شاهزاده ای در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازی بود، اما ناگهان با هم دعوا کردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگین شد و پیش پدرش رفت و گفت: پدر! پسر باغبان به من فحش داد.
وزیر به پادشاه گفت: قربان! بی درنگ دستور بدهید باغبانزاده بی ادب را بکشند! سردار گفت: باید زبانش را ببرند! برادر پادشاه گفت: باید او را از شهر بیرون کرد. اما پادشاه بدون توجه به حرف های حاضران به پسرش گفت: پسرم بهترین کار این است که پسر باغبان را ببخشی و اگر نمی توانی او را ببخشی تو هم فقط به او فحش بده! اما اگر بخواهی بلایی بر سر او بیاوری، مردم گناه را بر گردن من می اندازند و مرا ستمگر و بی انصاف به حساب می آورند و می گویند که من به یک کودک هم رحم نمی کنم!