دو درویش با هم سفر می کردند یکی از آن دو هیچ پولی با خود نداشت اما در جیب دیگری پنج دینار بود. درویش بی پول با خیال آسوده راه می رفت و همه جا به آسانی می خوابید اما دوستش از ترس اینکه پنج دینارش را بدزدند خواب به چشمانش نمی آمد و همیشه احساس نگرانی می کرد سر انجام آن دو در ضمن سفر، به سر یک چاه رسیدند. شب بود و آن دو نشستند تا استراحت کنند. درویش بی پول دراز کشید و به خواب رفت اما درویش دیگر، نخوابید و پی در پی به دور و برش نگاه می انداخت و می گفت چه کنم!؟ چه کار کنم!؟ دوستش یکبار بیدار شد و دید هم سفرش نخوابیده است و دلواپس و نگران به نظر می رسد. پس نشست و با تعجب پرسید چرا نمی خوابی؟! چرا نگران هستی آن درویش پاسخ داد راستش را بخواهی من پنج دینار در جیبم دارم و می ترسم اگر بخوابم دزدی برسد و آن را ببرد! دوست او گفت: پنج دینارت را به من بده تا نگرانی تو را بر طرف کنم. درویش دست در جیبش کرد و دینارها را به دوستش داد و دوست او هم هر پنج دینار را در چاه انداخت و گفت: حالا آسوده شدی و می توانی با خیال راحت بخوابی.