loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 61 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

شصت و هفت - هشت ساله بود گمانم. نشسته بود روی نیمکت پارک، یک جعبه نیم کیلویی شیرینی هم کنار دستش بود. شیرینی که نه؛ پای سیب. این پای سیب های ارزان که کنار پیاده رو بساط می کنند و لایشان یک تکه سیب لهیده بدمزه بیشتر نیست، روی شان غرق خاک قند...
بازنشسته بود. بازنشسته گمرک یا دخانیات؛ به فرهنگی جماعت که گچ خورده باشد و هندسه و علم الاشیاء درس داده باشد نمی خورد.
کله معوج و کم موی بزرگی داشت. سلمانی هم انگار پیدا نکرده بود یا دل و دماغ سلمانی رفتن نداشت. فر پشت موهایش بلند شده بود، آن قدر که رد شانه خیس صبح را هنوز یادگار داشت.
کت خاکستری رنگ ورو رفته ایرانی گشاد تنش بود، با ژاکت بافتنی سه دکمه سرمه ای زیرش. از همین چیزهایش معلوم بود بازنشسته گمرک است یا دخانیات.
شلوار خاکستری چرک داشت با کفش چرمی ته لاستیکی که از آخرین باری که واکس خورده بود، یکی دو زمستانی می گذشت.
سرش را گرفته بود پایین که رگه آفتاب چموش در رفته از لای برگ درخت، به چشم های تنگ کرده اش نرسد. پای سیب ها را از زیر در پاره شده جعبه می کشید بیرون، کاغذ زیرشان را همچین با حوصله می کند، انگار چیزی زیرش قایم کرده باشند؛
شیرینی اش را خرد می کرد، می ریخت کف زمین برای سه تا یاکریمی که آن طرف تر می پلکیدند و باور کرده بودند از یک بازنشسته، آن وقت صبح کار زیادی برای شکارشان ساخته نیست.
نوک می زدند به خرده های پای سیب و خوش شان بود.
گفتم: هر روز این جا با پرنده ها صفا می کنید؟ گفتم بلکه نگاهم کند...
نکرد...
حرف هم نزد حتی...
پای سیبش را که خرد کرد، گفت: نه، امروز تولد زنم بود. زنم زیاد می آمد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
1

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 237
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 585
  • بازدید ماه : 1,106
  • بازدید سال : 4,817
  • بازدید کلی : 515,829
  • کدهای اختصاصی