loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 130 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (0)

 

پیرمردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت. سالکی را بدید که پیاده بود. پیرمرد گفت: ای مرد به کجا رهسپاری؟
سالک گفت: به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می کنند...
پیرمرد گفت: به خوب جایی می روی
سالک گفت: چرا؟
پیرمرد گفت: من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند
سالک گفت: پس آنچه گویند راست باشد؟
پیرمرد گفت: تا راست چه باشد
سالک گفت: آن کلام که بر واقعیتی صدق کند
پیرمرد گفت: در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی؟
سالک گفت: نه
پیرمرد گفت: مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند؟
سالک گفت: ندانم
پیرمرد گفت: چندی میهمان ما باش. باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم
سالک گفت: خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم
پیرمرد گفت: ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی
سالک گفت: برای رسیدن شتاب دارم
پیرمرد گفت: نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند. ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد
سالک گفت: ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه؟
پیرمرد گفت: پس تأمل کن تا تحمل نیز خود آید. خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند
پیرمرد و سالک به باغ رسیدند. از دروازه باغ که گذر کردند سالک گفت: حقا که اینجا جنت زمین است. آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند
پیرمرد گفت: بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد
دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد. سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت. شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گذاردن نماز برخاست
پیرمرد گفت: با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری
سالک گفت: اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم
پیرمرد گفت: تأمل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است. اینگونه کن
سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت. پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود. طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد. دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد. روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت: لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی
سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت: عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند
پیرمرد گفت: به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد
سالک روزی دگر بماند. پیرمرد گفت: لابد امروز خواهی رفت، افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت
سالک گفت: ندانم خواهم رفت یا نه، اما عقل به سرانجام رسیده است. ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پیرمرد گفت: با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم
سالک گفت: بر شنیدن بی تابم
پیرمرد گفت: دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی
سالک گفت: هر چه باشد گردن نهم
پیرمرد گفت: به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالک گفت: این کار بسی دشوار باشد
پیرمرد گفت: آنگاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود
سالک گفت: آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند، و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم
پیرمرد گفت: پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای
سالک گفت: آری
پیرمرد گفت: اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالک گفت: آن یک نفر را من بر گزینم یا تو؟
پیرمرد گفت: پیرمردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار، او شهره است
سالک گفت: پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟
پیرمرد گفت: تو برای هدایت خلقی می رفتی
سالک گفت: آن زمان رسم عاشقی نبود
پیرمرد گفت: نیک گفتی. اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن، می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای؟
سالک گفت: همان کنم که تو گویی
سالک رفت، به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیرمرد را گرفت. مرد گفت: این سؤال را از کسی دیگر مپرس
سالک گفت: چرا؟
مرد گفت: دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند
سالک گفت: شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند
مرد گفت: تازه به این دیار آمده ام، آنچه تو گویی ندانم. خود در احوال مردم نظاره کن
سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد. هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا. برگشت دست پیرمرد را بوسید
پیرمرد گفت: چه دیدی؟
سالک گفت: خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت
پیرمرد گفت: وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند نه آنگونه که خود خواهی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
1

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 101
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 115
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 115
  • بازدید ماه : 232
  • بازدید سال : 3,943
  • بازدید کلی : 514,955
  • کدهای اختصاصی