حدودای ساعت 11:30 دیشب سکته مغزی کردم و در سن 38 سالگی مردم. تا اومدم به خودم بجنبم دیدم کار از کار گذشته نه زنی دارم نه بچه ای نه مغازه ای خودم هستم و خودم...
الان که نمیدونم ساعت چنده منو آوردن این دنیا، دنیای غریبیه نمیتونی بگی چطوریه یعنی مشابه نداشته که بتونی مثال بزنی.
منتظر بودم که حساب و کتابمو بکنن ببینم چه کاره ام. یک جورایی دل آدم میلرزه مثل زیره درخت سنجد!
دو سال در همین حالت گذشت (البته به سال آخرتی اینجا سیستم زمانی فرق میکنه) من هنوز بین جهنم و بهشت بودم جائی که بهش میگن برزخ تکلیفم هنوز مشخص نبود و هنوز دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دیگه اینجا نه میتونی فرار کنی نه میتونی به کسی رشوه بدی نه میتونی دروغ بگی نه دم کسی رو ببینی و نه... کارهایی که تو دنیا میکردیم رو بکنیم. البته تو این مدت من تنها نبودم لحظه به لحظه آدمهای جدید می اومدن همه با تعجب همدیگه رو نگاه میکردن و رد می شدن اونجا کسی قدرت حرف زدن نداشت فقط میبینی و میشنوی خلاصه جاتون خالی من که خیلی ترسیده بودیم دل تو دلم نبود که یک دفعه صدا زدن ف ر ز ی ن
لرزان لرزان رفتم جلو گفتم سلام با من بودید؟! یک حوری بهشتی اومد جلو نامه اعمالم رو گذاشت کف دست چپم. بازش کردم ای وای ی ی ی تمام مو به مو کارهائی که کرده بودم توی اون نوشته بودند تازه یادم افتاد وقتی که میگن جدو آبادت میاد جلوی چشمت یعنی چی. من در تعجب بودم اینها رو کی با این دقت ثبت کرده حتی یکی رو هم محض رضای خدا جا ننداخته جلل خالق آدم شاخ در میاره!! دیدم بابا وضعم خیلی خرابه هی می خواستم راه فراری پیدا کنم بعد به خودم گفتم آخه کجا برم؟ اینجا که جایی رو نمیشناسم؟ بعدش هم پشت سرم دو تا نگهبان بودند که انگار 60 ساله پرورش اندام کار میکنن!
سرتون رو درد نیارم امر کردن که بعد از خواندن نامه اعمالت اگر صحبتی داری بگو. من که لال شده بودم و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم فقط توی دلم گفتم آیا میشه ما رو با این همه گناه ببخشند؟! توی همین فکر بودم که صدایی گفت ببریدش جهنم. منو میگی برق از سه فازم پرید تمام بدنم می لرزید اون دوتا غولتشن دستم رو گرفتن گفتن راه بیفت گفتم جون مادرتون هر چی بخواهید بهتون میدم یادم اومد که من که آخه هیچی ندارم نه پول نه خونه نه مقام هیچی... پس التماس بی فایده بود. تا نیمه های راه رفتم هی برمی گشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم شاید کمکی برسه دیدم نه هیچ خبری نیست! راستی راستی جهنمی شدیم رفت. توی همین حال بودم که صدای جذابی از پشت سر بلند شد. صبر کنید!!!
چه میخواهی ای بنده من؟ چرا هی بر میگردی و به عقب نگاه میکنی؟
من با ترس و لرز عرض کردم هیچی قربان من شنیده بودم که میگفتند شما رحمان و رحیم هستید به همین علت بر میگشتم تا شاید نظرتون عوض بشه و من رو ببخشید و به جهنم نبرید.
صدای خنده قشنگی تمام فضا رو پر کرد و فرمود: ای بنده من به دلیل اینکه هیچ گاه از رحمت ما غافل نشدی و حتی در این زمان به فکر رحمت و کرم من بودی تو رو بخشیدم.
من رو میگی انگار از خوشحالی داشتم پرواز میکردم سر به سجده گذاشتم و از این همه بزرگی و کرم خداوند تشکر کردم.
اما خدا بازم تیریپ مرام گذاشت و گفت به همین علت امروز هیچ کس رو نمیفرستم جهنم. دمش گرم خدا خیلی حال داد.
بعد ما رو بردن دره یه ساختمون هفت طبقه با چه وسعت و عظمتی که هفت هزار طبقه به نظر میرسید.
که هر چی میرفتی طبقات بالاتر موقعیت بهتر و با حال تر می شد.
طبقه اولش دقیقاً مثل دنیا بود. طبقه آخرش دیگه بهشت 24 عیاره. منو آوردن طبقه چهارم. چه حوریهایی اونجا بودن. اصلاً با مال دنیا قابل مقایسه نیستن. یعنی کلاً آدمهایی که اومدن اینجا خوشگل تر شدن. من خودم روز اول که اومدم اینجا تعجب کردم وقتی خودمو تو آینه دیدم. دماغم فکر کنم عمل شده قدم بلند تر شده بود موهام پر پشت تر شده بود.
الآن که با خودم فکر میکنم میگم کاش تو اون دنیا آدم بهتری بودم و کارهای خوب میکردم که می بردنم طبقات بالاتر. این طبقه بالایی هامون خیلی حال میکنن. هر شب تا دیر وقت پارتی میگیرن. پارسال یه دفعه یه پارتی بزرگ گرفتن ما رو دعوت کردن رفتیم بالا داشتیم شاخ در می آوردیم از تعجب که بابا اینا چه امکاناتی دارن اونم فقط با یه طبقه تفاوت. خدا میدونه طبقه هفتم چه خبره. چه حالی می برن اونا. هایده اومده بود به نفع زلزله زده های طبقه اول کنسرت میداد. از همون اول که وارد شدیم چشمم که به یکی از حوریهاشون افتاد دلم شروع کرد به لرزیدن. اصلاً حوری های طبقه اینا با مال ما قابل مقایسه نبودن. همه تریپ بالا و گرافیک بالا. همه سالار. ما وقتی میومدیم کلی خوشتیپ کرده بودیم و تیریپ رسمی با کت شلوار رفته بودیم و خلاصه خیلی تیریپ گذاشته بودیم. اما وقتی رفتیم بالا دیدیم بابا ما اصلا عددی نیستیم. اینجا اصلاً کت شلوارای ما از مد افتاده. همه دارن بهمون میخندن. اونجا پیرهن یقه کلاغی با پاپیون فانتزی مد بود. تازه ما که خوب بودیم. چند نفر از طبقه دوم با شلوار بگی اومده بودن.
خلاصه رفتم پهلوی همون حوریه و ازش خواستم پشت میزی که همونجا بود نشستیم. خدایی خیلی سالار و خوش تیریپ بود. همونجا که نشسته بودیم از زیر پامون نهر چار لیتری رد میشد. جلومون هم چند تا لیوان بود اما بی کلاسی بود اگه از تو همون نهر بر میداشتیم. این بود که یکی از گارسون ها رو صدا کردم گفتم واسمون دو تا لیوان از چار لیتری هایی که طبقه هفتمی ها هدیه کرده بودن بیارن. خلاصه کلی با هم حرف زدیم. از سرگذشتم تو دنیا واسش گفتم و اونم همینکارو کرد. یواش یواش موقع شام شده بود. شام رو هم با هم خوردیم. چه شام مفصلی. همه چیز بود. هر چی حال میکردی. اونوقت تو طبقه ما هر شب کوکو سبزی میدن بخوریم. تازه ما که خوبیم طبقه پایینیامون هر شب کشک بادمجون دارن. دیگه با خودم فکر کردم الآن موقعشه. این بود که بهش پیشنهاد دوستی دادم. اولش یکم جا خورد. اما بعدش خیلی راحت برگشت گفت: میدونی چیه؟ من و تو به درد هم نمیخوریم. آخه با هم اختلاف طبقاتی داریم. من طبقه پنجمی هستم و تو چهارمی.
الآن خیلی احساس سرخوردگی و دپرسی میکنم.
خلاصه فهمیدیم که وقتی میگن خوب باش که با خوبا محشور بشی یعنی چی. اینجام کبوتر با کبوتر باز با بازه.
به امید دیدارتون در طبقات بالاتر
امروز تور یک روزه داریم به طبقه 6 باید زودتر برم به کارام برسم