loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 69 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

سال های نه چندان دور زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد در یکی از غارهای منطقه زندگی می کرد.
در آن دوره منطقه مورد نظر فقط یک قصبه مرزی بود که اهالی اش را راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچی ها، روسپی ها، ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به اینجا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند.
شرورترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات های گزافی بر کشاورزان تحمیل می کرد، کشاورزانی که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.
یک روز ساون (قدیس معروف) از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد.
آحاب خندید و گفت: "نمی دانی من قاتل ام؟ تاکنون سر آدم های زیادی را در زمین هام بریده ام؟ البته که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟"
ساون پاسخ داد: "می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم."
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کمتر از خودش نبود و این آزارش می داد، چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آنجا کیست. کمی گپ زدند، آحاب تحت تأثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت. جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت.
ساون پیش از اینکه بخوابد چند لحظه او را تماشا کرد آنوقت چشم هاش را بست و خوابید. آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد...
صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید. جریان را پرسید.
آحاب جواب داد: "نه از من ترسیدی و نه درباره ام قضاوت کردی، اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد. اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم. تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم، پس من هم چنین کردم."
می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه آحاب، آحاب شروع کرده بود به تیز کردن خنجرش. از آنجا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد پس پرسید: "اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا بیاید، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست؟"
قدیس جواب داد: "نه. اما می توانم خودم را مهار کنم."
آحاب دوباره پرسید: "و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری ولی در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی، می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟"
قدیس گفت: "نه. اما می توانم خودم را مهار کنم."
آحاب دوباره پرسید: "اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند، می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟"
قدیس پاسخ داد: "هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم."
می گویند این گفتگو مهمترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
1

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 315
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 663
  • بازدید ماه : 1,184
  • بازدید سال : 4,895
  • بازدید کلی : 515,907
  • کدهای اختصاصی