی یک بلندی ایستاد و گفت: "بسیار خوب! زمان مسابقه مشخص شد که چند دقیقه دیگر است. جایزه هم که طبق توافق هفت عدد مروارید است. اما مکان مسابقه اینجا ساحل دریاچه نیست بلکه در داخل آب و در بخش عمیق دریاچه است. ماهیگیر و کشتی گیر را سوار قایق کنید و آنها را وسط دریاچه داخل آب بیندازید. آن کس که کشتی را باخت باید هفت مروارید را بپردازد.
کشتی گیر که غافلگیر شده بود برای اینکه جلوی اهل دهکده کم نیاورد شرط را پذیرفت و با قایق همراه ماهیگیر به بخش عمیق دریاچه رفت. به محض اینکه آنجا رسیدند ماهیگیر کشتی گیر را بغل گرفت و همراه او داخل آب پرید.
بدیهی است که به دلیل مهارت بی نظیر ماهیگیر در شنا و دوام آوردن در عمق آب او می توانست به راحتی کشتی گیر را در زیر آب به دام اندازد و وادار به تسلیم کند. بعد از چند دقیقه کشتی گیر بی حال و از کار افتاده روی دست های ماهیگیر داخل قایق انداخته شد. شیوانا نیز بلافاصله نتیجه مسابقه را اعلام کرد و به کشتی گیر که از وحشت غرق شدن دست و پایش را گم کرده بود گفت: "باید جلوی جمع هفت مروارید را به هر قیمتی که شده از دوستان و آشنایان خود قرض بگیرد و تحویل ماهیگیر دهد."
کشتی گیر چنین کرد و روز بعد از فرط خجالت و شرمندگی دهکده شیوانا را برای همیشه ترک کرد و رفت. ماهیگیر جوان با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت: "چرا این اتفاق افتاد!؟"
و شیوانا لبخند زنان گفت: "همه قدرت و هیبت کشتی گیر فقط روی خاک معنا پیدا می کرد. قدرت و مهارت تو هم روی آب ظاهر می شد. تو باید خاک را از او می گرفتی و در میدان قدرت خودت یعنی روی آب به مبارزه می پرداختی. من این جا به جایی ساده را برای تو انجام دادم. بقیه اش کار خودت بود. از این به بعد هر وقت دیدی جایی ضعیف عمل می کنی و کسی قوی تر ظاهر می شود و تو از بابت ضعف خودت آسیب می بینی، سریع به این فکر کن که میدان قدرت تو و حوزه ضعف رقیب کجاست. بعد بلافاصله به میدان قدرت خودت برو و آنجا با حریف مبارزه کن. وقتی در میدان قدرت حریف مبارزه کنی سرنوشتی جز شکست نخواهی داشت و در خوشبینانه ترین حالت می توانی با هزینه و زحمت و دردسر فراوان پیروز شوی. ولی وقتی در میدان قدرت خودت حریف را به دام می اندازی می توانی با صرف کمترین قدرت و در ساده ترین شکل پیروز شوی و برای همیشه حریف را از گود خارج کنی. این ساده ترین قاعده مبارزه است."

Vahid Faaz بازدید : 59 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی می گذشت. نزدیک دروازه یک شهر با ردیفی از فروشندگان دوره گرد رو به رو شد که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه می فروختند.
شیوانا متوجه شد که یکی از فروشندگان پیرزنی است که میوه های خود را در سبد مقابل خود چیده و به خاطر قیمت مناسب و کیفیت میوه ها مردم بیشتری را به دور خود جمع کرده است. چند قدم بالاتر چند جوان میوه فروش بودند که کسی از آنها خرید نمی کرد.
ناگهان آن چند جوان طاقتشان تمام شد و با عصبانیت سراغ پیرزن رفتند و با لگد سبد میوه های او را به گوشه ای پرت کردند و مانع از کسب و کار او شدند. پیرزن هم که قدرت مقابله با آنها را نداشت مدام با صدای بلند می گفت به زودی پسر رشیدش خواهد آمد و آنها را ادب خواهد کرد.
شیوانا به شاگردان گفت که کناری بایستند و به سرعت نزد پیرزن رفت و با صدای بلند او را مادر خود خطاب کرد. سپس شروع کرد به جمع کردن میوه ها. میوه فروش های جوان تا این صحنه را دیدند با ترس و لرز وسایل خود را برداشتند و از آنجا دور شدند.
بعد از مدتی که دوباره مشتری ها دور پیرزن جمع شدند، شیوانا نزد شاگردانش بازگشت و از آنها خواست تا به راه خود ادامه دهند. در طول راه شاگردی از شیوانا پرسید: آیا آن پیرزن واقعاً مادر شما بود؟
شیوانا لبخندی زد و گفت: می توانست باشد! آن جوان ها هم می توانستند پسران او باشند! اما حرص و طمع و خودخواهی باعث شده بود که آنها از یاد ببرند همه انسان ها اجزای یک پیکر هستند. پیرزن در آن لحظه نیاز به یکی از پسرانش داشت. خوب من هم می توانستم آن یک پسر باشم. برای همین کنارش نشستم و مانند یکی از پسرانش به او کمک کردم. به آن دو جوان هم کاری نداشتم، خودشان گریختند. در حقیقت آنها از یکی از پسران پیرزن ترسیدند و چون می دانستند خطاکارند فرار کردند.
فراموش نکنید که برای حمایت از کسانی که نیازمند کمک ما هستند حتماً لازم نیست با آنها فامیل باشیم.

Vahid Faaz بازدید : 143 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا از روستایی می گذشت. به دو کشاورز برخورد می کند. هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد... شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید: تو خواستار چه هستی؟
می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است.
شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری. رو به دهقان دوم می کند که تو چه؟
او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم!
شیوانا می گوید: هستی صدای تو را هم شنید.
سال ها می گذرد...
روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ. دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان...
شیوانا گفت: هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست. خان می گوید: اما آن یکی دهقان چه... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است.
شیوانا گفت: او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذت ها است.

Vahid Faaz بازدید : 70 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت. شیوانا از مقابل آنها عبور کرد. وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت: همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند! او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.
شیوانا با تأسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت: هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد، و اشک او را در آورد.

Vahid Faaz بازدید : 63 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی آهنگری جوان وارد دهکده شیوانا شد. او در کار خود بسیار ماهر بود و می توانست وسایل مختلف را با کیفیت خوب و قیمت مناسب بسازد و به مردم عرضه کند.
در ابتدا فروش خوبی هم داشت اما به تدریج میل و رغبت مردم به خرید از او کاهش یافت و چند هفته که گذشت دیگر هیچ کس سراغ او نرفت.
دلیل این عدم استقبال مردم از او، بدگویی آهنگر جوان از آهنگر پیر قبلی دهکده بود که با وجود سن زیاد به کسی کاری نداشت و اصلاً هم از ورود آهنگر جوان به دهکده گله مند نبود. اما برعکس او آهنگر جوان حتی یک لحظه از بدگویی و تهمت و افترا علیه آهنگر پیر دریغ نمی کرد.
سرانجام مدتی که از بیکاری آهنگر جوان گذشت او نزد شیوانا آمد و به او گفت: "استاد می بینید چه بلایی سرم افتاد! این آهنگر پیر و مکار با مظلوم نمایی و سکوت خودش کاری کرد که مردم دهکده از من گریزان و به سمت او متمایل شوند. دیگر کاری از من ساخته نیست و به ناچار باید هر چه زحمت کشیده ام را زیر قیمت بفروشم و از این دهکده بروم. بگذار مردم دهکده مجبور شوند از جنس های نامرغوب همین آهنگر پیر و قدیمی و ناوارد استفاده کنند تا قدر مرا بدانند."
شیوانا با لبخند گفت: "تو خودت به تنهایی به قدر کافی مهارت و شایستگی داری که مورد تحسین اهالی قرار بگیری. اگر کاری به کسی نداشتی و با هنر و مهارتی که داشتی توانمندی و برتری خود را اثبات می کردی سال ها بین مردم خوش می درخشیدی و کسی با تو دشمن نمی شد.
اما چون همه چیز را برای خودت می خواستی و حرص چشمانت را کور کرده بود با وجودی که این همه امکان و استعداد برای جذب اهالی داشتی با حسادت بی مورد و دشنام و اهانت به کسی که سکوت می کرد و چیزی نمی گفت خودت با دست خودت نزد مرد حرمت خودت را از بین بردی.
برای محبوب شدن نیازی به بدگویی و تهمت و دشمنی نبود. تو همین طوری محبوب دل ها بودی. خودت باعث تنهایی و کنار گذاشتن خودت شدی. کافی است خرابکاری های گذشته را طوری ترمیم کنی و دست از سر آهنگر قدیمی دهکده برداری و به کار خودت بپردازی. خواهی دید که چند سال دیگر هنر و مهارتت دوباره تو را محبوب خواهد ساخت. البته به شرطی که دست از حرص و حسادت برداری."
آهنگر جوان لبخند تلخی زد و گفت: "در این دهکده آنقدر خرابکاری کرده ام که گمان نکنم به سادگی از خاطر اهالی برود. به دهی دیگر می روم و آنجا این گونه که گفتید زندگی می کنم."
روز بعد آهنگر جوان اسباب و وسایلش را جمع کرد و به دهکده مجاور رفت و آنجا برای خود از نو کارگاهی ساخت و به کار مشغول شد. اما این بار به هیچ کس کاری نداشت و سرش به کار خود مشغول بود. یک سال بعد شیوانا از آن دهکده می گذشت. اهالی دهکده خود را دید که اطراف مغازه آهنگر جوان جمع شده اند و به او سفارش کار می دهند.
شیوانا نزدیک او رفت و جویای حالش شد. آهنگر جوان با خنده گفت: "می بینید استاد نه تنها اهالی این دهکده جدید از کار من استقبال کردند بلکه اهالی دهکده شما هم از راه دور می آیند و به من سفارش می دهند و حسابی سرم شلوغ است.
همان آهنگر پیر دهکده شما هم وقتی سرش شلوغ می شود کارهای اضافی اش را به من ارجاع می دهد. انگار حق با شما بود برای محبوب شدن نیازی به دشمنی و حسادت و کینه ورزی و تهمت به دیگران نیست.
هر انسانی اگر با تکیه بر استعداد و توانایی خودش خوش بدرخشد مورد تحسین و استقبال بقیه قرار می گیرد و در حد لیاقت خود محبوب جمع می شود. فقط باید کاری به کار دیگران نداشت و خوش درخشید!"

 

Vahid Faaz بازدید : 61 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یک عده رزمی کار از دیاری دور به دهکده شیوانا آمدند و رییس گروه از شیوانا خواست تا امکان برگزاری یک مسابقه رزمی بین گروه او و شاگردان رزمی کار مدرسه شیوانا را فراهم سازد تا قدرت رزمی کارها با یکدیگر سنجیده شود.
وقتی زمان مبارزه فرا رسید شاگردان متوجه شدند که رزمی کاران غریبه به صورت خود نقاب زده و بدن خود را به رنگ های ترسناکی درآورده اند. از دیدن این چهره های رعب آور، ترس و دلهره در دل شاگردان مدرسه افتاد و آنها نزد شیوانا آمدند و راه چاره طلبیدند.
شیوانا نگاهی به بدن نقاشی شده و نقاب های ترسناک رزمی کاران غریبه انداخت و با خنده گفت: "چقدر ساده اید! آنها اگر چیزی در چنته داشتند و ماهر بودند دیگر نیازی به لباس و پوشش اضافی و نقاب برای پنهان شدن نداشتند. برعکس با افتخار چهره واقعی خود را نشان می دادند و بدون هیچ پوشش اضافی با لباس معمولی ظاهر می شدند تا همه قیافه آنها را به خاطر بسپارند.
وقتی می بینید یک شخص نقاب می زند و چهره واقعی خود را زیر آرایش و رنگ پنهان می کند بدانید که از چیزی می ترسد و می خواهد زیر نقاب، آن چیز را مخفی کند تا شما این ترس را نبینید. با شجاعت و اقتدار مبارزه کنید و حریفان را بر اساس حرکات و روش مبارزه و نه قیافه و شکل ظاهر ارزیابی کنید."
مبارزه شروع شد و شاگردان شیوانا در همان دور اول تمام رزمی کاران غریبه را وادار به قبول شکست کردند. مبارزه که به پایان رسید، رییس رزمی کاران غریبه نزد شیوانا آمد و با شرمندگی گفت: "این اولین جایی است که مردم این گونه با ما برخورد می کردند. بد نیست بدانید که در تمام شهرها و روستاهایی که سر راهمان بود، رزمی کاران محلی به محض این که ما را در قیافه و آرایش ترسناکمان می دیدند میدان را واگذار می کردند و تسلیم می شدند. اما این جا همه خوب جنگیدند و ما را به راحتی شکست دادند. دلیلش چه بود!؟"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "آنها خیلی ساده توانستند چهره واقعی پشت نقاب شما را ببینند. برای همین دیگر ترسناک نبودید! به همین سادگی!"

Vahid Faaz بازدید : 61 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می سپردند. در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میان سال. زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سال ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهره شان پاشیده شده بود.
در یکی از استراحت گاه ها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند.
در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند. یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت: آن جایی که آنها ایستاده اند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند. به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است.
مرد جوان بی خیال با خنده گفت: بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف چینی به سرشان نزند!
مرد پیر در حالیکه چهره اش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می کشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت. مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند.
شب هنگام موقع استراحت، شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند و راجع به وقایع روزانه صحبت می کردند. شیوانا در حین صحبت گفت: متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد؟! حتی بیشتر از مرد جوان!
یکی از شاگردان با تعجب گفت: از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟! هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: از روی چهره شان! مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فرا گرفت و چهره اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار هم زمان او هم به پایش خار فرو رفته است و هم پای همسرش داشت زجر می کشید.
اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می کشید با او هم احساس نبود و درد او را درک نمی کرد و می خندید و جملاتی می گفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند.
عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او.

Vahid Faaz بازدید : 66 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مرد پارچه فروشی نزد شیوانا آمد و با ناراحتی به او گفت: من در بازار پارچه فروش ها مغازه ای دارم. هفته ای یک بار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع می شوند و روی پارچه های من که جلوی مغازه می چینم خاک و گل می ریزند و در حالیکه از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود می روند. نمی دانم با آنها چه کنم؟
شیوانا با تعجب پرسید: آیا آنها با تمام پارچه فروش ها این کار را می کنند؟
مرد گفت: نه! اتفاقاً همکار رو به روی من مغازه اش بزرگ تر و پارچه هایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من می آیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص می روند و این بلا را سر او می آورند و بعد هم راهشان را می کشند و می روند.
شیوانا با تبسم گفت: این که کاری ندارد. سریع نزد همکار رو به رویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازه اش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل می شود!
مرد پارچه فروش مو به مو پیشنهادهای شیوانا را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچه فروش نزد شیوانا آمد و با خنده گفت: آمدم تا از شما بابت توصیه ای که کردید بسیار تشکر کنم. من همان طوری که گفتید برای چند هفته مغازه ام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال این که من هنوز در جای سابق هستم پارچه های همکارم را گل مالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سر به زیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب کردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچه ها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الآن که چندین هفته از آن روز می گذرد دیگر خبری از این افراد شرور در بازار نیست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلی ام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟
شیوانا با خنده گفت: مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سر به زیر و مؤدبی هستی و در بدترین شرایط آنها را می بخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پی گیر مجازاتشان نیستی، بی ادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام می دادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب می شد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوء استفاده کردند. اما وقتی مغازه ها عوض شد چون نمی دانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کرده اند و دیگر نمی توانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوء استفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح داده اند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت می شوند بدان که دارند از خوبی تو، سوء استفاده می کنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش رو به رو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر می فهمند و بهتر از پس هم برمی آیند و تو در کم ترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فوراً حل می شود.

 

Vahid Faaz بازدید : 73 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: "میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟"
یک دفعه کلاس از خنده ترکید…
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و… . به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سال ها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: "برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!"
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

Vahid Faaz بازدید : 20 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش می داد.
ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است: اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود.
دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.
سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.
بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.
چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟
ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟
ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگر آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی.
ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.

Vahid Faaz بازدید : 62 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یکی بود، یکی نبود بازرگانی بود که بعد از سال ها کسب و کار و تجارت، دچار مشکل شده بود. هر چه می خرید، ارزان می شد، هر چه می فروخت و از چنگش در می آمد، یکباره گران می شد.
بازرگان بیچاره کم کم سرمایه و ثروتش را به خاطر بدی اوضاع کسب و کار، از دست داد.
بازرگان، برای اینکه در دکانش باز باشد و به این امید که بخت به او رو کند، سراغ بازرگان های دیگر رفت و از هر کدام مقداری جنس نسیه خرید به همه بدهکار شد، اما دکانش رونقی پیدا کرد.
دوباره مشتری ها به سراغش آمدند و از او جنس خریدند، ولی وقتی بازرگان به حساب و کتابش رسیدگی کرد، فهمید که مثل گذشته بخت با او یار نبوده و ضرر کرده است. ضرر پشت ضرر، و کار به جایی رسید که بازرگان بیچاره آه در بساط نداشت که با ناله سودا کند و به تعداد زیادی از تاجران شهر هم بدهکار بود.
تاجرانی که از بازرگان ورشکسته پول طلب داشتند، چند باری برای گرفتن پولشان پیش او رفتند، اما او هر بار از وضع بد مالیش نالید و چیزی به آنها نداد...
طلب کارها پیش قاضی شهر رفتند و از او شکایت کردند. خبر به گوش بازرگان ورشکسته رسید. فهمید که به زودی قاضی او را احضار می کند و اگر پول طلبکارها را نپردازد، به زندانش می اندازد بازرگان ورشکسته به هر دری زد تا خود را از آن گرفتاری نجات دهد. بالاخره گذر او به در خانه یکی از طلبکارهایش افتاد که کمتر از بقیه به دنبال گرفتن طلبش می آمد.
بازرگان بیچاره از سیر تا پیاز خرید و فروش و ضرر و زیان و گرفتاری هایش را برای او تعریف کرد و گفت: «حالا درمانده شده ام و نمی دانم چه کنم.»
طلبکار فکری کرد و گفت: «راهی به تو یاد می دهم که دل قاضی برای تو بسوزد و تو را به زندان نیندازد و بقیه طلبکارها هم دست از سرت بردارند. اما یاد دادن این راه، شرطی دارد.»
بارزگان ورشکسته که دلش می خواست به هر راهی که شده از آن گرفتاری نجات پیدا کند، فوری گفت: «راه حل مشکلاتم را بگو، هر شرطی داشته باشی قبول می کنم.»
طلبکار گفت: «تو به فکر نجات خودت هستی، اما من هم به این فکرم که پولی را که از تو طلب دارم بگیرم. با دیگران هم کاری ندارم. شرط من این است که بعد از نجات از دست طلبکارهای دیگر، مبلغی را که از تو می خواهم بدون کم و کسر، یک جا به من بپردازی.»
بازرگان ورشکسته قبول کرد.
طلبکار گفت: «وقتی رفتی پیش قاضی، هر چه به تو گفتند، تو فقط بگو بله، اگر طلبکارهایت به تو ناسزا هم گفتند، تو فقط به آنها بگو بله. قاضی هم هر سؤالی از تو کرد، جوابی جز بله به او نده.»
بازرگان ورشکسته، قبول کرد طلبکار یک بار دیگر شرطش را یادآوری کرد و گفت: «اگر در این محاکمه محکومت نکردند و دست از سرت برداشتند، یادت باشد که باید تمام مبلغی را که از تو طلبکارم، یک جا به من پس بدهی.»
چند روز بعد، قاضی دستور داد که بازرگان ورشکسته را به حضورش بیاورند. طلبکارهای او توی دادگاه جمع شده بودند و هر کس چیزی می گفت.
قاضی به بازرگان گفت: «قبول داری که به این آدم ها بدهکاری؟»
بازرگان گفت: «بله»
قاضی گفت: «پس چرا بدهکاریت را نمی دهی؟»
بازرگان گفت: «بله»
قاضی گفت: «آن همه پول و اجناسی را که از این همکارانت گرفته ای چه کرده ای؟»
بازرگان گفت: «بله»
قاضی عصبانی شد و گفت: «بله و زهرمار! چرا جواب سؤال هایم را نمی دهی؟»
بازرگان باز هم گفت: «بله»
آن روز هر که هر چه از او پرسید، فقط «بله» می شنید.
- پول ما را می دهی یا نه؟
- بله!
- قصد داری همه پول ها را بالا بکشی؟
- بله!
- بله و بلا! این چه طرز حرف زدنی است؟
- بله.
قاضی که شاهد ماجرا بود طلبکارها را ساکت کرد و گفت: «این بیچاره دیوانه شده است. فشار گرفتاری و فرار همیشگی از دست طلبکارها دیوانه اش کرده است. آدم دیوانه را هم که نمی شود محاکمه کرد یا به زندان انداخت. دست از سر این بیچاره بر دارید و بروید سر کسب و کار خودتان.»
طلبکارها، دست از پا درازتر از پیش قاضی برگشتند. بازرگان ورشکسته هم «بله، بله» گویان از دادگاه خارج شد.
خیلی خوشحال بود از این بهتر نمی شد.
چند روز بعد از این ماجرا، طلبکاری که راه چاره مشکل را به بازرگان یاد داده بود، رفت در خانه بازرگان و سلام و علیکی کرد و پرسید: «حالت خوب است؟»
- بله.
- دیدی که نقشه من گرفت و تو نجات پیدا کردی؟
- بله.
- خوب، حالا وقت آن شده که به قولی که داده ای وفا کنی و تمام پولی را که به من بدهکاری، بپردازی.
- بله!
- کی پول مرا می دهی؟
- بله!
- اصلاً قرارمان این بود که خودت پول مرا بیاوری!
- بله!
- چرا ایستاده ای؟ برو پول های مرا بیاور و بدهکاریت را بده.
- بله!
- دیوانه شده ای؟ بله بله که برای من پول نمی شود!
- بله!
هر چه که طلبکار می گفت، جوابی جز بله نمی شنید طلبکار فهمید که بازرگان قصد ندارد بدهکاریش را بدهد و نمی خواهد به قولی که داده بود، عمل کند. با ناامیدی رو کرد به بازرگان و گفت: «بله، بله، با همه بله، با ما هم بله؟»
و بارزرگان باز هم گفت: «بله!»

این ضرب المثل را حالا درباره کسی به کار می برند که با او محبت و لطف زیادی کرده باشند، اما او احترام محبت کننده را نگاه ندارد و حق ناشناسی کند.

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

خداوند گفت: دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد، آن گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند. و آنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.
پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند. و خدا گفت: اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
خدا رسولی از آسمان فرستاد. باران نام او بود همین که باران، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند.
خدا گفت: اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت. پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند.
خداوند گفت: آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد. قلب مؤمن این چنین است.
خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند. و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مؤمنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد.
خدا گفت: اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد.
خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت.
دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او باقی نماند. مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند.
خدا گفت: آن که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت.
و یاد دارم که فرشته ای به من گفت: جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر. اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است.

 

(عرفان نظرآهاری)

Vahid Faaz بازدید : 56 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می کند، منصرف شد!!!

Vahid Faaz بازدید : 72 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مرد نجواکنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ، با من حرف بزن.» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند، اما مرد نشنید. و سپس دوباره فریاد زد: «با من حرف بزن» و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد، اما مرد باز هم نشنید.
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ای خالق توانا، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم.» و ستاره ای به روشنی درخشید، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد: «پروردگارا، به من معجزه ای نشان بده» و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد: «خدایا، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری.»
پروانه ای روی شانه اش نشست اما مرد با حرکت دست، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت...

 

Vahid Faaz بازدید : 66 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
مرد سالخورده برگی ازدرختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد و با آن می رود. سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد.
اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تأثیر گذاشت. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟
مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الآن معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم.
مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی... آرام و قرار خود را از دست مده. در عوض از تأثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش.
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم.
من آرامش برگ را می پسندم. ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت.

 

دوست من... برگ یا سنگ بودن انتخاب باتوست.

اگر زندگی را عاشقانه زندگی کنی جاودانگی را در لحظه های گذرا، تجربه خواهی کرد. رایحه محمد (ص)... مسیحا و بودا را پیدا خواهی کرد. اگر زندگی را عاشقانه سپری کنی دلت بستر رودخانه تمامی شعرهای جهان خواهد شد. لطیف خواهی شد. شفیق خواهی بود. آنگاه نه تنها خود سعادتمند خواهی زیست بلکه وجودت برای دیگران نیز سعادتی خواهد بود.
به یاد داشته باش آینده کتابی است که امروز می نویسی. پس چیزی بنویس که فردا از خواندن آن لذت ببری.

Vahid Faaz بازدید : 69 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد.
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست.
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی.
خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. بس که خرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت: من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است می بیند. چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست اما شوق گفت و گو داشت. شوق ادامه گفتن. پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست.

(عرفان نظرآهاری)

 

Vahid Faaz بازدید : 63 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید: "اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت: "من همون توله رو می خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو."
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالیکه با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تأکید می کرد، گفت: "من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الآن نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود."
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالیکه به او می نگریست، به نرمی گفت: "می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه!"

 

(آنتوان دوسنت اگزوپری)

Vahid Faaz بازدید : 56 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که 200 کیلومتر دور از آنجا بود سفارش دهد تا برایش ارسال شود.
وقتی از ماشینش پیاده می شد، دختری را دید که لبه پیاده رو نشسته بود و گریه می کرد. از او پرسید: دختر چرا گریه می کنی؟ مشکلی پیش آمده؟
دخترک گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.
مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا، من برایت می خرم. گل را برای دختر خرید و همچنین گل هایی که برای مادرش می خواست را سفارش داد.
زمانی که می خواستند از گل فروشی بیرون بیایند، به دخترک گفت می توانم شما را برسانم. دختر گفت: بله لطفاً! شما می توانید مرا پیش مادرم ببرید.
دخترک او را به یک قبرستان برد. گل را بر روی قبری که به تازگی کنده شده بود قرار داد.
مرد به گل فروشی بازگشت، سفارش اش را پس گرفت و دسته گل را برداشت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به مادرش هدیه بدهد.

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفاً 12 سوسیس و یه ران گوشت بدین". 10 دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالیکه دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه!!!

 

نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

Vahid Faaz بازدید : 60 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

طبق معمول هر هفته، خانم نسبتاً مسن محله داشت از جلسه موعظه برمی گشت. در همین اثنا نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: مامان بزرگ، تو مراسم امروز، براتون چه موعظه ای کردند؟
مادر بزرگ مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: "عزیز، اصلاً یک کلمه اش رو هم نمی تونم به یاد بیارم."
نوه پوزخندی زد و بهش گفت: "تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر هفته به جلسه موعظه میری؟"
مادر بزرگ لبخندی زد و خم شد، سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه اش و گفت: "جون دلم اگه ممکنه بری اینو از حوض، پر آب کنی و برام بیاری"
نوه با تعجب پرسید: "تو این سبد؟ غیر ممکنه، با این همه شکاف و درز داخل سبد!"
و مادر بزرگ اصرار کرد: "لطفاً عزیزم"
نوه غرولند کنان، سبد رو برداشت و رفت، اما چند لحظه بعد، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت: "من می دونستم که امکان پذیر نیست، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده!"
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت: "آره، راست میگی اصلاً آبی توش نیست، اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده، یه نگاه بنداز"

Vahid Faaz بازدید : 90 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که براساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه... درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه... درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پر بار از میوه ها... پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! اگر در "زمستان" تسلیم شوید، امید شکوفایی "بهار"، زیبایی "تابستان" و باروری "پاییز" را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن، لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر می کنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درآمد سالانه من یک صدم شماست؟!
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت: اگر می خواهی درآمدت 100 برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

چارلز یکی از خلبانان نیروی دریایی بود. پس از 75 مأموریت جنگی هواپیمای او مورد اصابت یک موشک زمین به هوا قرار گرفت. پلوم بیرون پرید و به اسارت در آمد.
سال ها بعد از آزادی از اسارت، پلوم و همسرش در رستورانی نشسته بودند. مردی به آنها نزدیک شد و گفت: "تو پلوم هستی! در نبرد هوایی، جنگنده ها رو تعقیب کردی و بعد هواپیمای تو رو زدند و سقوط کردی!"
پلوم پرسید: "تو از کجا این مطلب رو می دونی؟"
مرد پاسخ داد: "من چتر نجات تو رو بستم."
مرد که با غرور مشتش را در هوا تکان می داد گفت: "می بینم که چترت کار کرده!"
پلوم حرف او را تأیید کرد و گفت: "مطمئناً کار کرده، چون اگه کار نمی کرد من الآن اینجا نبودم."
پلوم به ساعاتی فکر کرد که آن ملوان پشت یک میز چوبی طویل در سالن های زیر کشتی، با دقت چترها را ترمیم کرده، آنها را تا می زده و با نگرانی سرنوشت کسی را که نمی شناخته رقم می زده است.

 

چه کسی چتر نجات شما را می بندد؟

همه انسانها کسی را دارند که نیاز روزمره شان را برای ادامه راه فراهم می کند.
قدر تمام ارزش های هر کسی را، هرچه که هست، هرچه می کند، بدانید. کار هر کسی، هرچه که باشد، ضروری و مهم است.
در طی روز به همه افراد تمرکز و توجه کنید. شاید گاهی در گفتن سلام، لطفاً، متشکرم، تبریک گفتن به کسی که اتفاق مهمی برایش رخ داده است، تعریف کردن از کسی یا حتی انجام یک کار خوب، بی دلیل کوتاهی می کنیم.
شاید مهم ترین موفقیت زندگی کسی به کلام شما بستگی داشته باشد.
در این هفته، در این ماه، این سال، آنهایی که چتر نجات شما را می بندند، بشناسید.

Vahid Faaz بازدید : 60 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

چهار نفر بودن... اسمشون این ها بود:
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کس.
کار مهمی در پیش داشتن و همه مطمئن بودن که یک کسی این کار رو به انجام می رسونه.
هرکسی می تونست این کار رو بکنه، اما هیچ کس این کار رو نکرد.
یک کسی عصبانی شد، چرا که این کار، کار همه کس بود، اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار رو نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری تمام شد که هر کسی یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری رو نکرد که همه کس می تونست انجام بده...

 

ما جزء کدوم یکیشون هستیم؟!

Vahid Faaz بازدید : 63 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین مأموریت و خدمت خود که بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین (شهر نیویورک) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند. زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود. کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت.
دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعنی 24 دسامبر آماده شود. کمی بیش از دو ماه برای انجام کارها وقت داشتند. کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند.
دیوارها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی را که رنگ لازم داشت، رنگ زدند و کارهای دیگری را که باید می کردند، انجام دادند. روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کارها تقریباً رو به پایان بود. روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت. روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی، کشیش سری به کلیسا زد، وقتی وارد تالار کلیسا شد، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد. سقف کلیسا چکه کرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود. کشیش در حالیکه همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد. در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محله، یک حراج خیریه برگزار کرده است. کشیش از اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حراج رفت.
در بین اجناس حراجی، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود. رنگ آمیزی اش عالی بود. در میانه رو میزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد. رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بود. کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا برگشت. حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود. زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد. اتوبوس بعدی 45 دقیقه دیگر می رسید. کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود.
زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسا آمد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست. کشیش رفت نردبان را آورد تا رومیزی را روی دیوار نصب کند. پس از نصب، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخته شده کرد، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد. کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید. زن پرسید: این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد. در گوشه آن سه حرف گلدوزی شده بود. این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند. او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود. وقتی کشیش برای زن شرح داد که از کجا رومیزی را خریده است. باور کردنش برای زن سخت بود.
سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند، او ناچار شد اتریش را ترک کند. شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت. کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد، ولی زن گفت: بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید. کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم. زن پذیرفت. زن در سوی دیگر شهر، یعنی جزیره استاتن زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود.
شب کریسمس برنامه عالی برگزار شد. تالار کلیسا تقریباً پر بود. موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود. در پایان برنامه و هنگام خداحافظی، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند، بسیاری از آنها گفتند که بازهم به کلیسا خواهند آمد. وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است. مرد از کشیش پرسید که این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند. مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پیدا کند.
پس از شنیدن این سخنان، کشیش به مرد گفت: اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم. سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود، برد. کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید، زنگ در را به صدا درآورد. وقتی زن در را باز کرد، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود...

 

آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش راب رید گزارش شده است.

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت: نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، 10 برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تأمل کرد و گفت: مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت: من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت 10 برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمندترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت 10 برابر ثروتمندتر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

 

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های خانم؛ پیشنهاد میشود ادامه داستان را نخوانید!
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی 10 برابر خفیف تر از همسرش شد

Vahid Faaz بازدید : 78 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.
پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا میزد. پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.
بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود. بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند. پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت.
در حالیکه مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد. نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد. پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود. مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟!
پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم. بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟
مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد...

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور، از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید و بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعت ها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت. مقابش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟
شاگرد لبخند تلخی زد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درس های شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمده اید تا به من چه بگویید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
شاگرد مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را بخاطر من آمده اید؟
شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست. درس امروز این است: هرگز با خودت قهر مکن!!! هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی. و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی، به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی اعتنا می شوی و هر نوع بی حرمتی به جسم و روح خودت را می پذیری. همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده. تکرار می کنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر می کنی!!! درس امروز من همین است.
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکده اش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمی اش وارد مدرسه شده و سراغش را می گیرد. شیوانا به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است! شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: اکنون که با خودت آشتی کرده ای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی. به هیچکس اجازه نده تو را با یادآوری گذشته ات وادار به سرافکندگی کند. همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن. هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند. خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.
درس امروزت همین است!

Vahid Faaz بازدید : 53 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

گروهی از فارغ التحصیلان قدیمی یک دانشگاه که همگی در حرفه خود آدم های موفقی شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکی از استادان قدیمی خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگی از استرس زیاد در کار و زندگی شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کتری بزرگ چای و انواع و اقسام فنجان های جورواجور، از پلاستیکی و بلور و کریستال گرفته تا سفالی و چینی و کاغذی (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چای دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چای ریختن برای خودشان را بکشند.
پس از آنکه تمام دانشجویان قدیمی استاد برای خودشان چای ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان های قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان های دم دستی و ارزان قیمت، داخل سینی برجای مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را برای خودتان می خواهید و این از نظر شما امری کاملاً طبیعی است، اما منشاء مشکلات و استرس های شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودی خود تأثیری بر کیفیت چای ندارد. بلکه برعکس، در بعضی موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایی که در آن است را از دید ما پنهان کند.
چیزی که همه شما واقعاً می خواستید یک چای خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. اما شما ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و سپس به فنجان های یکدیگر نگاه می کردید. زندگی هم مثل همین چای است. کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعی و... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهداری و دربرگرفتن زندگی است. نوع فنجانی که ما داشته باشیم، نه کیفیت چای را مشخص می کند و نه آن را تغییر می دهد. اما ما گاهی با صرفاً تمرکز بر روی فنجان، از چایی که خداوند برای ما در طبیعت فراهم کرده است لذت نمی بریم.
خداوند چای را به ما ارزانی داشته نه فنجان را. از چایتان لذت ببرید. خوشحال بودن البته به معنی این که همه چیز عالی و کامل است نیست. بلکه بدین معنی است که شما تصمیم گرفته اید آن سوی عیب و نقص ها را هم ببینید. در آرامش زندگی کنید، آرامش هم درون شما زندگی خواهد کرد.

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. می گویند خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند. وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده میمردند. از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که: با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است و این چنین توانستند زنده بمانند...

 

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین نماید...

بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند...
(بالزاک)

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری طرف اردبیل، بجای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می بینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
پشمام ریخت داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره. تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم. که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو می پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم... در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود...

Vahid Faaz بازدید : 61 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «فکر می کنم!»
پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: «متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم...»

 

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور میزد
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملاً به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود"
ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود"
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...
تقریباً یک هفته از آن قضیه سپری گشت تا اینکه یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود
او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"
همانطوری که انتظار میرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتاً همسرش نیز در اوج خشم و حسادت بسر می برد. مدیر که وقت را مناسب می دید، خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هرچه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه بناچار گفت: "راستش دوستان، هر چی فکر میکنم، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کی بود!"

 

Vahid Faaz بازدید : 253 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری پیرمرد دانایی بود که در کنار رودخانه ای به تنهایی زندگی میکرد. مردم ده کناری همه او را بسیار دانا و پرهیزگار میدانستند و همه می گفتند که آن پیر دانا هرگز خشمگین نمی شود.
کدخدای ده همراه با چند ثروتمند تصمیم گرفتند که او را بیازمایند. یکی از اوباش را خواندند و گفتند: اگر او را خشمگین کنی به تو پول فراوانی خواهیم داد.
آن مرد فردا صبح هنگامیکه پیرمرد دانا از غسل صبحگاهی اش از رودخانه برمیگشت سر راه او سبز شد و آب دهان به سوی او انداخت. پیرمرد نگاهی به او کرد و بی هیچ کلمه ای برگشت به سوی رودخانه و دوباره غسل کرد.
باز هم آن اوباش آب دهان به روی آن پیر انداخت و باز هم او برگشت و باز هم غسل کرد. هوا چندان گرم نبود و هر بار بدن پیرمرد از سردی آن کبودتر میشد اما آن اوباش همچنان به کار پست خود ادامه میداد تا اینکه در صد و دهمین بار که باز هم پیرمرد آرام به سوی رودخانه برمیگشت دلش لرزید و نادم و پشیمان و گریان به پای پیرمرد افتاد و همه ماجرا را تعریف کرد.
پیرمرد خندید و گفت: خداوند امروز به من لطف و عنایت داشته که صد و ده بار با نام او غسل کردم و از تو هم ممنونم. اما اگر میدانستم با خشمگین شدن من، تو به نوایی میرسی همان مرتبه اول ادای خشمگینی را درمی آوردم.

1

تعداد صفحات : 10

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 49
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 486
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 834
  • بازدید ماه : 1,355
  • بازدید سال : 5,066
  • بازدید کلی : 516,078
  • کدهای اختصاصی