loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 70 یکشنبه 14 آبان 1391 نظرات (0)

کشیشی یک پسر نوجوان داشت و کم کم وقتش رسیده بود که فکری در مورد شغل آینده اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم سن و سالانش واقعاً نمی دانست که چه چیز یاز زندگی می خواهد و ظاهراً خیلی هم این موضوع برایش اهمیت نداشت
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشی برای او ترتیب دهد: به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روی میز او قرار داد یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطری مشروب. کشیش پیش خود گفت: «من پشت در پنهان می شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روی میز بر می دارد اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلی عالیست، اگر سکه را بردارد یعنی دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست، اما اگر بطری مشروب را بردارد یعنی آدم دائم الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جای شرمساری دارد.
مدتی نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت در خانه را باز کرد و در حالیکه سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشه ای پرت کرد و یک راست راهی اتاقش شد، کیفش را روی تخت انداخت و در حالیکه می خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روی میز افتاد با کنجکاوی به میز نزدیک شد و آن ها را از نظر گذراند.
کاری که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد، سکه طلا را توی جیبش انداخت و در بطری مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد.
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت: خدای من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
1

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 299
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 647
  • بازدید ماه : 1,168
  • بازدید سال : 4,879
  • بازدید کلی : 515,891
  • کدهای اختصاصی