loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری، مرد بزرگی با زن رؤیاهایش ازدواج کرد. ثمره عشق آنها دختر کوچولوی شاد و سرحالی بود و مرد بزرگ او را خیلی دوست داشت وقتی دختر کوچولو بود، مرد بزرگ بغلش می کرد، برایش آواز می خواند و به او می گفت: «دختر کوچولو، خیلی دوستت دارم.»
دختر کوچولو که دیگر کوچولو نبود،از خانه مرد بزرگ رفت تا دنیا را ببیند و تجربه بیندوزد. هر چه درباره خود بیشتر می آموخت، مرد بزرگ را بهتر می شناخت. دختر کوچولو حالا خیلی خوب می دانست که مرد بزرگ به راستی قوی و بزرگ است، چون اکنون دیگر توانایی های او را می شناخت یکی از بزرگ ترین تواناهایی های مرد این بود که می توانست عشقش را نسبت به خانواده اش ابراز کند و دختر کوچولویش هر کجا باشد، او در هر شرایطی دختر کوچولویش را صدا می زد و می گفت: «دختر کوچولو، خیلی دوستت دارم.»
روزی به دختر که دیگر کوچولو نبود، کسی تلفن زد و گفت که مرد بزرگ بیمار شده، سکته کرده است و دیگر نمی تواند حرف بزند و شاید حتی متوجه حرفهای دیگران هم نشود. مرد بزرگ دیگر نمی توانست بخندد، راه برود و به دختر کوچولو که دیگر کوچولو نبود، بگوید که چقدر دوستش دارد.
دختر به ملاقات مرد بزرگ رفت. وارد اتاق که شد، دید مرد بزرگ چقدر کوچک و ناتوان شده است. مرد بزرگ به او نگاه کرد و کوشید حرف بزند، اما نتوانست دختر کوچولو با چشمانی لبریز از اشک، کنار تخت مرد بزرگ نشست و دستهایش را دور شانه های ناتوان پدرش حلقه کرد. سرش را بر سینه پدر گذاشت و خاطرات به ذهنش هجوم آورد.
به یاد آورد که چه روزهای شادی در کنار هم سپری کرده اند و چطور همیشه احساس می کرد که مرد بزرگ از او حمایت می کند و مایه شادی و امنیت خاطر اوست.
فکر از دست دادن مرد بزرگ و تحمل این درد جانکاه، سیل اندوه را به جسم و روحش دواند. دیگر کسی نبود که با کلام محبت آمیزش خاطر او را تسلی بخشد. ناگاه دختر کوچولو از میان قفسه سینه مرد بزرگ، صدای قلب او را شنید که همیشه موسیقی و کلام عشق از آن بیرون می تراوید.
قلب مرد بزرگ، بی توجه به ویرانی جسمش، همچنان می تپید. دختر کوچولو سرش را روی قلب مرد بزرگ گذاشت.
به معجزه عشق گوش جان سپرد. این همان صدایی بود که همواره می شنید. قلب مرد بزرگ آنچه را می گفت که دیگر زبانش قادر نبود بگوید:
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دختر کوچولو
دختر کوچولو
دختر کوچولو...
و دختر کوچولو تسلی یافت

(پتی هنسن)

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
1

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 187
  • باردید دیروز : 24
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 273
  • بازدید ماه : 794
  • بازدید سال : 4,505
  • بازدید کلی : 515,517
  • کدهای اختصاصی