loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 114 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست، و احتمالاً هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعاً می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت: "دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست میشه"

Vahid Faaz بازدید : 119 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود...
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 10/5 دلار بود، دلش بسیار آن گردنبند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردنبند را برایش بخرد.
مادرش گفت: "خوب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم! من این گردنبند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت میدم و با انجام آن کارها می توانی پول گردنبندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه میده و این می تونه کمکت کنه."
جنی قبول کرد... او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد. بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردنبندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردنبند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند. یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر جینی گفت:
- جینی! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردنبند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم."
هفته بعد پدرش مجدداً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:
- جینی! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردنبند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، گردنبندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
و دوباره روی او را بوسید و گفت: "خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خواب های خوب ببینی."
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت: "پدر، بیا اینجا"، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردنبندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردنبند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردنبند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردنبند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردنبند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد...
«این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آنها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم... سبب می شود، یاد چیزهایی بیافتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آنها، هزار چیز بهتر را به ما داده است...»

Vahid Faaz بازدید : 133 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟»
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدایی که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود...
صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی» مرد با ناامیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد. راهبان صومعه باز هم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب باز هم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید...
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان باز هم گفتند: «ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی» این بار مرد گفت: «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم... اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سؤال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند: «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سؤال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت: «من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم... تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد» راهبان پاسخ دادند: «تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملاً صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او باز هم درخواست کلید کرد. پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت... و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است» مرد که از درهای بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت... او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعاً شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!!!!

Vahid Faaz بازدید : 114 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 24 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دوتا از 18 بچه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آنها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم.
تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
بیش از 45 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.
یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.
به خاطر بسپارید که رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.

Vahid Faaz بازدید : 120 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

اصفهانیه داشته توی اتوبان با سرعت 180 کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کنه و ماشینشو متوقف می کنه.
پلیسه میاد کنار ماشینو میگه: گواهینامه و کارت ماشینو بدین.
اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست. کارتا ایناشم پیش من نیست. من صَحَبی (صاحب) ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندوق عقب. حالاوَم داشتم می رفتم از مرز فرار کنم، شوما منا گرفتین.
پلیسه که حسابی حیرت زده شده بوده بیسیم میزنه به فرمانده اش و عین قضیه رو تعریف می کنه و درخواست کمک می کنه.
فرمانده اش هم میگه تو کاری نکن من خودم دارم میام.
فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل میرسونه و به راننده اصفهانی میگه: آقا گواهینامه؟
اصفهانیه گواهینامه اش رو از تو جیبش در میاره میده به فرمانده.
فرمانده میگه: کارت ماشین؟
اصفهانیه کارت ماشین که به نام خودش بوده رو از تو جیبش در میاره میده به فرمانده.
فرمانده میگه: در صندوق عقب رو باز کن.
اصفهانیه درو باز میکنه و فرمانده می بینه که صندوق هم خالیه.
فرمانده که حسابی گیج شده بوده، به اصفهانیه میگه: پس این مأمور ما چی میگه؟!
اصفهانیه میگه: چی چی میدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم میخَد (می خواهد) بگد من داشتم 180 تا سرعت میرفتم؟

Vahid Faaz بازدید : 127 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه کوچکم عروسک بخرم. همانجا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمیرسد!"
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به آرامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد." پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟" پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"
پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند." بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد."
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!" او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است"
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!"
پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!"
بعد رو به من کرد و گفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟"
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری."
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است."
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر ناگواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت."
اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

Vahid Faaz بازدید : 225 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

هر زمان شایعه ای رو شنیدید و یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید!
در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت: سقراط میدانی راجع به یکی از شاگردانت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد: "لحظه ای صبر کن. قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تو می خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی." مرد پرسید: سه پرسش؟ سقراط گفت: بله درست است. قبل از اینکه راجع به شاگردم با من صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصد گفتنش را داری امتحان کنیم.
اولین پرسش حقیقت است. کاملاً مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟ مرد جواب داد: "نه، فقط در موردش شنیده ام." سقراط گفت: "بسیار خوب، پس واقعاً نمیدانی که خبر درست است یا نادرست. حالا بیا پرسش دوم را بگویم،" پرسش خوبی "آنچه را که در مورد شاگردم می خواهی به من بگویی خبر خوبی است؟" مرد پاسخ داد: "نه، برعکس..." سقراط ادامه داد: "پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟" مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد: "و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آنچه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟" مرد پاسخ داد: "نه، واقعاً..." سقراط نتیجه گیری کرد: "اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلاً آن را به من می گویی؟

Vahid Faaz بازدید : 119 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

مردی در کنار ساحل دور افتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می شود و چیزی را از روی زمین بر می دارد و توی اقیانوس پرت می کند. نزدیک تر می شود، می بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب می اندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه می کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."

Vahid Faaz بازدید : 133 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

شاهزاده ای در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازی بود، اما ناگهان با هم دعوا کردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگین شد و پیش پدرش رفت و گفت: پدر! پسر باغبان به من فحش داد.
وزیر به پادشاه گفت: قربان! بی درنگ دستور بدهید باغبانزاده بی ادب را بکشند! سردار گفت: باید زبانش را ببرند! برادر پادشاه گفت: باید او را از شهر بیرون کرد. اما پادشاه بدون توجه به حرف های حاضران به پسرش گفت: پسرم بهترین کار این است که پسر باغبان را ببخشی و اگر نمی توانی او را ببخشی تو هم فقط به او فحش بده! اما اگر بخواهی بلایی بر سر او بیاوری، مردم گناه را بر گردن من می اندازند و مرا ستمگر و بی انصاف به حساب می آورند و می گویند که من به یک کودک هم رحم نمی کنم!

Vahid Faaz بازدید : 111 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

ارسطو از دانشمندان بزرگ یونان باستان بود. وی از دوران کودکی تا آخرین روز زندگی اش از آموختن دست بر نمی داشت و هر روز چیز تازه ای می آموخت. او در سن هفتاد سالگی پیش چنگ نوازی رفت تا نواختن این ساز را بیاموزد.
یکی از دوستان آن نوازنده که مردی نادان و بی ادب بود با لحن تندی به ارسطو گفت:
خجالت نمی کشی که در این سن و سال و با داشتن موی سفید می خواهی چنگ نواز شوی؟!
ارسطو با خونسردی و بدون این که ناراحت شود لبخندی زد و به آن مرد پاسخ داد: من از آموختن خجالت نمی کشم! خجالت من از آن است که در میان عده ای باشم و همه آنها نواختن چنگ را بلد باشند اما من بلد نباشم!

Vahid Faaz بازدید : 113 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت. یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید. خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم، از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

Vahid Faaz بازدید : 112 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم. بازرگان دیگر گفت: اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟ آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سر انجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت. سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد.
شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: آقا، انعام من چی شد؟ بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت بازرگان اولی به او گفت: مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار، یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟! شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید:
آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟! بازرگان دومی پاسخ داد: تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است.
پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.

Vahid Faaz بازدید : 125 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

یک روز ارباب لقمان گوسفندی به او داد و گفت: این گوسفند را بکش و بهترین اعضایش را برای من بیاور. لقمان گوسفند را کشت و دل و زبانش را برای اربابش برد و گفت: این دو عضو، بهترین اعضاست.
چند روز بعد ارباب لقمان باز هم گوسفندی به او داد و گفت: این گوسفند را هم بکش و این بار بدترین عضوهایش را برایم بیاور! لقمان گوسفند را کشت و باز هم دل و زبانش را برای اربابش برد و گفت: این دو بدترین عضوهاست!
ارباب لقمان حیران شد و از او پرسید: مگر تو دیوانه ای؟ آخر چگونه می شود که دل و زبان هم بهترین عضوها باشند و هم بدترین عضوها؟
لقمان پاسخ داد: من اشتباه نکرده ام، اگر صاحب دل و زبان، خوب و درستکار باشد، دلش هم پاک باشد و از زبانش برای گفتن حرف های پسندیده استفاده کند، دل و زبان بهترین عضوهاست. اما اگر او آدم پستی باشد و دلی چرکین و زبان بدگویی داشته باشد، دل و زبان بدترین عضوهاست!

Vahid Faaz بازدید : 123 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

روباهی در راهی می رفت ناگهان کوزه ای را دید. کوزه بر شاخه درختی آویزان بود و باد آن را تکان می داد. روباه ایستاد و با دقت به کوزه نگاه کرد. باد تندی می وزید و توی کوزه می پیچید. کوزه تکان می خورد و از وزش باد به صدا در می آمد.
روباه هرگز کوزه ندیده بود. صدای باد که در کوزه می پیچید او را می ترسانید.
روباه کمی دیگر ایستاد و با ترس و لرز به کوزه نگاه کرد. وزش باد تندتر شد. روباه بیشتر ترسید و پا به فرار گذاشت. کمی دوید، ایستاد به پشت سرش نگاهی انداخت. دیگر باد نمی وزید و کوزه تکان نمی خورد. روباه آهسته آهسته به سمت کوزه بازگشت. زیر کوزه ایستاد و خوب نگاه کرد. سپس از تنه درخت بالا رفت. دست راستش را جلو برد و به کوزه زد. کوزه تکان آهسته ای خورد. روباه کوزه را چند بار دیگر تکان داد. تازه فهمید کوزه چیز ساده و بی خطری است. سرش را راست گرفت با خشم و غرور به کوزه گفت: تو مرا ترساندی، باید تو را مجازات کنم.
سپس کوزه را از شاخه درخت باز کرد. سر ریسمان را به دمش بست. از درخت به پایین پرید و شروع به دویدن کرد. همین طور که می دوید سرش را گاهی بر می گرداند و به کوزه می گفت: تو مرا ترساندی؟! حالا می دوم و می دوم تا خرد شوی.
چند لحظه بعد به کنار نهر آبی رسید. ایستاد و به نهر نگاهی انداخت. سرش را بر گرداند و به کوزه گفت: بهتر است تو را در آب غرق کنم، آن وقت پشتش را به نهر کرد و کوزه را در نهر انداخت. هنوز ریسمان را از دمش باز نکرده بود که کوزه پر از آب شد. روباه تا خواست به خودش بجنبد کوزه با سرعت به ته نهر رفت و دم او را به شدت کشید. روباه از جا جست خواست ریسمان را از دمش باز کند اما کوزه سنگین تر شد و دم او را با شدت بیشتری کشید. ناگهان دم کنده شد و با کوزه به زیر آب رفت.
روباه از درد فریادی کشید، خون زیادی از جای دم بیرون می زد. در حالی که از درد قرار نداشت ناله کنان و خون آلود پا به فرار گذاشت.

Vahid Faaz بازدید : 126 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

بزرگمهر وزیر خسرو انوشیروان یکی از شاهان قدیم بود. او عقیده داشت که هر کس صبح زود از خواب بیدار شود آدم موفقی خواهد شد. خودش هم همیشه پیش از طلوع آفتاب به سر کارش در کاخ انوشیروان می رفت و او را از خواب بیدار می کرد. انوشیروان که می خواست بیشتر بخوابد از این کار وزیرش ناراحت می شد. یک روز انوشیروان نقشه ای کشید و به عده ای از نوکرانش دستور داد تا در سر راه بزرگمهر کمین کنند و بر سر او بریزند و هر چه دارد بدزدند. انوشیروان می خواست با این کارش نگذارد که بزرگمهر صبح زود به کاخ بیاید و او را بیدار کند و از آن به بعد هم جرأت نکند صبح زود از خانه بیرون آید. پس نوکرها پیش از طلوع آفتاب بر سر راه بزرگمهر کمین کردند و همین که او به نزدیک آن ها رسید بر سرش ریختند و کیسه سکه ها و لباس های او را دزدیدند. بزرگمهر با لباس زیر به خانه بر گشت و لباس دیگری پوشید و به کاخ انوشیروان رفت، اما دیگر دیر شده بود و آفتاب طلوع کرده بود.
انوشیروان که علت دیر آمدن وزیرش را می دانست با تمسخر از او پرسید: چرا امروز دیر کردی؟!
بزرگمهر پاسخ داد: راهزنان بر سرم ریختند و مرا غارت کردند و من ناچار به خانه برگشتم تا لباس دیگری بپوشم، این بود که دیر شد.
انوشیروان با همان لحن تمسخر آمیز گفت تو که می گفتی هر کس زود از خواب بلند شود موفق است، پس چرا امروز تو موفق نبودی؟!
بزرگمهر فوری پاسخ داد: برای این که دزدان زودتر از من از خواب برخاسته بودند و موفق شدند اما چون من دیرتر از آن ها بیدار شدم ناموفق ماندم.

Vahid Faaz بازدید : 122 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

زنی با دو پسر کوچکش از میان جنگل می گذشت، ببری رسید و خواست به آن ها حمله کند. و آن ها را بکشد و بخورد. زن اول خیلی ترسید اما ناگهان فکری به خاطرش رسید و به بچه هایش گفت: چرا برای خوردن این ببر با هم دعوا می کنید؟ فعلآ همین یک ببر را بخورید، بعد یک ببر دیگر پیدا می کنم.
ببر فکر کرد آن زن و بچه هایش خیلی شجاع هستند و برگشت و پا به فرار گذاشت. چند لحظه بعد شغالی را دید و شغال پرسید چرا فرار می کنی؟
ببر گفت: یک زن و دو بچه اش به جنگل آمده اند آن ها ببر خوار هستند و من دارم فرار می کنم. شغال خندید و گفت: عجب تو از آدم ها می ترسی، بگذار من بر پشت تو سوار شوم و با هم پیش آدم ها برویم تا به تو نشان بدهم می توانی آن ها را به آسانی بکشی و بخوری. بعد روی پشت ببر پرید و ببر هم به جایی که زن و بچه ها را دیده بود برگشت.
زن باز هم ترسید اما دوباره فکرش را به کار انداخت و به شغال گفت: ای شغال پست فطرت، تو همیشه سه تا ببر برای من و بچه هایم می آوردی، حالا چرا فقط یکی آورده ای؟!
ببر این بار خیلی بیشتر ترسید و برگشت و همان طور که شغال روی پشتش بود با سرعت گریخت. شغال خودش را با زحمت روی پشت ببر نگه داشت و هر لحظه به سمتی کج می شد و داشت بر زمین می خورد.
سرانجام ببر به رودخانه ای رسید و از ترس به میان رودخانه پرید و شغال غرق شد و ببر با زحمت شنا کرد و به آن سمت رودخانه رفت اما از شدت خستگی روی زمین افتاد و مرد.

Vahid Faaz بازدید : 124 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت: جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری. جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست. جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم. پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند. نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی.

Vahid Faaz بازدید : 121 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

دو درویش با هم سفر می کردند یکی از آن دو هیچ پولی با خود نداشت اما در جیب دیگری پنج دینار بود. درویش بی پول با خیال آسوده راه می رفت و همه جا به آسانی می خوابید اما دوستش از ترس اینکه پنج دینارش را بدزدند خواب به چشمانش نمی آمد و همیشه احساس نگرانی می کرد سر انجام آن دو در ضمن سفر، به سر یک چاه رسیدند. شب بود و آن دو نشستند تا استراحت کنند. درویش بی پول دراز کشید و به خواب رفت اما درویش دیگر، نخوابید و پی در پی به دور و برش نگاه می انداخت و می گفت چه کنم!؟ چه کار کنم!؟ دوستش یکبار بیدار شد و دید هم سفرش نخوابیده است و دلواپس و نگران به نظر می رسد. پس نشست و با تعجب پرسید چرا نمی خوابی؟! چرا نگران هستی آن درویش پاسخ داد راستش را بخواهی من پنج دینار در جیبم دارم و می ترسم اگر بخوابم دزدی برسد و آن را ببرد! دوست او گفت: پنج دینارت را به من بده تا نگرانی تو را بر طرف کنم. درویش دست در جیبش کرد و دینارها را به دوستش داد و دوست او هم هر پنج دینار را در چاه انداخت و گفت: حالا آسوده شدی و می توانی با خیال راحت بخوابی.

Vahid Faaz بازدید : 302 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

دزدی نیمه شب به خانه ای رفت. صاحب خانه در گوشه ی اتاق خوابیده بود. دزدخورجینی را که با خود داشت روی زمین انداخت تا اثاثیه ی خانه را در آن بگذارد و ببرد. اما هر چه در اتاق گشت چیزی نیافت. دیگر ناامید شد و به سوی خورجین برگشت تا آن را بردارد و برود. در همین موقع صاحب خانه غلتی زد و روی خورجین او خوابید. دزد خیلی ناراحت شد و با صدای بلند گفت: عجب بخت و اقبالی دارم من، چیزی بدست نیاوردم و خورجینم هم از دست دادم! سپس به راه افتاد تا برود. صاحب خانه با صدای بلند گفت: آهای دزد! وقتی از خانه بیرون رفتی در را ببند تا دزد دیگری به خانه نیاید. دزد ایستاد و به صاحب خانه گفت: من زیر انداز برای تو آوردم و حالا در را باز می گذارم شاید دیگری رو انداز برایت بیاورد! تو از باز بودن در ضرر نکردی و نخواهی کرد!

Vahid Faaz بازدید : 120 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

ابوعلی سینا فیلسوف و پزشک بزرگ ایرانی روزی در خانه اش نشسته بود و یکی از کتاب های افلاطون دانشمند یونانی باستان را با لذت می خواند. او چند سال به دنبال این کتاب گشته بود و سر انجام آن را به دست آورده بود و شتاب داشت هر چه زودتر همه آن را بخواند. هر قدر کتاب را بیشتر می خواند لذت بیشتری می برد و کنجکاویش برای خواندن بخش های بعدی آن بیشتر می شد.
در همین موقع ناگهان در خانه باز شد و یکی از همسایگان قدم در خانه گذاشت و با دیدن ابوعلی سینا که در حال مطالعه بود پرسید: همسایه عزیز، چرا تنها نشسته ای؟!
ابوعلی سینا که رشته افکارش پاره شده بود و از ورود ناگهانی همسایه احساس ناراحتی می کرد آهی کشید و پاسخ داد: تا این لحظه تنها نبودم و با دوست خوبی مانند این کتاب نشسته بودم، اما حالا که تو پیش من آمدی کتاب رفت و تنها شدم!

Vahid Faaz بازدید : 126 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت به لٍستر دو آرزوی جادویی پیشنهاد کرد تا هر چه می خواهد آرزو کند.
لستر آرزو کرد علاوه بر این آرزو دو آرزوی دیگر هم داشته باشد و با زیرکی به جای یک آرزو صاحب سه آرزو شد.
بعد با هر یک از این سه، سه آرزوی دیگر درخواست کرد! و با این حساب افزون بر سه آرزوی قبلی مالک نه آرزوی دیگر هم شد!
آنگاه با زرنگی تمام، با هر یک از دوازده آرزو سه آرزوی تازه طلب کرد که می شود چهل و شش تا... یا پنجاه و دوتا؟
خلاصه با هر آرزوی تازه آرزوهای بیشتری کرد تا سر انجام مالک پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزار و سی و چهار آرزو شد!
آن وقت آرزوهایش را کنار هم روی زمین چید و آواز خواند و پای کوبید و بعد نشست و باز آرزو کرد!
بیشتر و بیشتر و بیشتر... و آرزوها روی هم تلنبار شد در حالی که مردم لبخند می زدند، می گریستند، عشق می ورزیدند و حرکت می کردند. لستر میان ثروت هایش -که چون کوه از دور و برش بالا رفته بود- نشسته بود و می شمرد و می شمرد و هی پیرتر و پیرتر می شد تا سر انجام یک شب وقتی به سراغش رفتند او را دیدند که میان انبوهی از آرزو مرده است.
آرزوهایش را که شمردند معلوم شد حتی یک آرزو کم و کسر ندارد همگی تر و تازه!
بیایید، بیایید، از این آرزوها چندتایی بر دارید و به لستر بیاندیشید که در دنیای سیب و دوستی و زندگی تمام آرزوهایش را به خاطر آرزوی بیشتر تباه کرد.

Vahid Faaz بازدید : 147 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که 30 سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تأخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: 30 سال قبل وارد این شهر شدم. انگار همین دیروز بود. راستش را بخواهید، اولین کسی که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد. آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده ام و این شهر مردمی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تأخیر داشت عذرخواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، من اولین کسی بود که برای اعتراف مراجعه کردم.

Vahid Faaz بازدید : 129 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت:
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم.
سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت.
با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟
کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده.
یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود.
اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.
هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد.
اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت.
در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد.
در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت.
روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

 

چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند...؟؟؟

Vahid Faaz بازدید : 129 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (1)

 

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا!
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.
در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.
یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام.
اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.
تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.
نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.
در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.
تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود:
نامه ای به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.
مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.
با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.
من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند...!!!!!!

Vahid Faaz بازدید : 123 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم، به یاد ویلان می افتم...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن...
روز اول ماه و هنگامی که که از بانک به اداره برمی گشت، به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می کشید، نیمی از ماه مست بود و سرخوش.
من یازده سال با ویلان هم کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر که من از اداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمی رود. همین که سؤال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه!
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره،... نه،... نمی دونم!!!
ویلان همین طور نگاهم می کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین...
حالا که خوب نگاهش می کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت. جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: می دونی تا کی زنده ای؟
جواب دادم: نه!
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.

Vahid Faaz بازدید : 131 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه می میرد. به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت 11 در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و...
دو دقیقه به ساعت 11 مانده بود که «پوکی جانسون» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات (Life Support System) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد...!!

Vahid Faaz بازدید : 124 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

در زمان های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.
بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و...
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
"هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد."

Vahid Faaz بازدید : 125 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

Vahid Faaz بازدید : 120 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفاً کمک کنید.
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
"امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم..."
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است... لبخند بزنید!

Vahid Faaz بازدید : 127 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم... اون همیشه مایه خجالت من بود.
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره.
خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فوراً از اونجا دور شدم!
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو... مامان تو فقط یک چشم داره.
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش زمین دهن وا میکرد و منو... کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟
اون هیچ جوابی نداد...
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی...
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من.
اون سال ها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر.
سرش داد زدم: "چطور جرأت کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا.
اون به آرامی جواب داد: "اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم" و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.
همسایه ها گفتن که اون مرده.
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم،
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متأسفم.
آخه میدونی... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.
برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه.
با همه عشق و علاقه من به تو...

Vahid Faaz بازدید : 140 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد.
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است. زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید!
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول. زن پاسخ داد: بیست هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت ده صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ده صبح برنامه ای برایش نگذارد.
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت.
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل درخواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد.
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد.
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویا شد.
پیرزن پاسخ داد: من با این مرد سر یکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند!

Vahid Faaz بازدید : 121 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدمهای موفقی شدند.
چند سال بعد، بعد از شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد فرستادن صحبت کردن.
اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم...
دومی گفت: من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.
سومی گفت: من ماشین مرسدسی با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره...
چهارمی گفت: همه تون میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و می دونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه، چون چشماش خوب نمی بینه. من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که می تونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفته. من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه.
برادرای دیگه تحت تأثیر قرار گرفتن.
پس از تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت:
میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه... من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم. به هر حال ممنونم.
مایک عزیز، تو برای من یک سینمای گرونقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش 50 نفر رو داره. ولی من همه دوستامو از دست داده ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریباً ناشنوام. هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم، ولی از این کارت ممنونم.
ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم. من تو خونه می مونم، مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم.
ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی.

Vahid Faaz بازدید : 131 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت: برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچک تر بود باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما گاو دم نداشت!

 

نتیجه: زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را بربایی.

Vahid Faaz بازدید : 569 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار دارد. کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقاً جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رییس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته، کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران قیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو هفته همان طور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15٫86 دلار کارمزد وام را پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رییس بانک گفت: از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سؤال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟ ایرونی یه نگاهی به کارشناس بی چاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250٫000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15٫86 دلار پارک کنم؟!

Vahid Faaz بازدید : 120 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چند ملیتی در آمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: "یک فنجان قهوه برای من بیاورید."
صدایی از آن طرف پاسخ داد: "شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. میدانی تو با کی داری حرف میزنی؟"
کارمند تازه وارد گفت: "نه؟"
صدای آن طرف گفت: "من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق"
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: "و تو میدانی با کی حرف میزنی بی چاره."
مدیر اجرایی گفت: "نه؟"
کارمند تازه وارد گفت: "«خوبه»" و سریع گوشی را گذاشت.

Vahid Faaz بازدید : 133 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبور شد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

Vahid Faaz بازدید : 133 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

یک خانم 45 ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود. در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت: نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عمل های زیر را انجام دهد: کشیدن پوست صورت، تخلیه چربی ها (لیپو ساکشن)، عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم. او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه!!
از اونجایی که او زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو او تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد. بعد از آخرین عملش او از بیمارستان مرخص شد.
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیله یک آمبولانس کشته شد. وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد: من شما رو تشخیص ندادم!!!

Vahid Faaz بازدید : 134 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت های اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزی امکان نداشت. مخصوصاً اینکه پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لم داده بود به نام تدی استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشی از او نداشت. تدی سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس های کثیف به تن داشت، با بچه های دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبی بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به او نمره قبولی نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدی در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلی سال های قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به علت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلم کلاس اول تدی در پرونده اش نوشته بود: تدی دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادی است. تکالیفش را خیلی خوب انجام میدهد و رفتار خوبی دارد. "رضایت کامل."
معلم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدی دانش آموز فوق العاده ای است. همکلاسی هایش دوستش دارند ولی او به خاطر بیماری درمان ناپذیر مادرش که در خانه بستری است دچار مشکل روحی است.
معلم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر برای تدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درس خواندن می کند ولی پدرش به درس و مشق او علاقه ای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به زودی با مشکل روبرو خواهد شد.
معلم کلاس چهارم تدی در پرونده اش نوشته بود: تدی درس خواندن را رها کرده و علاقه ای به مدرسه نشان نمیدهد. دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده های تدی به مشکل او پی برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فردای آن روز، روز معلم بود و همه دانش آموزان هدایایی برای او آوردند. هدایای بچه ها همه در کاغذ کادوهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدی که داخل یک کاغذ معمولی و به شکل نامناسبی بسته بندی شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتی بسته تدی را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه های کلاس شد اما خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایی دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد. تدی آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوی مادرم را می دادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظی از تدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه ای نیز به تدی می کرد.
پس از مدتی، ذهن تدی دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکی از باهوش ترین بچه های کلاس شد و خانم تامپسون با وجودی که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، اما حالا تدی محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتی از تدی دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلمی هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگری از تدی به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگری دریافت کرد که در آن تدی نوشته بود با وجودی که روزگار سختی داشته است اما دانشکده را رها نکرده و به زودی از دانشگاه با رتبه عالی فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه ای دیگر رسید. این بار تدی توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. اما این بار، نام تدی در پایان نامه کمی طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگری رسید. تدی در این نامه گفته بود که با دختری آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسی در کلیسا، در محلی که معمولاً برای نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلی پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدی را با همان جاهای خالی نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطری که تدی برایش آورده بود خرید و روز عروسی به خودش زد.
تدی وقتی در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمی هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر اینکه باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمی هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدی، تو اشتباه می کنی. این تو بودی که به من آموختی که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزی که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردی، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدی استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکی است و بخش سرطان دانشکده پزشکی این دانشگاه نیز به نام او نامگذاری شده است!

Vahid Faaz بازدید : 144 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.
سرباز قبل از اینکه به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: «پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.» پدر و مادر او در پاسخ گفتند: «ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.» پسر ادامه داد: «ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.» پدرش گفت: «پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.» پسر گفت: «نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.» آنها در جواب گفتند: «نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.»
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند. چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت!

Vahid Faaz بازدید : 127 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

در روزگاری که بستنی با شکلات به گرانی امروز نبود، پسر ١٠ ساله ای وارد قهوه فروشی هتلی شد و پشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنی با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: 5٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید: بستنی خالی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده ای بیرون قهوه فروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند، با بی حوصلگی گفت: ٣5 سنت
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: برای من یک بستنی بیاورید.
خدمتکار یک بستنی آورد و صورت حساب را نیز روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد، صورت حساب را برداشت و پولش را به صندوق دار پرداخت کرد و رفت. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت، گریه اش گرفت. پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی، ١5 سنت برای او انعام گذاشته بود!

1

تعداد صفحات : 10

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 465
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 813
  • بازدید ماه : 1,334
  • بازدید سال : 5,045
  • بازدید کلی : 516,057
  • کدهای اختصاصی