یک تاجری در زمان های قدیم (کهن) تجارت میکرد از یک شهری به شهری دیگر. در یک شهری که رسید شب شده بود و رفت در یک مهمانسرا برای استراحت خود و تیماری (مراقبت) از اسبانش. هنگام خواب پولش را گذاشت در زیر بالش خود و خوابید چون خسته بود خوابش سنگین شد و زود به خواب رفت. صبح که برخاست، دید که از پولش هیچ خبری نیست... هرچه جستجو کرد و به صاحب مهمان سرا شکایت برد هیچ نتیجه نگرفت، و همه خدمه و صاحب آنجا اظهار بی اطلاعی میکردند. در آخر مرد تاجر به سراغ قاضی شهر رفت و جریان را گفت. قاضی دستور داد که همه خدمه و صاحب مهمانسرا را حاضر کردند. بعد به مباشر خود آهسته توصیه هایی کرد. همه آنهایی که آمده بودند، سر و صدا میکردند و اظهار میکردند که بی گناه هستند. مباشر هم داد زد که، در محکمه و در جلو قاضی همه باید ساکت و سرها پایین و دستها را در جیب ردای خود قرار دهند، و تا قاضی اجازه نداده است کسی حق ندارد کاری بکند و حرفی بزند.
سپس قاضی رو به مرد تاجر کرد و گفت که تو چه نشان و مدرکی داری بر اثبات مدعایت؟
تاجر گفت تنها چیزی که دارم همان است که گفته ام، و سپس قاضی گفت که، نمیخواهد بگویی من میدانم. و ادامه داد... خب که گفتی سکه های پول ات را در کیسه کتانی که تازه از دکان رنگ رزی خریده بودی و هنوز رنگ آن هم خوب خشک نشده بوده است گذاشته ای... و بعد رو کرد به دیگران و گفت که این که خیلی ساده است، خب معلوم است که اگر کسی از این خدمه یا صاحب آنجا آنرا برداشته باشد، باید تا به حال رنگ کیسه پولت بروی دستش باقی مانده باشد.
در این میان یکی از خدمه مهمانسرا، بناگاه، دستش را از ردا یا همان جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت و خواست که آنرا دوباره در جیب خود بگذارد که، قاضی گفت مگر نگفتیم تا اجازه ندادیم کسی تکان نخورد تو چرا میخواستی که دست خود را چک کرده و مطمئن شوی که تمیز است. در صورتی که دیگران چون این دزدی را نکرده بودند به خودشان مطمئن بودند و نیازی نداشتند که بخواهند اطمینان حاصل کنند از دستانشان. و دزد نگون بخت با این تدبیر قاضی به دام افتاد و خود را لو داد.