loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن...
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری، کارهات رو روبراه کن...
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش، میگه: زنم یه هفته میره مأموریت کارهات رو روبراه کن...
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام...
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد، بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم...
پدر بزرگ که اتفاقاً همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده...
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: مأموریت کنسل شد من دارم میام خونه...
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متأسفانه نمیتونم ببینمت...
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق...
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت، معلمم برنامه اش عوض شد و میاد...
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت!

 

Vahid Faaz بازدید : 68 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری، مرد بزرگی با زن رؤیاهایش ازدواج کرد. ثمره عشق آنها دختر کوچولوی شاد و سرحالی بود و مرد بزرگ او را خیلی دوست داشت وقتی دختر کوچولو بود، مرد بزرگ بغلش می کرد، برایش آواز می خواند و به او می گفت: «دختر کوچولو، خیلی دوستت دارم.»
دختر کوچولو که دیگر کوچولو نبود،از خانه مرد بزرگ رفت تا دنیا را ببیند و تجربه بیندوزد. هر چه درباره خود بیشتر می آموخت، مرد بزرگ را بهتر می شناخت. دختر کوچولو حالا خیلی خوب می دانست که مرد بزرگ به راستی قوی و بزرگ است، چون اکنون دیگر توانایی های او را می شناخت یکی از بزرگ ترین تواناهایی های مرد این بود که می توانست عشقش را نسبت به خانواده اش ابراز کند و دختر کوچولویش هر کجا باشد، او در هر شرایطی دختر کوچولویش را صدا می زد و می گفت: «دختر کوچولو، خیلی دوستت دارم.»
روزی به دختر که دیگر کوچولو نبود، کسی تلفن زد و گفت که مرد بزرگ بیمار شده، سکته کرده است و دیگر نمی تواند حرف بزند و شاید حتی متوجه حرفهای دیگران هم نشود. مرد بزرگ دیگر نمی توانست بخندد، راه برود و به دختر کوچولو که دیگر کوچولو نبود، بگوید که چقدر دوستش دارد.
دختر به ملاقات مرد بزرگ رفت. وارد اتاق که شد، دید مرد بزرگ چقدر کوچک و ناتوان شده است. مرد بزرگ به او نگاه کرد و کوشید حرف بزند، اما نتوانست دختر کوچولو با چشمانی لبریز از اشک، کنار تخت مرد بزرگ نشست و دستهایش را دور شانه های ناتوان پدرش حلقه کرد. سرش را بر سینه پدر گذاشت و خاطرات به ذهنش هجوم آورد.
به یاد آورد که چه روزهای شادی در کنار هم سپری کرده اند و چطور همیشه احساس می کرد که مرد بزرگ از او حمایت می کند و مایه شادی و امنیت خاطر اوست.
فکر از دست دادن مرد بزرگ و تحمل این درد جانکاه، سیل اندوه را به جسم و روحش دواند. دیگر کسی نبود که با کلام محبت آمیزش خاطر او را تسلی بخشد. ناگاه دختر کوچولو از میان قفسه سینه مرد بزرگ، صدای قلب او را شنید که همیشه موسیقی و کلام عشق از آن بیرون می تراوید.
قلب مرد بزرگ، بی توجه به ویرانی جسمش، همچنان می تپید. دختر کوچولو سرش را روی قلب مرد بزرگ گذاشت.
به معجزه عشق گوش جان سپرد. این همان صدایی بود که همواره می شنید. قلب مرد بزرگ آنچه را می گفت که دیگر زبانش قادر نبود بگوید:
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دختر کوچولو
دختر کوچولو
دختر کوچولو...
و دختر کوچولو تسلی یافت

(پتی هنسن)

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره...
دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه...
دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده.
دو هفته بعد، اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.
دکتر گفت: می بینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن!

 

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند و برای تبرک و گرفتن نصیحتی از شیوانا نزد او رفتند. شیوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
شیوانا از زن پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلاً هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد. در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتو افکنی کند. در این ایام اصلاً به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تا سرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید. عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هر دو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد. سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید...

 

Vahid Faaz بازدید : 66 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

راننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت.
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد.
بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد: از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب 3 موتور نازنین را خرد کرد و رفت.

Vahid Faaz بازدید : 123 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مرد میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.
قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می رفت.
پدال گاز را فشرد و اتومبیل گویی پرنده ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید. مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می آید و چراغ گردانش را روشن کرده است. صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است.
مرد اندکی مردد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لختی اندیشید. سپس برای آنکه قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می شود که در این سن و سال با این سرعت می رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می خواهد."
از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد.
اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اگر دلیلی قانع کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می راندی، می گذارم بروی."
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت: "می دونی، جناب سروان؛ سال ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. تصور کردم داری اونو برمی گردونی!"
افسر خندید و گفت، "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت...

Vahid Faaz بازدید : 62 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»
پادشاه بیرون رفت و در را بست...
سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!!!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم.»
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملاً ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعاً مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعاً قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هوشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.»

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض 45 دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم هایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلون زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد،
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون زن پرداخت، مادر محکم تر کشید و کودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین شان بلا استثنا برای بردن شان به زور متوسل شدند.
در طول مدت 45 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد. وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت.
هیچکس نمی دانست که این ویلون زن همان (جاشوا بل) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده یکی از پیچیده ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه و نیم میلیون دلار، می باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاترهای شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

 

این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود.

 

نتیجه: آیا ما در شزایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده و درک زیبایی هستیم؟ لحظه ای برای قدردانی از آن توقف می کنیم؟ آیا نبوغ و شگردها را در یک شرایط غیر منتظره می توانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش می تواند این باشد، اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم، چه چیزهای دیگری را داریم از دست می دهیم؟

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

کم کم آماده سفر میشدم. باید میرفتم و زندگی روی زمین رو در غالب یک انسان تجربه میکردم. تجربه ای که شاید کمک میکرد بتونم معنی خلقت رو بهتر درک کنم اما اضطراب شدیدی داشتم.
رو کردم به خدا و گفتم: میترسم، خیلی میترسم. میترسم رفتنم باعث بشه راه رو گم کنم و دیگه نتونم پیشت برگردم.
خدا لبخندی زد و یه لوح سفید به من نشون داد و گفت: اینو ببین، آدما بهش میگن "دل". یه تکه ای از وجود من که در درون هر انسانی قرار دادم. هر وقث دلتنگ من شدی یا خواستی راه درست رو پیدا کنی یه نگاه بهش بنداز این در واقع نقشه راه تو برای برگشتن پیش منه.
با تعجب نگاهش کردم و خواستم بگم این که روش چیزی نوشته نشده اما چیزی نگفتم. مدتی بعد پا توی دنیای خاکی گذاشتم. تو یه روستای کوچک کوهستانی و یه خانواده شلوغ. با پدری که اخلاق بسیار تندی داشت و مادری که از مهربانی مثل فرشته ها بود.
روزها می گذشت و من بزرگ و بزرگتر میشدم. گهگاهی سری به دلم میزدم و آرامش روزهای خوب با خدا بودن رو دوباره احساس میکردم. اما همیشه ته دلم یه نگرانی وجود داشت. نگرانی از اینکه آیا این لوح سفید می تونه یه نقشه راه واقعی باشه؟
با بزرگتر شدنم، کم کم تجربه هائی رو بدست میاوردم که میتونست تو تشخیص خوب از بد به من کمک کنه و اینجا بود که یه فکر عالی به ذهنم رسید. چطوره اون لوح سفید رو به یک نقشه راه واقعی تبدیل کنم. من میتونستم هر راه درستی رو که میرم روی اون لوح رسم کنم تا بعداً معیاری باشه برای برگشتن و تشخیص راه صحیح. این فکر مثل برق تمام وجودمو گرفت. احساس میکردم از همه مردم دنیا برترم و اینجوری هرگز از راه راست منحرف نمیشم. این کار می تونست منو با افتخار و سربلندی پیش خدا برگردونه بنابراین از همون روز دست به کار شدم و کارمو با جدیت شروع کردم. هر روز یک راه رو روی نقشه رسم می کردم و سعی می کردم چیزی رو جانندازم. روزها میگذشت و من مشغول ترسیم نقشه بودم اما یه چیزی عذابم میداد. سعی کردم بهش توجه نکنم و کارمو با شدت بیشتری ادامه بدم اما حالم روز به روز بدتر میشد. یه چیزی تو درونم داشت تغییر میکرد و من اصلاً احساس خوبی نداشتم. یه روز که حسابی مستعصل شده بودم رفتم سراغ نقشه تا ببینم اشکال از کجاست اما از چیزی که دیدم وحشت کردم. اون لوح سفید، شده بود یه صفحه سیاه با خطوطی در هم که اصلاً قابل تشخیص نبود.
مدت ها میگذشت و روز به روز حالم بدتر میشد. شده بودم یه آدم تند خو، عصبی و پرخاشگر که زندگی براش بی معنی شده بود. همش احساس می کردم یه چیزی تو زندگی کم دارم و سعی میکردم با بیشتر کار کردن و بیشتر پول درآوردن جاشو پر کنم. چند بار از خدا خواستم که بهم کمک کنه اما انگار اونم صدای منو نمیشنید.
یه روز سر ظهر از محل کارم اومدم بیرون و مستقیم زدم به کوه. یه گوشه خلوت پیدا کردمو از شدت غصه شروع کردم به گریه کردن که یکدفعه یه صدای آشنا شنیدم.
اشتباه نمیکردم خودش بود که از من سؤال میکرد: گم شدی؟
گفتم: آره راهمو گم کردم.
دوباره گفت: اما تو یه نقشه راه داشتی.
داد زدم اما اون بدرد نمی خوره. توام که ولم کردی. حالا هم اومدی سرزنشم کنی؟
دوباره گفت: یه نگاه دقیق به به اون خطوطی که کشیدی بنداز.
وحشتناک بود. هر کدوم از اون خطوط واضح و واضحتر میشد. حالا میشد اونها رو خواند. غرور، خودخواهی، حسادت، شهوت، حرص، ...
سرمو از خجالت پایین انداختم. چیزی برای گفتن نداشتم.
دوباره خدا رو به من کرد و گفت: تو به من اعتماد نکردی و وجود منو با نواقصت پوشوندی. همین دوری از من باعث شد که آرامش از زندگیت بره و اون چیزی که حس میکردی همیشه تو زندگیت کمه حضور من بود. اکثر مردم فکر میکنن زندگی یه راهه با یه هدف بزرگ در انتها. در حالیکه هدف درست راه و فرصتی که در طول اون به اونا داده میشه تا عشق و محبت رو تو خودشون پرورش بدن. این یعنی تکامل و رسیدن به من اما افسوس وقتی میفهمین که به انتهای راه رسیدین.
همانطور که سرم پائین بود گفتم: من اشتباه کردم. کمکم کن جبران کنم.
با مهربانی در جوابم گفت: من همیشه کنارتم و آماده کمک کردن به تو.
تمام وجودم پر شده بود از شوق برگشتن و ظهور اولین نقطه سفید تو دلم اولین جرقه تو اصلاح زندگیم بود. اون نقطه سفید تمایل بود. تمایل به پاک زندگی کردن. باید همه چیزو جبران میکردم. باید تمام خطوطی رو که طی این سال های دراز تو قلبم حک کرده بودم پاک میکردم. به شدت سخت بود و دردناک اما باید این کارو می کردم. باید دلمو با خدمت کردن به دیگران اونقدر صیقل میدادم تا دوباره یه تکه از وجود خدا درون من ظهور کنه.

Vahid Faaz بازدید : 70 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

جانی ساعت 2 از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: "ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار."
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: "ولی من این غذاها رو سفارش ندادم."
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: "خودشان می فهمند که من نخوردم!"
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت 15 دلار و 10 سنت.
جانی معترض شد: "ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!"
و مرد پاسخ داد: "ما آوردیم، می خواستین بخورین!"
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه 10 سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: "من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره 15 دلار می گیرم."
متصدی گفت: "ولی ما که مشاوره نخواستیم!"
و جانی پاسخ داد: "من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!" و سپس به آرامی از آنجا خارج شد

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت: ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یک (روز) خانواده لاک پشت ها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گرچه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال... شش سال... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده. او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید، «دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمیرم نمک بیارم»!!!

 

نتیجه اخلاقی: بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملاً) هیچ کاری انجام نمی دیم.

 

Vahid Faaz بازدید : 126 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود اطلاعات لطفاً بود، و به همه سؤال ها پاسخ می داد.
ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفاً. صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
انگشتم درد گرفته... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد. پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفاً زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سؤال هایم با اطلاعات لطفاً تماس می گرفتم.
سؤال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست.
سؤال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفاً تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموماً بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفاً متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفاً چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سال ها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفاً!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخودآگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت: تو هم میدانی تماس هایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماس هایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت: لطفاً این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای ناآشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی
گفت: متأسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متأسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند: «به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند... خودش منظورم را می فهمد»

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر: نه! من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر «بیل گیتس» است
پسر: آهان اگر اینطوریه، قبول است
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام «مدیر عامل بانک جهانی» است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیر عامل سراغ دارم
مدیر عامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم
پدر: اما این مرد جوان داماد «بیل گیتس» است
مدیر عامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود

 

حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی را برگزینید

آری... می شود با فکر، از هیچ، همه چیز ساخت.

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود.
در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هر لقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: «عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.» بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سؤال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: «مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!»
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هستند. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روزهای تولد و سالگردها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یادگیری پذیرفتن عیب های همدیگر - و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر - یکی از مهمترین راه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد. و امروز دعای من برای تو این است که یادبگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی.
چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.
ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر - همسر یا والدین - فرزند یا برادر - خواهر یا دوستی!
«کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید - آن را پیش خودتان نگهدارید.»
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود!.!.!

Vahid Faaz بازدید : 69 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یک کشتی مسافربری گرفتار توفان گردید و غرق شد. تنها دو مرد از آن کشتی جان سالم بدر برده و با رنج و تقلای زیادی خود را به جزیره ای کوچک و متروک رساندند. بعد از چند ساعت که حالشان کمی بهتر شد، شروع به جستجو پیرامون خود پرداخته و بزودی دریافتند که برای ادامه زندگی و یا نجات از آن وضع فلاکت بار، تنها چاره ای که دارند، دعاست
جزیره بسیار کوچک بود و تنها قسمت کمی از آن سرسبز بود و باقی آنرا زمینی خشک و بایر فرا گرفته بود. مسافر اول به دومین مرد نجات یافته پیشنهادی داد بدین منوال که با هم اقدام به دعا نموده و در صورت اجابت دعای هر یک از آنها، او حاکم جزیره شده و می تواند آنرا به دلخواه خود بین دو نفر تقسیم کند، چرا که معلوم خواهد شد ارج و قرب وی نزد خدا بیشتر از دیگری خواهد بود
هر دو موافقت کرده و شروع به دعا نمودند و اولین چیزی را که خواستند، غذا بود. فردای همان روز که شروع به جستجو در جزیره کردند و در همین اثنا مسافر اولی که پیشنهاد را داده بود، درختی کوچک را یافت که دارای میوه های نسبتاً خوبی بود
او با شادی فریاد زد که: "خدا دعای مرا اجابت نموده است و من می توانم این جزیره را مطابق میل خود تقسیم میکنم." بنابراین قسمت سرسبز جزیره را که درخت میوه نیز آنجا قرار داشت به خود اختصاص داده تا هر زمان که گرسنه شد از آن تناول نماید و قسمت خالی و خشک جزیره را به مسافر دوم بخشید. همچنین جیره غذائی بسیار مختصری برای مسافر دیگر جزیره تعیین کرد
یک هفته بر همین منوال گذشت. مسافر اول، اینبار که بشدت احساس تنهائی میکرد، دست به دعا برداشت و تصمیم گرفت از خدا تقاضای یک همسر نماید. از قضا، فردای همان روز کشتی دیگری در آن حوالی غرق شد و یک زن شنا کنان خود را به جزیره و درست به قسمتی که - متعلق به مسافر اول بود - رساند و طرف دیگر همچنان خالی بود
بزودی مسافر اول دریافت که برای خود و همسرش، سرپناه، پوشاک و غذای بیشتری نیاز خواهد داشت، لذا مجدداً اقدام به دعا نمود و با تعجب دید که فردای همان روز تمامی درخواستهای او اجابت گردید و هر آنچه خواسته بود به یکباره فراهم شده است. این در حالی بود که طرف دیگر جزیره همچنان خالی مانده بود
سرانجام مسافر اول از زندگی کردن در آن جزیره آنچنان خسته شد که دست به دعا برداشت و طلب نجات از آن جزیره متروک را نمود. باز هم دعایش مستجاب شد و درست فردای همان روز با تعجب دید که یک کشتی در نزدیکی ساحل جزیره و درست در کناره قسمتی که به وی متعلق بود، لنگر انداخته است
او بلافاصله دست همسرش را گرفته و همچنانکه کشتی داخل میشد به مسافر دوم که بیحال در گوشه جزیره افتاده و به خواب عمیقی فرو رفته بود، توجهی نکرد و پیش خود گفت: "اگر این شخص پیش خدا ارزشی داشت حداقل یکی از دعاهای او نیز برآورده میشد." بنابراین او را به حال خود گذاشته و سوار بر کشتی شد
درست در لحظه ای که کشتی داشت جزیره را ترک میکرد، ندایی آسمانی بگوشش رسید که: "چرا شریک خودت را در اینجا تنها میگذاری؟!"
مسافر اول پاسخ داد: "شریکم؟ او که همراهمه." منظورش، خانمش بود
در همین فکر بود که آن صدای آسمانی دوباره و با لحنی سرزنش آمیز او را خطاب کرد و گفت: "منظورم رفیقته که در جزیره تنهایش گذاشتی، او تنها کسی بود که دعایش اجابت شد!"
مسافر اول که بشدت متعجب شده بود، از کشتی پیاده شده و به شتاب نزد رفیقش رفت و او را از خواب بیدار کرد و گفت: "ببینم مگر تو چه دعائی میخواندی که حالا بایستی من بدهکارت بشم؟"
رفیق او با بیحالی و در حالیکه چشمانش را بزحمت می توانست بگشاید با صدای ضعیفی گفت: "من فقط یک جمله دعا می کردم و آن این بود که خدایا تمامی خواسته های دوستم را استجابت کن"

 

نعمتهایی که به ما ارزانی شده، تنها نتیجه دعاهایمان نیستند بلکه مرهون دعاهای دیگران نیز هستند

Vahid Faaz بازدید : 70 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت: «هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد.»
این قانون نسل ها برقرار بود، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد. دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید.
مدتی بعد، آنجا منطقه حاصلخیزی شد و حسادت شهرهای اطراف را برانگیخت. اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود، وفادار بودند.
اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهرها و روستاهای همسایه هم از میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند.
خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت: «بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند.»
پیامبر با پیام تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند، چرا که آن رسم قدیمی، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد...
کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده. اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند.
بدین ترتیب، می توانستند هر چه می خواهند، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد. تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند، به آیین قدیمی وفادار ماندند...
اما در حقیقت، آنها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند...!

از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها" (پائولو کوئلیو)

Vahid Faaz بازدید : 72 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شبی طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟!
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد.
از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد مأموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و...
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد
شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟
و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
محمد باقر ده انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و...!
لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند
شاه عباس از تقوا و پرهیزکاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند...

 

Vahid Faaz بازدید : 59 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در روزگاران قدیم پادشاهی بود که وزیر باهوش و زیرکی داشت برای اینکه نظر وزیرش را در این باره بداند از او پرسید: ای وزیر به نظر تو عادت قوی تراست یا طبیعت؟!
وزیر کمی فکر کرد و گفت: طبیعت.
پادشاه گفت: با اینکه وزیر زیرکی هستی ولی اشتباه کردی، من به تو ثابت می کنم عادت، طبیعت را از بین می برد.
پادشاه به وزیر گفت: فردا شب در قصر میهمانی می دهم و تو حتماً بیا تا موضوع ثابت شود.
فردا شب وزیر رفت، وقتی وارد میهمانخانه شد، دید در حضور میهمانان تعدادی گربه نمایش عجیبی می دهند، روی دو پا ایستاده راه می روند و در هر دستشان یک شمعدانی گرفتند، گاهی روی دو دست بالانس می زنند و میهمانان با حالت تعجب تحسین می کردند!
پادشاه که خیلی خوشحال بود، مرتب به وزیر می گفت: دیدی من با آموزش و تلاش توانستم گربه ها را عادت به کاری نمایم که مخالف طبیعت آنهاست!! و طبیعت آنها را از بین بردم.
وزیر کمی فکر کرد و گفت: اگر امکان دارد فردا شب دوباره میهمانی با نمایش گربه ها تکرار شود!
پادشاه قبول کرد که میهانی با شکوه تری بر پا شود.
فردای آن شب وقتی وزیر وارد مجلس شد و گربه ها شروع کردند به اجرای نمایش از درون کیسه اش تعدادی موش خارج کرد و گربه ها تا موش ها را دیدند برگشتند به طبیعت خودشان و هر کدام دنبال موشی دویدند، مجلس را بهم ریختند.
این بار وزیر باهوش گفت: دیدی این گربه ها هر چقدر هم عادت به کاری پیدا کنند، طبیعتشان را از دست نمی دهند، تو نمی توانی بطور کلی طبیعت آنان را از بین ببری طبیعت در وجودشان اصل است!!!

Vahid Faaz بازدید : 70 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعاً چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب داد: بله حتماً. در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سؤال بپرسم، اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول می کنم در غیر اینصورت از شما می خواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تأملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سؤال را پرسید و شاگردش بلافاصله جواب داد: قربان شما 63 سال دارید و با یک خانم 35 ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یک معشوقه 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست و این حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی!!!

 

Vahid Faaz بازدید : 72 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سؤال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتماً عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتاً برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است...
بچه شتر: فقط یک سؤال دیگر دارم...
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟

 

نتیجه گیری: مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمر ثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الآن شما در کجا قرار دارید؟

Vahid Faaz بازدید : 76 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی شیوانا با عده ای از شاگردان بصیرت جویش از کنار خرابهای می گذشتند.
پیرمردی مست و لایعقل از گوشه خرابه بیرون آمد و در حالیکه لباس بلندی به تن داشت و با لباسش خارهای روی زمین را به دنبال خود میکشید. تلو تلو خوران به سوی شیوانا آمد و خطاب به او گفت: "تو که اهل دلی و از عالم معرفت خبر داری به من بگو چند سال عمر خواهم کرد!؟ و چند سال دیگر باید این زندگی عذاب آور را تحمل کنم!؟"
شیوانا نیم نگاهی به خارهای چسبیده به لباس بلند پیرمرد انداخت و گفت: "نگران مباش! تو قرار نیست بمیری."
پیرمرد مات و مبهوت روی زمین نشست و شروع کرد به گریستن! شیوانا سری تکان داد و به راه خود ادامه داد. ساعتی بعد شیوانا در کنار مزرعه ای بسیار سرسبز روی سنگی نشست و با نگاهی غمگین به مزرعه دار جوان خیره شد. مزرعه دار جوان با عجله به سوی شیوانا دوید و با شوق و انرژی فوق العاده ای فریاد زد: "استاد! می بینید چقدر خوشبختم! در اوج سلامتی ام و بهترین ثروت ها در اختیارم است. چنان است که گویی تا ابد زنده خواهم ماند! نظر شما چیست!؟"
شیوانا تبسمی تلخ کرد و گفت: "پیشنهاد می کنم سریعاً شکل زندگی خود را تغییر بده و بیشتر به مردم اطرافت کمک کن! متأسفانه می بینم که کائنات سرنوشت دیگری را برای تو رقم زده است!"
شیوانا آنگاه از جا برخاست و به سوی منزلگاه بعدی حرکت کرد. دقایقی بعد یکی از شاگردان استاد که دلیل تناقض گفتار استاد را درک نکرده بود مقابلش ایستاد و با اعتراض از او توضیح خواست. شاگرد پرسید: "شیوانا شما چطور به آن پیرمرد مخمور و مست و بی جان نوید زندگی دادید و به این جوان پر شور و پر انرژی هشدار مرگ را! چرا باید کائنات به آن پیرمرد اجازه دهد روزهای بیشتری را زنده باشد و این جوان رعنا را از دنیا ببرد!؟ اینکه عادلانه نیست!؟"
شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد: "کائنات هر یک از ما را به دلیل مأموریت خاصی که باید در طول خط زندگی خود انجام دهیم حفظ می کند و به محض اینکه دیگر مأموریتی برای ما رقم نخورده باشد، دیگر ما را تحمل نمی کند و جانمان را می ستاند. تا مأموریتی را در دنیای دیگر انجام دهیم. دیگر فرقی نمی کند پیر باشیم یا جوان و یا حتی کودک! مهم این است که کائنات به این نتیجه برسد که بدون ما هم امورات می گذرد. جوان مزرعه دار با تمام سلامتی و ثروتی که در اختیار داشت، چون برای کسی فایده ای نداشت و حضور یا عدم حضورش در عالم تأثیر مثبتی روی زندگی دیگر موجودات عالم نداشت، و برعکس با مرگ او از طریق ثروت به جا مانده زندگی افرادی متحول می شد، توسط کائنات به عنوان عضو اضافی و اسقاطی و بدرد نخور شناخته شده بود و به نیستی محکوم شده بود. اما آن پیرمرد مست با آن ردای بلندش که زمین را جارو می کند از لحاظ کائنات باید زنده بماند چرا که هر روز صبح از کنار خرابه دو کودک یتیم برای امرار معاش عبور می کنند و پیرمرد با پرسه زدن در اطراف جاده منتهی به خرابه با ردای بلندش خار و خاشاک را از روی زمین و مسیر عبور این دو یتیم پاک می کند. لیاقت آن پیرمرد به خاطر همین وظیفه ساده و به ظاهر بی اهمیت برای زنده ماندن از دید کائنات بیشتر از این مزرعه دار ثروتمند و پر انرژی است. این قانون کائنات است و هیچ گریزی از آن نیست. اگر سعی نکنیم در باقیمانده عمر دلیل قانع کننده ای برای بدرد بخور بودن برای دیگران به پیشگاه کائنات عرضه کنیم دیر یا زود باید منتظر رفتن باشیم. اگر مردم می دانستند که در قبال کمکی که به نیازمندان می کنند چه ثروت عظیمی نصیبشان می شد هرگز لحظه ای آرام نمی نشستند. به همین سادگی!"

Vahid Faaz بازدید : 57 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل مشکل اساسی ای که برای یکی از کامپیوترهای اصلی بوجود آمده بود، مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
«می تونم با او صحبت کنم؟»
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هرچه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
«بله»
«می تونم با او صحبت کنم؟»
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: «آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
«مشغول چه کاری است؟»
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج میزد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الآن از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».

Vahid Faaz بازدید : 78 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیون ها ستاره می بینم.
هلمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه می گیریم که مریخ در موازات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند.

 

گاهی واقعا آدم از اتفاقاتی که همین نزدیکی ها براش میافته غافله و در عوض دوردست ها را می بینه...

ازشون برداشت های جور واجور میکنه و بعضی وقتها تصمیمات اشتباهی میگیره و چیزهای خوبی را از دست میده...

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری یک زن قصد می کنه تا یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته باشه... شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزو می کنه که سفر خوبی داشته باشه...
زن جواب میده: "ممنون عزیزم، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟"
مرد می خنده و میگه: "یه دختر ایتالیایی!"
زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره... دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی گرده، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه: "خب عزیزم مسافرت خوب بود؟"
زن: "ممنون، عالی بود!"
مرد می پرسه: "خب سوغاتی من چی شد پس؟"
زن: "کدوم سوغاتی؟"
مرد: "همونی که ازت خواسته بودم... دختر ایتالیایی!"
زن جواب میده: "آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم! حالا باید 9 ماه صبر کنیم تا ببینیم پسر میشه یا دختر!"

Vahid Faaz بازدید : 70 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی روبرتو دوونسنزو تنیس باز قهرمان آرژانتین در حالیکه در یکی از بزرگترین رقابت های تنیس دنیا برنده شده بود در حالیکه چک قهرمانی را دریافت کرده بود و لبخندی بر لب داشت وارد رختکن شد.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تأثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالیکه آن را توی دست زن می فشارد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به موت ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیز.
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است.
بله کاملاً همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.

Vahid Faaz بازدید : 246 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زنگ تلفن به صدا در آمد. مرد گوشی را برداشت و صدای گریه زن را شنید. مرد بلند بلند خندید و گفت: چی شده چرا گریه می کنی؟
زن با بغض گفت: اتفاق ناگواری افتاده!
مرد پرسید:چه اتفاقی؟
زن به هق هق افتاد و گفت: مرا با مرد دیگری نامزد کرده اند!
مرد جا خورد و لحظه ای سکوت کرد و گفت: اینکه اتفاق ناگوار نیست!
زن گفت: آخه ما همدیگر را خیلی دوست داشتیم!
مرد پرسید: حالا خودت از این وصلت راضی هستی؟
زن جواب داد: اگر دلخور نشوی بله!
مرد گفت: امیدوارم خوشبخت شوی!
زن پرسید: اصلاً ناراحت نشدی؟
مرد جواب داد: از اینکه خوشحال هستی خوشحالم!
زن گفت: خیلی ممنونم. همین انتظار را از تو داشتم!
زن گوشی را گذاشت و غش غش خندید!!!
مرد هم گوشی را گذاشت و به تلخی گریست!!!

Vahid Faaz بازدید : 59 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردی جوان نزد شیوانا آمد و به او گفت که از همسرش به خاطر شیطنت هایش راضی نیست! و می خواهد از او جدا شود و همسر دیگری اختیار کند! چرا که او افسر گارد امپراتور است و باید همسر و فرزندانش وقار خاصی داشته باشند، اما همسر جوانش بی پروا و جسور است و در مقابل خانواده های افسران دیگر، سبک رفتار می کند.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "آیا او قبلاً هم چنین بوده است!؟"
مرد جوان پاسخ داد: "نه به این اندازه! شدت شیطنتش در منزل من بیشتر شده است!"
شیوانا گفت: "بی فایده است. تو با هر زن دیگر هم که ازدواج کنی! مدتی بعد رفتار و حرکات و سکنات همین زن اول تو به همسر بعدی ات سرایت می کند! چرا که این تو هستی که رگ شیطنت را در رفتار همسرت تقویت می کنی!"
مرد جوان با تعجب پرسید: "یعنی می گوئید نفر بعد هم چنین خواهد شد!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت: "آری! در وجود همه انسان ها رگه های شیطنت و پاکدامنی و وقار و سبک مغزی وجود دارد. این همراهان هستند که تعیین می کنند کدام رگه تحریک و فعال شود. تو هر همسری اختیار کنی همین رگه را در او فعال خواهی کرد. چرا که تو چنین می پسندی! تو ارزش ها و خواسته های خود را تغییر بده همسرت نیز چنان خواهد شد.
آنگاه شیوانا تبسمی کرد و از افسر جوان پرسید: "و مگر نه اینکه تو همسرت را قبل از ازدواج به خاطر همین جسارت و بی پروایی اش پسندیدی و شیفته اش شدی!؟"
افسر جوان با تبسمی کمرنگ سرش را از شرم به زیر انداخت و دیگر هیچ نگفت...

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

گاهی فراموش میکنیم. چیزهایی ضروری و حتی گاهی به نظر بدیهی را از یاد می بریم. گاهی گمراه میشویم. حواسمان پرت می شود به چیزهایی که ما را از هدف دور می کنند.
خانمی طوطی ای خرید. اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت: «این پرنده صحبت نمی کند.»
صاحب مغازه گفت: «آیا در قفسش آینه ای هست؟ طوطی ها عاشق آینه هستند، آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند.»
آن خانم یک آینه خرید و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت. طوطی هنوز صحبت نمی کرد.
صاحب مغازه پرسید: «نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند.»
آن خانم یک نردبان خرید و رفت. اما روز بعد باز هم آن خانم آمد.
صاحب مغازه گفت: «آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد؟ نه؟ خب مشکل همین است. به محض این که شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد.»
آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت. وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود. او گفت: «طوطی مرد.»
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید: «آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد؟»
آن خانم پاسخ داد: «چرا، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت: آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند؟!»

Vahid Faaz بازدید : 95 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

دو دوست با پای پیاده از جاده ای عبور می کردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت بر روی صخره سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوست من جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب از او پرسید: بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را بر روی صخره حک می کنی؟
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وفتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد...

 

Vahid Faaz بازدید : 63 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان می کرد.
حکایت این است:
مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.
شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: «این بی انصافی است. چه می کنید، آقا؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده اند».
مرد ثروتمند خندید و گفت: «به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟» کارگران یکصدا گفتند: «نه، آنچه که شما به ما پرداخته اید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم». مرد دارا گفت: «من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمی شود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم.»
مسیح گفت: «بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.» شما نمی دانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد، بلکه دارائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می کند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است.

Vahid Faaz بازدید : 90 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید...
باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم، غلط زیادی که جریمه ندارد!!!

 

برگرفته از کتاب کوچه احمد شاملو

Vahid Faaz بازدید : 62 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

شصت و هفت - هشت ساله بود گمانم. نشسته بود روی نیمکت پارک، یک جعبه نیم کیلویی شیرینی هم کنار دستش بود. شیرینی که نه؛ پای سیب. این پای سیب های ارزان که کنار پیاده رو بساط می کنند و لایشان یک تکه سیب لهیده بدمزه بیشتر نیست، روی شان غرق خاک قند...
بازنشسته بود. بازنشسته گمرک یا دخانیات؛ به فرهنگی جماعت که گچ خورده باشد و هندسه و علم الاشیاء درس داده باشد نمی خورد.
کله معوج و کم موی بزرگی داشت. سلمانی هم انگار پیدا نکرده بود یا دل و دماغ سلمانی رفتن نداشت. فر پشت موهایش بلند شده بود، آن قدر که رد شانه خیس صبح را هنوز یادگار داشت.
کت خاکستری رنگ ورو رفته ایرانی گشاد تنش بود، با ژاکت بافتنی سه دکمه سرمه ای زیرش. از همین چیزهایش معلوم بود بازنشسته گمرک است یا دخانیات.
شلوار خاکستری چرک داشت با کفش چرمی ته لاستیکی که از آخرین باری که واکس خورده بود، یکی دو زمستانی می گذشت.
سرش را گرفته بود پایین که رگه آفتاب چموش در رفته از لای برگ درخت، به چشم های تنگ کرده اش نرسد. پای سیب ها را از زیر در پاره شده جعبه می کشید بیرون، کاغذ زیرشان را همچین با حوصله می کند، انگار چیزی زیرش قایم کرده باشند؛
شیرینی اش را خرد می کرد، می ریخت کف زمین برای سه تا یاکریمی که آن طرف تر می پلکیدند و باور کرده بودند از یک بازنشسته، آن وقت صبح کار زیادی برای شکارشان ساخته نیست.
نوک می زدند به خرده های پای سیب و خوش شان بود.
گفتم: هر روز این جا با پرنده ها صفا می کنید؟ گفتم بلکه نگاهم کند...
نکرد...
حرف هم نزد حتی...
پای سیبش را که خرد کرد، گفت: نه، امروز تولد زنم بود. زنم زیاد می آمد.

Vahid Faaz بازدید : 56 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج. نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد. صدای فریاد و ناله های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می رسید.
مبهوت فریادها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت: این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شب ها ناله هایش را می شنویم. چون در بین ما نیست همین فریادها به ما می گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می شویم که نفس می کشد.
ناصر خسرو گفت: می خواهم به پیش آن مرد روم.
مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد. ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود.
مرد به آن دو گفت از جان من چه می خواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.
ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو. چون در سفر گمشده خویش را بازیابی. دیدن آدم های جدید و زندگی های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود...
چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.
چون صبح شد آن مرد همراه ناصر خسرو عازم سفر بود.
سال ها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش بازگشت در حالیکه لبخندی دلنشین بر لب داشت.

 

اندیشمند یگانه سرزمین مان ارد بزرگ می گوید: "سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان می کنی. به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو. لبخند آدمیان اندیشه های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود."

Vahid Faaz بازدید : 65 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

آهنگری پس از گذراندن جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی اش چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش تر می شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعاً عجیب است. درست بعد از اینکه تصمیم گرفته ای مرد خدا ترسی بشوی، زندگی ات بدتر شده، نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی فهمید چه بر سر زندگی اش آمده.
اما نمی خواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: «در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می دانی چه طور این کار را می کنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
آهنگر مدتی سکوت کرد و ادامه داد: «گاهی فولادی که به دستم می رسد، نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می اندازد. می دانم که این فولاد، هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».
باز مکث کرد و بعد ادامه داد: «می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته ام، و گاهی به شدت احساس سرما می کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم، این است: «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن».

Vahid Faaz بازدید : 112 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

داستان من از زمان تولدم شروع می شود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی دست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد و گفت: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اولین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نمو خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اولی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می کرد و می خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. اما آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب های زمستان، باران می بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. می بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چون که مادرم هنوز جوان بود. اما مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ التحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی های مختلف می خرید و فرشی در خیابان می انداخت و می فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می رفتم.
با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. اما او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوش گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. اما چطور می توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقت حالم را دید، تبسمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضاء درون را می سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می شناختم. اشک از چشمم روان شد. اما مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

 

این سخن را با جمیع کسانی می گویم که در زندگی اشان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

 

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.

Vahid Faaz بازدید : 68 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت.
گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن چشمه ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه ایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می خواهد بنوشید."
- "اسب و سگم هم تشنه اند."
نگهبان: "واقعاً متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد. مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالاً خوابیده بود.
مسافر گفت: "روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه ایم. من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: "میان آن سنگ ها چشمه ای است. هرقدر که می خواهید بنوشید."
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: "هر وقت که دوست داشتید، می توانید برگردید."
مسافر پرسید: "فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست؟"
- "بهشت"
- "بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!"
- "آنجا بهشت نیست، دوزخ است."
مسافر حیران ماند: "باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می شود!"
- "کاملاً برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می مانند"

Vahid Faaz بازدید : 73 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد
به این خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الآن فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید: «عزیزم، شام چی داریم؟»
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سؤال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سؤالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید.
این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟»
و همسرش گفت: «مگه کری؟!»
برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»!

حقیقت به همین سادگی و صراحت است.
مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد...

Vahid Faaz بازدید : 163 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

یک دانشجوی دانشگاه واشنگتن به یک سؤال امتحان شیمی آنچنان جامع و کامل بوده که توسط پروفسورش در شبکه جهانی اینترنت پخش شده و دست به دست میگرده خوندنش سرگرم کننده است.
پرسش: آیا جهنم اگزوترم (دفع کننده گرما) است یا اندوترم (جذب کننده گرما)؟
اکثر دانشجویان برای ارائه پاسخ خود به قانون بویل - ماریوت متوسل شده بودند که می گوید حجم مقدار معینی از هر گاز در دمای ثابت، به طور معکوس با فشاری که بر آن گاز وارد می شود متناسب است. یا به عبارت ساده تر در یک سیستم بسته، حجم و فشار گازها با هم رابطه مستقیم دارند.
اما یکی از آنها چنین نوشت: اول باید بفهمیم که حجم جهنم چگونه در اثر گذشت زمان تغییر می کند. برای این کار احتیاج به تعداد ارواحی داریم که به جهنم فرستاده می شوند. گمان کنم همه قبول داشته باشیم که یک روح وقتی وارد جهنم شد، آن را دوباره ترک نمی کند. پس روشن است که تعداد ارواحی که جهنم را ترک می کنند برابر است با صفر. برای مشخص کردن تعداد ارواحی که به جهنم فرستاده می شوند، نگاهی به انواع و اقسام ادیان رایج در جهان می کنیم. بعضی از این ادیان می گویند اگر کسی از پیروان آنها نباشد، به جهنم می رود. از آن جایی که بیشتر از یک مذهب چنین عقیده ای را ترویج می کند، و هیچکس به بیشتر از یک مذهب باور ندارد، می توان استنباط کرد که همه ارواح به جهنم فرستاده می شوند.
با در نظر گرفتن آمار تولد نوزادان و مرگ و میر مردم در جهان متوجه می شویم که تعداد ارواح در جهنم مرتب بیشتر می شود. حالا می توانیم تغییر حجم در جهنم را بررسی کنیم:
طبق قانون بویل - ماریوت باید تحت فشار و دمای ثابت با ورود هر روح به جهنم حجم آن افزایش بیابد.
اینجا دو موقعیت ممکن وجود دارد:
1- اگر جهنم آهسته تر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج بالا خواهند رفت تا جهنم منفجر شود.
2- اگر جهنم سریعتر از ورود ارواح به آن منبسط شود، دما و فشار به تدریج پایین خواهند آمد تا جهنم یخ بزند.
اما راه حل نهایی را می توان در گفته همکلاسی من ترزا یافت که می گوید:
«مگه جهنم یخ بزنه که با تو ازدواج کنم!»
از آن جاییکه تا امروز این افتخار نصیب من نشده است (و احتمالاً هرگز نخواهد شد)، نظریه شماره 2 اشتباه است: جهنم هرگز یخ نخواهد زد و اگزوترم است.

 

تنها جوابی که نمره کامل را دریافت کرد، همین بود.

Vahid Faaz بازدید : 69 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

روزی "نان - این"، استاد ژاپنی ذن، در دوره میجی ( 1868-1912)، پذیرفت تا با استاد دانشگاهی ملاقات کند که به سراغ او رفته بود تا با او درباره ذن مصاحبه ای بکند.
"نان - این" برای او چای آماده کرد و فنجان چایش را پر کرد و آنقدر این کار را ادامه داد تا چای از فنجان سرریز کرد.
استاد دانشگاه که لبریز شدن و فرو ریختن چای را از فنجان می دید، نتوانست خودداری کند و گفت: فنجان پر شده است. دیگر چیزی در آن جای نمی گیرد.
"نان - این" گفت: درست مثل همین فنجان، تو هم سرشار از اعتقادات و پیش داوری ها هستی. من چگونه می توانم برای تو توضیح بدهم ذن چیست وقتی تو پیشتر فنجانت را خالی نکرده باشی.

 

1

تعداد صفحات : 10

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 45
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 469
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 817
  • بازدید ماه : 1,338
  • بازدید سال : 5,049
  • بازدید کلی : 516,061
  • کدهای اختصاصی