loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 70 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

سال های نه چندان دور زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد در یکی از غارهای منطقه زندگی می کرد.
در آن دوره منطقه مورد نظر فقط یک قصبه مرزی بود که اهالی اش را راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچی ها، روسپی ها، ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به اینجا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند.
شرورترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات های گزافی بر کشاورزان تحمیل می کرد، کشاورزانی که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.
یک روز ساون (قدیس معروف) از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد.
آحاب خندید و گفت: "نمی دانی من قاتل ام؟ تاکنون سر آدم های زیادی را در زمین هام بریده ام؟ البته که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟"
ساون پاسخ داد: "می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم."
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کمتر از خودش نبود و این آزارش می داد، چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آنجا کیست. کمی گپ زدند، آحاب تحت تأثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت. جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت.
ساون پیش از اینکه بخوابد چند لحظه او را تماشا کرد آنوقت چشم هاش را بست و خوابید. آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد...
صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید. جریان را پرسید.
آحاب جواب داد: "نه از من ترسیدی و نه درباره ام قضاوت کردی، اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد. اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم. تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم، پس من هم چنین کردم."
می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه آحاب، آحاب شروع کرده بود به تیز کردن خنجرش. از آنجا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد پس پرسید: "اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا بیاید، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست؟"
قدیس جواب داد: "نه. اما می توانم خودم را مهار کنم."
آحاب دوباره پرسید: "و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری ولی در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی، می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟"
قدیس گفت: "نه. اما می توانم خودم را مهار کنم."
آحاب دوباره پرسید: "اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند، می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟"
قدیس پاسخ داد: "هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم."
می گویند این گفتگو مهمترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.

Vahid Faaz بازدید : 78 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

چند سال پیش گروهی از فروشندگان در شیکاگو برای شرکت در یک سخنرانی عازم سفر می شوند و همگی به همسران خود وعده می دهند که روز جمعه حتماً برای صرف شام کنار همسران خود خواهند بود.
در سخنرانی، بحث طولانی می شود، طوری که حرکت هواپیما نزدیک می شود و این مسئله باعث می شود تمام فروشندگانی که به همسران خود وعده داده بودند، به یکباره به سمت فرودگاه هجوم بیاورند.
در زمانی که همه آنها می کوشیدند تا راه را برای خود باز کنند و از ترمینال فرودگاه رد شوند، پای یکی از آنان از روی بیدقتی به پایه میز دکه ای اصابت کرده و سیب های روی آن، به زمین می ریزد.
مسافران همه بی تفاوت از این مسئله خود را به هواپیما میرسانند و در جای خود می نشینند و نفس راحتی می کشند که می توانند به خانواده خود برسند، اما یک نفر از آنان می ایستد و نظاره گر صحنه می شود...
او با بالا بردن دست خود از دوستان خداحافظی می کند و به دخترک سیب فروش کمک می کند که سیب ها را جمع کند، آخر آن دخترک کور بود و این کار برایش سخت.
آن مرد در حین جمع آوری سیب ها متوجه می شود بعضی از سیب ها له شده اند و بعضی ها کثیف؛ پس 10 دلار به دخترک می دهد و می گوید: "این هم خسارت سیب هائی که من و دوستانم آنها را خراب کردیم. امیدوارم ناراحتتان نکرده باشیم."
مرد کمی می ایستد و بعد با گام های بلند شروع به دور شدن از دکه آن دخترک می کند. در این هنگام دخترک ده ساله با صدای بلند و در میان جمعیت رو به او کرده و می گوید: "ببینم، نکند شما حضرت عیسی (ع) هستید؟!"
مرد مات و متحیر در جای خود میخکوب شد...

Vahid Faaz بازدید : 73 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

خانه ما در یک مجتمع آپارتمانی 4 طبقه قرار دارد و ما تازه به اینجا آمدیم و هنوز خیلی از همسایه ها را خوب نمیشناسیم. در طول چند روزی که این همه پله را بالا و پائین رفته بودم یک چیز برایم خیلی عجیب بود.
همیشه جلوی یکی از خانه ها فقط یک لنگه کفش مردانه بود. یکبار حتی زیر زمین خانه را هم به دنبال لنگه دیگر کفش گشتم اما هیچ اثری از لنگه دیگر آن پیدا نکردم. ته دلم یک کم می ترسیدم نکند فکر کنند کار من است!
تا اینکه یک روز که داشتم برای خرید نان به پائین می رفتم، مردی را دیدم که از آن خانه بیرون می آمد. او فقط یک پا داشت!
او با عصا راه می رفت. با ناراحتی از پله ها پایین رفتم و در طول راه همه اش به فکر آن مرد بودم که یک پا نداشت.
خیلی دلم برایش می سوخت. آن قدر ناراحت و غمگین بودم که پولم را در راه گم کردم، اما وقتی به خانه بازگشتم فکری به نظرم رسید. با خودم گفتم آن مرد حتماً از دیدن این همه کفش در جلو خانه ها ناراحت میشود.
باید کاری میکردم. خیلی فکر کردم تا اینکه فکری به نظرم رسید: دوباره برگشتم و یک لنگه از هر کفشی را که در ساختمان بود برداشتم و در زیر زمین قایم کردم، حالا در جلو خانه ها از هر جفت کفش فقط یک لنگه آن بود!
مطمئن شدم که اگر مرد برگردد دیگر غصه نخواهد خورد. چون همه مردم این آپارتمان فقط یک پا دارند.
آن شب همه همسایه ها بعد از کمی لی لی رفتن از من به پدرم شکایت کردند. اما از اینکه این کار را برای مرد یک پا کرده بودم. خوشحال بودم چون تنها کسی که از من شکایتی نداشت، همان مرد یک پا بود...

Vahid Faaz بازدید : 79 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

میترادات دختر مهرداد، پادشاه اشکانی، خواب دید ماری سیاه به شهر حمله نموده، سربازان مار را به بند کشیدند و چون پدرش آن مار زشت را بدید، دست او را گرفته و به مار پیشکش کرد.
مار به دورش پیچید و او را با خود از شهر ببرد. چون از شهر دور شدند ماری دیگر بر سر راه آنها سبز شد و بدین طریق میترادات از مهلکه گریخت و به سوی شهر خویش بازگشت. مردم شادی می کردند و نوازندگان می نواختند او هم شاد شد. اما همه چیز برایش غریبه و ناآشنا بود. چون بر لب جوی آبی نشست موهای خویش را خاکستری دید، زنی کامل در آب دیده می شد. از ترس از خواب پرید و ساعتها بر خود لرزید.
میترادات در آن هنگام تنها 14 سال داشت. چند سال گذشت. در پایان جنگ ایران سلوکیان (جانشینان اسکندر) فرمانروای آنها اسیر شده و به ایران آوردنش.
آن شب در زیر نور مهتاب، مهرداد به دخترش میترادات گفت: "ای عزیزتر از جان، می خواهم همسر دمتریوس فرمانروای اسیر شده سلوکیان شوی. رایزنانم می گویند اگر دمتریوس را عزیز داریم در آینده او دودمان سلوکیان را تضعیف خواهد کرد و در نهایت ما می توانیم برای همیشه آنها را نابود کنیم و تو می دانی آنها چقدر از ایرانیان را کشته اند. آیا قبول می کنی همسر او شوی؟"
دختر به پدر نگاهی کرد و خوابش را به یاد آورد!
در دل گفت: "آه ای پدر، آه ای پدر، من این مار را قبلاً در خواب دیده ام و می دانم کی باز خواهم گشت، زمانی که دیگر نیمی از موهایم سفید شده. اما بخاطر ایران و شادی مردمم خواهم رفت."
سرش را پایین انداخت و گفت: "پدر هرچه شما تصمیم بگیرید همان می کنم."
پادشاه ایران، دخترش را در آغوش گرفته موی سر او را بوسید و گفت: "دخترم می دانی که چقدر دوستت دارم."
میترادات در دل می دانست آغوش مار در انتظار اوست، اما صدای شادی ایرانیان آرامش می کرد، همچون آرامش آغوش پدر، و آرام گریست.

اندیشمند میهن دوست کشورمان ارد بزرگ می گوید: "گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند."

سالها گذشت...
میترادات که به ایران بازگشت همه چیز همانگونه بود که در خواب دیده بود. بر لب همان جوی آب نشست، خود را در آن دید... اشکهایش با آب جوی در هم آمیخت و... طعم میهن پرستی را برای روح و جان ایرانیان به یادگار گذاشت...

Vahid Faaz بازدید : 78 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یکی از شاگردان شیوانا غمگین و افسرده کنار جویبار نشسته بود و با چوب به سطح آب می زد. شیوانا کنارش نشست و احوالش را پرسید.
پسر جوان گفت: "به دختری علاقه مند شده ام که صاحب جمال است و معصوم و با شرم. اما همان طوری که می بینید من بهره ای از زیبایی نبرده ام و پسران زیادی در این دهکده هستند که از من زیباترند. به همین خاطر خوب می دانم که هرگز جرأت نخواهم کرد عشقم را به او ابراز کنم و باید به خاطر زیبا نبودن او را فراموش کنم!"
شیوانا دستی به شانه جوان زد و گفت: "این احساس دلتنگی که در نگاه و دل و صدایت موج می زند، اسمش شور و عشق و دلدادگی است. می بینی که عشق، بدون توجه به چهره و جمال به قول خودت نه چندان زیبا، قلب تو را تصاحب کرده و این یعنی برای عاشق شدن حتماً لازم نیست که فرد زیبا باشد. برای عاشق بودن و عاشق ماندن هم همین طور.
زیبایی فقط به درد نگاه اول می خورد تا توجه را به سمت خود جلب کند. وقتی نگاه در نگاه تلاقی کرد و جرقه عشقی ظاهر نشد، آن رخ زیبا دیگر به درد نمی خورد. اما نگاه تو با یک هم نگاهی به شعله عشقی پرشور تبدیل شده و این نشانه خوبی است. من جای تو بودم به جای کلنجار رفتن با خودم و چوب بر آب زدن، گلی می چیدم و به خواستگاری یار می رفتم.
فقط همیشه به خاطر بسپار که در مرام عاشقی، زیبایی شرط نیست. عشق با خودش زیبایی را می آورد و همه چیز را زیبا می سازد."

Vahid Faaz بازدید : 76 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد.
مردم به او گفتند: اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد؟
مرد گفت: از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
یکی گفت: براستی چنین است، من هم مانند اسب تو شده ام!
مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت: زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم، در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد. صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند: چطور برخواست؟!
پیرمرد خنده ای کرد و گفت: از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم...

 

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید: دوستی و مهر، امید می آفریند و امید زندگی ست!

 

و می گویند: از آن پس پیرمرد و اسب، هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…

Vahid Faaz بازدید : 19 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تأثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سؤال را بیابد، و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
این سؤالی بود که حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار... او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند.
جادوگر پیر می خواست که با لرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند! آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتور هرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و او را مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد با خبر شد و با آرتور صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان آرتور نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سؤال را داد. سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
پاسخ جادوگر این بود: "آنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند."
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک می شد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس جادوگر از وی پرسید: "کدامیک را ترجیح می دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟"
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار می شد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی را با وی بگذراند.

 

اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید... انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟

اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید با خود مرور کنید...

 

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود: لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد. با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود.

Vahid Faaz بازدید : 82 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در دهکده شیوانا زلزله های شدیدی پشت سر هم رخ می داد و زندگی مردم به کلی مختل شده بود. مشکل تأمین سوخت و آب و غذا باعث شده بود اهالی دهکده، همگی در اطراف مدرسه شیوانا چادر بزنند و از امنیت و مساعدت اهالی مدرسه برخوردار شوند.
زلزله دائم رخ می داد و هر بار مردم وحشت زده با داد و فریاد این سمت و آن سمت می دویدند و حتی بعضی از ترس، گریه می کردند. اما شاگردان شیوانا همگی آرام و آسوده حتی وقتی زلزله رخ می داد گوشه ای پناه می گرفتند و بعد دوباره کمک خود را به مردم وحشت زده ادامه می دادند. شیوانا نیز چهره ای بسیار آرام و مطمئن داشت و هیچ نشانه ای از ترس و وحشت در چهره اش نمایان نبود.
یکی از اهالی وحشت زده وقتی چهره و رفتار آرام شیوانا و اهالی مدرسه را دید با کنجکاوی از شیوانا پرسید: "استاد! زمین زیر پای شما هم مثل ما می لرزد و همان خطری که ما را تهدید می کند، می تواند شما را نیز از بین ببرد. دلیل این همه آرامش و آسودگی شما در چیست؟"
شیوانا با تبسم گفت: "فرض کنید ده ها قایق کوچک در ساحلی توفانی داخل آب به حال خود رها شده اند. در هر قایق تعدادی آدم نشسته اند. بعضی از این قایق ها با ریسمانی طولانی اما محکم و مطمئن به اسکله و ساحل متصل شده اند و بعضی دیگر از قایق ها بدون طناب در کنار ساحل اسیر امواج هستند. قایق های طناب دار هم مثل بی طناب ها بالا و پایین می روند، اما ساکنان آن آرام تر و آسوده تر از ساکنان قایق های بدون طناب اند، چرا؟"
آن مرد وحشت زده پاسخ داد: "خوب به هر حال سرنشینان قایق های طناب دار مطمئن اند که زیر آب نمی روند و ساحل اجازه نخواهد داد که آنها به وسط دریا کشانده شوند. اما این چه ربطی به آرامش خاطر و آسودگی خیال الآن شما و اهل مدرسه دارد؟"
شیوانا پاسخ داد: "من و بقیه اهالی مدرسه ریسمان درونی دل مان را به ساحل مطمئن خالق کاینات متصل ساخته ایم و هر آنچه را مورد قبول اوست، پذیرفته ایم. اگر تقدیر ما از بین رفتن باشد، طبیعی است که هیچ گریزی از این تقدیر نداریم و چون مطمئنیم هر آنچه دوست بخواهد به نفع ماست! از اتفاقاتی که اطرافمان رخ می دهد اصلاً نگران نیستیم.
دلیل ترس و وحشت بیش از حد و غیر طبیعی شما فراموش کردن طناب است. شما هم طناب توکل خود را به ساحل رضایت خالق کاینات متصل کنید و بعد همه چیز را به او بسپارید و به وظیفه ای که درست است عمل کنید. هر اتفاقی بیفتد آرامش شما را بیشتر خواهد کرد."

Vahid Faaz بازدید : 72 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد.
بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: "اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم."
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: "یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا..."
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: "نه... خدا نکنه..."

Vahid Faaz بازدید : 377 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

حاکمی در کرمان زندگی می کرد که بسیار مهربان و جوانمرد بود. او عادت داشت هر غریبه ای را که به کرمان می آمد، مهمان خود می کرد و آن مهمان باید تا سه روز در خانه او می ماند و پذیرایی می شد.
روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت. او می خواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آنها مبارزه می کرد و نمی گذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشکر عضدالدوله می جنگید و بعضی از آنها را می کشت. اما شب که می شد به اندازه ای که همه افراد لشکر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آنها می فرستاد.
عضدالدوله از کارهای حاکم کرمان تعجب کرده بود. یک نفر را فرستاد تا بپرسد: «این چه کاری است که روزها سربازان مرا می کشی و شبها برایشان غذا می فرستی؟!»
حاکم کرمان گفت: «جنگ کردن نشانه مردانگی است و غذا دادن نشانه جوانمردی! اگر چه سربازهای شما دشمن ما هستند، اما در شهر من غریب هستند و غریبه ها در این شهر مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بی غذا بماند.»
عضدالدوله گفت: «جنگیدن با کسی که این قدر با معرفت و جوانمرد است، خطاست.»
این بود که لشکر خود را جمع کرد و از تصرف کرمان چشم پوشید.

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است.
مردی به دوست ابوریحان می گفت: «هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم، بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.»
و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که: «عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند، آن زن اگر تو را می خواست حتماً پس از سال ها باز می گشت. پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی.»
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ افتاده و سه روز است هیچ نخورده.
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد، ابوریحان دستش را گرفت و گفت: «نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد، مرگ را به بالینش فرستاده!»
میزبان سر خم نمود...
ابوریحان به دیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید.

 

ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایران زمین می گوید: "هیچگاه امید کسی را ناامید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد."

 

می گویند چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد، آن مرد با همسر بازگشته خویش، او را اشک ریزان بدرقه می کردند.

Vahid Faaz بازدید : 78 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید... که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود؛ و در جاده ای نیمه روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: «این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»
فرشته جواب داد: «می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم! و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم! آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد؟»

Vahid Faaz بازدید : 69 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه های قدیمی و در انبار مانده اش را به حراج بگذارد.
در روزنامه ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.
حراج جالبی بود! سنگ هایی برای لغزش در تقوا، آینه هایی که آدم را مهم جلوه می داد، عینک هایی که دیگران را بی اهمیت نشان می داد.
روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می کرد: خنجرهایی با تیغه های خمیده که آدم می توانست آن ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: «نگران قیمت نباشید! الآن بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.»
یکی از مشتری ها در گوشه ای دو شئ بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن ها توجه نمی کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.
شیطان خندید و پاسخ داد: «فرسودگی شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمتشان کاملاً مناسب است. یکی شان "شک" است و آن یکی "عقده حقارت". تمام وسوسه های دیگر فقط حرف می زنند، این دو وسوسه عمل می کنند.»

 

Vahid Faaz بازدید : 20 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سر تا پای تو هستم.»
کرم گفت: «من هم عاشق سر تا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: «تو زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش دست خودم نبود... من این پاها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی.»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: «این دفعه دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت: «ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
کرم گفت: «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد...
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: «بخشید شما مروارید...»
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند...
نمی داند که کجا رفته...

 

Vahid Faaz بازدید : 85 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا با تعدادی از شاگردان با کاروانی همراه بودند. در کاروان آنها مرد ثروتمند اما بی ادبی بود که با تعداد زیادی از افراد خود سوار بر اسب های ورزیده و مجهز اسباب دردسر بقیه مسافران معمولی را فراهم ساخته بودند. سفر ادامه داشت تا به یک دو راهی رسیدند.
یکی از آنها از داخل جنگل عبور می کرد و آن دیگری به سمت کوهستان می رفت. در میان دوراهی پیرمردی با محاسن سفید همراه فرزندانش مشغول فروش آب و غذا به مسافران بود. بالای سر پیرمرد روی پوستینی نوشته شده بود: "حرمت سؤال را حفظ کنید!"
مرد ثروتمند با افرادش پیرمرد را دوره کردند و با اسبان خود داخل آب و غذای او خاک پاشیدند و سپس مرد ثروتمند با بی احترامی و با صدای بلند به او گفت: "آهای پیر خاک آلود! از کدام راه برویم تا زودتر و بی دردسرتر به شهر بعد برسیم."
پیرمرد اصلاً سرش را بالا نیاورد و بی تفاوت به کار خود مشغول شد. مرد ثروتمند عصبانی و خشمگین با تازیانه بر وسایل پیرمرد کوبید و گفت: "مگر با تو نیستم! گفتم از جاده جنگلی بروم زودتر می رسم یا نه؟"
پیرمرد دوباره خودش را به مرتب کردن وسایلش سرگرم کرد و هیچ نگفت. یکی از افراد مرد ثروتمند به او گفت: "سکوت علامت رضاست. باید راه امن همین جاده جنگلی باشد. بیایید برویم و زودتر از شر این پیر خاک آلوده خلاص شویم."
آنها این را گفتند و با شتاب در راه جنگلی پیش رفتند. وقتی دور شدند. شیوانا با احترام نزد پیرمرد رفت و به او در مرتب کردن وسایلش کمک کرد. سپس مانند یک استاد مقابل پیرمرد ادای احترام کرد و از او پرسید: "اگر لطف کنید ما را راهنمایی کنید که کدام جاده امن تر و راحت تر است تمام اهل کاروان سپاسگزار خواهند شد."
پیرمرد با شنیدن این جمله سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: "جاده کوهستان ابتدا سخت و صعب العبور به نظر می رسد. اما چند ساعتی که بروید داخل دره می افتید و بی دردسر از تنگه عبور می کنید و غروب نشده به شهر می رسید. اما جاده جنگلی به مرداب های غیرقابل عبوری منتهی می شود که امکان عبور از آنها اگر غیرممکن نباشد بسیار سخت و خطرناک است."
شیوانا از پیرمرد تشکر کرد و با احترام از او دور شد. وقتی با بقیه مسافران قدم به جاده کوهستانی گذاشتند و به سلامت از تنگه عبور کردند و به نزدیکی شهر مقصد رسیدند یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: "چرا پیرمرد جواب مرد ثروتمند را نداد و هیچ نگفت! اما جواب شما را داد و دقیقاً با جزییات همه چیز را توضیح داد!"
شیوانا پاسخ داد: "چون احترامی که در جواب منتظرش هستیم در دل سؤالی که می کنیم پنهان است. مرد ثروتمند اگر به نوشته بالای سر پیرمرد دقت می کرد متوجه می شد که هنگام سؤال کردن باید رعایت احترام و ادب را کمال و تمام بنماید تا بتواند پاسخ صحیح بگیرد. مرد ثروتمند حرمت سؤال را نگه نداشت و با تازیانه غرورش وسایل پیرمرد را به هم ریخت.
سؤال بی حرمت جواب گستاخانه هم دارد و پیرمرد همین که هیچ جوابی نداد خودش کلی بزرگواری است. مرد ثروتمند وقتی با یارانش به مرداب ها می رسند تازه می فهمند معنای رعایت حرمت سؤال چیست.
بسیاری مواقع علت این که جواب های درست و نابجا دریافت می کنیم فقط این است که سؤال محترمانه نپرسیده ایم و به کسی که جواب می دهد احترام نگذاشته ایم. بدیهی است که در این مواقع جاده های بن بست منتهی به مرداب حداقل چیزی است که نصیبمان می شود."

Vahid Faaz بازدید : 81 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای میدهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: "گل صداقت!"
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

Vahid Faaz بازدید : 82 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در یک روز آرام، روشن، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت، جنگل، شهر و دهکده گشتی زد.
هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بالهایش را باز کرد و گفت: حالا که دیدار من از زمین پایان یافته، باید به دنیای روشنایی برگردم. اما قبل از رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم.
فرشته به باغ زیبایی از گل ها نگاه کرد و گفت: چه گل های دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد!
بی نظیرترین گلهای رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت: من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گل ها در زمین ندیدم، این گل ها را همراه خود به بهشت خواهم برد.
اما اندکی که بیشتر نگاه کرد کودکی را با چشم های روشن و گونه های گلگون در حال خندیدن به چهره مادرش دید. فرشته با خود گفت: آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.
سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می شد. فرشته با خود گفت: آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا به حال بر روی زمین دیده ام من آن را هم با خود به بهشت خواهم برد.
به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها؛ فرشته بالی زد و به سمت دروازهای مروارید مانند بهشت پرواز کرد.
خارج از بهشت رو به روی دروازه ها فرود آمد و با خود گفت: قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری ها را ببینم.
به گلها نگاه کرد. آنها پلاسیده شده بودند! به لبخند کودک نگاه کرد، آن هم محو شده بود! فقط یکی مانده بود... به محبت مادر نگاه کرد. محبت مادر هنوز آنجا بود با همه زیبایی همیشگی اش.
فرشته گلها و لبخند محو شده کودک را به گوشه ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد.
تمام بهشتیان را جمع کرد و گفت: من چیزی در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه، تا رسیدن به بهشت حفظ کرد و آن محبت یک مادر است.

Vahid Faaz بازدید : 74 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد. در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت.
والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی
اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی
اومدی خودت و نشوندی
در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید: چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت. گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم، اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم؛ لذا به حال خود گریه می کنم.

 

Vahid Faaz بازدید : 106 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آروشا همسر یکی از مهتران دربار سلجوقی به فرگون (زیباترین زن زمانه خویش) همسر ملک شاه گفت: اگر گوش بر هر دیواری بگذاری از اهالی آن خانه خواهی شنید...
فرگون زیبا بزرگترین گنج گیتی را در اختیار دارد، کلید دار خزانه ایران در واقع اوست و خندید.
فرگون دستی بر موهای کودک زیبایش کشید و گفت: گنج من همین کودک است. فرزند من بزرگترین داشته من است و همین برای من بس است.
آروشا تا خواست به حرفهای قبلی خود ادامه دهد، دید فرگون بانوی نجیب و پاک نژاد ایرانی در حال دور شدن است.

 

ارد بزرگ فیلسوف برجسته معاصر که خود از تبار فرزندان ملک شاه و فرگون است می گوید: مادر و پدر، زندگیشان را با فروتنی به فرزند می بخشند.

در واقع بانوی زیبای ایران "فرگون" به زن ایرانی می آموزد بزرگترین گنج گیتی در آغوش اوست و او باید نگهبان بدن، روان و اندیشه او باشد.

Vahid Faaz بازدید : 66 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مرد کشاورزی که خیلی شاد بود و از هیچ ناملایمت زندگی شکایتی نداشت در دیار شیوانا زندگی می کرد. همیشه بر لب هایش خنده بود و در حرکاتش شادی و نشاط موج می زد. این مرد همسایه ای داشت که دامپروری می کرد. او برعکس مرد کشاورز همیشه شاد نبود و شبانه روز کار می کرد تا بتواند پول و سرمایه بیشتری به دست آورد.
روزی مرد دامدار شیوانا را در بازار دید و صحبت را به همسایه شادش کشاند و گفت: "این مرد کشاورز اعصاب مرا به هم ریخته است. وضع زندگی اش زیاد هم جالب نیست و فقط بخور و نمیری به دست می آورد، اما حتی یک لحظه هم نشده که خنده و استراحت و تفریح از یادش برود. غروب ها زن و بچه هایش را می آورد به مزرعه و تا پاسی از شب به بازی و خوشی می پردازد. هر کس هم که به او می رسد یا باید مانند او شاد و بانشاط شود و یا این که از او فاصله بگیرد. خلاصه این همسایه به جای این که بیشتر کار کند و سرمایه بیشتری به دست آورد سال های جوانی را به خوشی و شادی بی فایده سپری می کند."
شیوانا از مرد دامدار پرسید: "تو چرا این همه کار می کنی؟"
دامدار پاسخ داد: "معلوم است. من به فکر آینده خودم و زن و بچه ام هستم. می خواهم تا می توانم پول و ثروت جمع کنم. بعد دام های بیشتری بخرم و برای تغذیه این دام ها مزارع بیشتری هم فراهم کنم. بعد می خواهم به روستاها و دهکده های دیگر دام بفروشم و از این راه در آن روستاها هم برای خودم مزرعه و دامداری بسازم."
شیوانا گفت: "آخر این همه تلاش قرار است چه بشود؟"
دامدار گفت: "خوب آخر این مسیر وقتی پیر شدم کم کم کارهایم را سبک تر می کنم تا بیشتر با بچه ها و همسرم باشم. البته قبول دارم که تا آن موقع بچه هایم بزرگ شده اند و سر زندگی خودشان رفته اند و همسرم پیر و از کار افتاده شده، اما به هر حال ایام پیری سعی می کنم بیشتر کنار خانواده ام باشم. قصد دارم یک مزرعه خصوصی برای خودم مهیا کنم که از وسط آن نهری زیبا روان باشد و غروب ها با همسر و فرزندان و نوه هایم کنار نهر بنشینیم و خاطره خوب تعریف کنیم و از زندگی لذت ببریم و خلاصه انتهای زندگی از آن استفاده کنیم و شاد باشیم."
شیوانا با لبخند گفت: "چیزی که تو در انتهای زندگی با قربانی کردن جوانی همسرت و بدون پدر بزرگ شدن فرزندانت و به زحمت انداختن و سخت گیری بیش از حد خود در ایام جوانی و میان سالی می خواهی به آن برسی، این همسایه مزرعه دار تو همین الآن که همسرش جوان است و بچه هایش نیاز به حضور پدر دارند و خودش نیازمند استراحت و آرامش است دارد تجربه می کند. چیزی که تو آخر سر می خواهی به آن برسی او همین الآن رسیده و در حال استفاده است. آخرین منزل امید تو اقامتگاه همین الآن اوست. پس او سال ها از تو جلوتر است و تو باید از این بابت او را تحسین کنی."

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از میتینگ های پی در پی آن روز تاریخی! برای خوردن شام با هم نشسته بودند.
در کنار میز یکی از سگ های چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه میکرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت: چطوری میشه از این خردل به این سگ داد؟
روزولت گفت: من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد.
بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت: هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد.
در این میان که چرچیل به هر دوی آنها میخندید بلند شد و گفت: دوستان هر دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره...
روزولت گفت: چطوری؟
چرچیل گفت: نگاه کنید! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالیکه به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد!
چرچیل گفت: دیدید چطوری میتوان زور را بدون زور زدن به مردمان احمال کرد.

Vahid Faaz بازدید : 75 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

گرگ گرسنه ای برای تهیه غذا به شکار رفت. در کلبه ای در حاشیه دهکده پسر کوچکی داشت گریه می کرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او می گفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ می دهم.»
گرگ از آنجا رفت و نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند.
شب فرا رسید و او هنوز انتظار می کشید. ناگهان صدای پیرزن را شنید که می گوید: «کوچولو گریه نکن، من تو را به گرگ نمی دهم. بگذار همین که گرگ پیر بیاید او را می کشیم.»
گرگ با خود گفت: «انگار اینجا آدم هایی پیدا می شوند که چیزی می گویند اما کار دیگری می کنند.» و بلند شد و روستا را ترک گفت.

 

Vahid Faaz بازدید : 72 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

می گویند یکی از کارکنان شرکت «آی.بی.ام» اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر زد.
این کارمند به دفتر تام واتسون بنیان گذار شرکت احضار شد و پس از ورود گفت: "تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم."
واتسون گفت: "شوخی می کنی! ما همین الآن مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم!"

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی خانمی سخنی را بر زبان آورد که مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده و به دنبال راه چاره ای گشت که بتواند دل دوستش را به دست آورده و کدورت حاصله را برطرف کند.
او در تلاش خود برای جبران آن، نزد پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا، از وی مشورت خواست. پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: "تو برای جبران سخنانت لازمست که دو کار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سخت تر از دومیست."
خانم جوان با شوق فراوان از او خواست که راه حل ها را برایش شرح دهد.
پیرزن خردمند ادامه داد: امشب بهترین بالش پری را که داری، برداشته و سوراخ کوچکی در آن ایجاد می کنی، سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در کوچه و محلات اطراف خانه ات می کنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و دوستان و بستگانت که رسیدی، یک عدد پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار می دهی. بایستی دقت کنی که این کار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام کرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم.
خانم جوان به سرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام کارهای روزمره خانه، شب هنگام شروع به انجام کار طاقت فرسایی کرد که آن پیرزن پیشنهاد نموده بود. او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریکی شهر و در هوای سرد و سوزناکی که انگشتانش از فرط آن، یخ زده بودند، توانست کارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت.
خانم جوان با این که به شدت احساس خستگی می کرد، اما آسوده خاطر شده بود که تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت: "بالش کاملاً خالی شده است"
پیرزن پاسخ داد: حال برای انجام مرحله دوم، بازگرد و بالش خود را مجدداً از آن پرها، پر کن، تا همه چیز به حالت اولش برگردد!
خانم جوان با سرآسیمگی گفت: اما می دانید این امر کاملاً غیر ممکن است! اینک باد بیشتر آن پرها را از محلی که قرارشان داده ام، پراکنده است، قطعاً هر چقدر هم تلاش کنم، دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد!
پیرزن با کلامی تأمل برانگیز گفت: کاملاً درسته! هرگز فراموش نکن کلماتی که به کار می بری همچون پرهاییست که در مسیر باد قرار می گیرند. آگاه باش که فارغ از میزان صمیمت و صداقت گفتارت، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت. بنابراین در حضور کسانی که به آنها عشق می ورزی، کلماتت را خوب انتخاب کن.

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و برمی گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد، او می ایستاد، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می شد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می کنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد!

 

باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان های زندگی کنارتان باشد.

در طوفانها لبخند را فراموش نکنید

Vahid Faaz بازدید : 77 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: "فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟"
استاد اندکی تأمل کرد و گفت: "فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"
آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: "من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصاً برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود."
دومی کمی فکر کرد و گفت: "اما اندرزهای پیران معرفت معمولاً بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."
آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: "وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید. بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که بر آن ایستاده است!"

Vahid Faaz بازدید : 82 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست.
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آنرا به دریا پرتاب می کرد.
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود. لذا پس از مدتی از او پرسید: چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟
مرد جواب داد: آخر تابه من کوچک است!

 

گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است.

ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم.
خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد.
این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی.
هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست.

 

به یاد داشته باش:

به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است، به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است.

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی «زیبایی» و «زشتی» در ساحل دریایی به هم رسیدن و به هم گفتند: بیا در دریا شنا کنیم.
برهنه شدند و در آب شنا کردند. زمانی گذشت و «زشتی» به ساحل برگشت و جامه های «زیبایی» را پوشید و رفت.
«زیبایی» نیز از دریا بیرون آمد و وقتی تن پوشش را نیافت، از برهنگی شرم کرد و به ناچار لباس «زشتی» را پوشید و به راه خود رفت.
تا این زمان نیز مردان و زنان این دو را با هم اشتباه می گیرند. اما اندک افرادی هم هستند که چهره «زیبایی» را می بینند و فارغ از جامه هایی که بر تن دارد او را می شناسند.
برخی نیز «زشتی» را می شناسند و لباس هایش او را از چشمهای اینان پنهان نمی دارد.

Vahid Faaz بازدید : 68 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران «ارد دوم» از جنگ برمی گشت به پیرزنی برخورد. پیرزن به او گفت: وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی؟
گفت: به هیچ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود.
پیرزن گفت: و اکنون به چه چیز؟
سورنا پاسخ داد: به ادامه نگاهبانی از ایران زمین.
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید: آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی؟
سورنا گفت: برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم.
پیرزن گفت: آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی و از او به بدی یاد می کنند.
سورنا پاسخ داد: ما فدایی این آب و خاکیم، مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد. من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم!
پیرزن گفت: وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت: پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من!
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد...
بر اسب نشست...
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد...

 

ارد دوم، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند. آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند.

به سخن ارد بزرگ: میهن پرستی هنر برازندگان نیست که آرمان آنان است.
یاد و نام همه آنان گرامی باد.

Vahid Faaz بازدید : 156 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشاء این مطلب داده شد که شجاعت یعنی چه؟
محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود: ''شجاعت یعنی این'' و برگه خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته بود!
اما برگه آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند.
فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟
دکتر شریعتی

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.
مرد قبول کرد.
پرنده گفت پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست... گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. بر چیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. وگرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی.
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی! پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟
مرد به خود آمد و گفت: ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟

 

پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است.

Vahid Faaz بازدید : 68 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آفتی عجیب و ناشناخته به جان ذرت های دهکده شیوانا افتاده بود و محصولات تعداد زیادی از کشاورزان را از بین برده بود.
شیوانا شاگردان مدرسه را فراخواند و گفت: "دوست کشاورزی دارم در یکی از روستاهای دوردست که حتماً روش دفع این آفت را می داند. می خواستم یکی از شما را انتخاب کنم و همراه با نمونه محصولات آفت زده نزد او بفرستم تا روش پیشنهادی او برای درست کردن سم و دفع آفت از مزارع ذرت را یاد بگیرد. چه کسی پیشقدم می شود؟"
یکی از شاگردان شیوانا که حافظه ای بسیار قوی داشت و در جمع شاگردان به زیرکی و زرنگی معروف بود قدم پیش گذاشت و گفت: "من آن قدر دانش و اطلاعات دارم که به محض این که دوست شما اصول درست کردن سم را یاد بدهد سریع یاد می گیرم. من می روم!"
شیوانا با تبسم موافقت کرد و گفت: "اجازه بده یکی از شاگردان معمولی و تازه کار را هم همراه تو بفرستم تا تنها نباشی. فقط چون این شاگرد خیلی ساده است از زرنگی و هوشیاری ات علیه او استفاده نکن!"
همه به این جمله خندیدند و آن دو نفر صبح روز بعد راهی دهکده دوردست شدند. چند هفته بعد آنها برگشتند و همه با شوق و علاقه منتظر بودند تا روش دفع آفت را از زبان آنها بشنوند. شاگرد زرنگ با غرور گفت: "چند ماده ساده را اگر با هم مخلوط کنیم می توانیم ضد آفت را بسازیم و در عرض یک هفته مرض را از محصولات ذرت دور سازیم. اصلاً نیازی به این مسافرت نبود."
او به سرعت مواد مورد نظر خودش را مخلوط کرد و روی بعضی از مزارع آفت زده پاشید. اما بعد از دو هفته هیچ تغییری حاصل نشد و اوضاع از قبل هم بدتر شد.
شیوانا شاگرد ساده و معمولی را احضار کرد و از او خواست هر چه را یاد گرفته برای بقیه نقل کند. آن شاگرد با جزییاتی وصف ناپذیر تک تک مراحل را از تمیز کردن ظروف سم تا میزان دقیق مواد ترکیبی و نحوه استفاده از سم و آب ندادن مزارع قبل از سمپاشی به مدت مشخص و سپس مخلوط کردن آب و سم با هم و استفاده از آن را توضیح داد. وقتی طبق دستورات شاگرد معمولی سم ساخته و استفاده شد بلافاصله در عرض کمترین مدت قابل تصور آفت ها از مزارع محو شدند و همه چیز درست شد."
شاگردان با تعجب نزد شیوانا رفتند و از او پرسیدند: "آن شاگرد زرنگ اطلاعات بسیار زیادی داشت و هوش و حافظه او در بین جمع بی نظیر بود. در حالیکه این همراه دوم یک شاگرد معمولی است. چگونه آن فرد زرنگ نتوانست جزییات دقیق را به خاطر بسپارد و یاد بگیرد و این شاگرد معمولی توانست به این خوبی همه چیز را یاد بگیرد."
شیوانا پاسخ داد: "آن شاگرد زرنگ و باهوش فریب هوش و زرنگی خودش را خورد و به همین خاطر موقع یاد گرفتن درس ها از استاد، حواسش به خودش و غرور خودش و دانش خودش بود. برای همین دانش او تبدیل به پرده ای شد بین او و درسی که می گرفت و به همین خاطر به جای حرف ها و درس های استاد فقط صدای دانش خود را می شنید. اما این شاگرد ساده و معمولی با ذهنی پاک و خالی و صاف و با فروتنی و تواضع یک جوینده واقعی دانش، درس ها را فرا گرفت و به همین خاطر همه جزییات را با دقتی وصف ناپذیر درک کرده بود. برای یاد گرفتن چیزهای جدید اغلب لازم است انسان دانش قبلی خود را برای مدتی به طور موقت فراموش کند تا بتواند در فضای یادگیری موضوع تازه قرار گیرد.
دوست زرنگ و باهوش شما با وجود زیرکی و هوشمندی بالایی که داشت اما هنر فراموش کردن خودش و کنار گذاشتن دانش قبلی و غرور دانستنش، موقع یادگیری دانش جدید را بلد نبود. اما این دوست معمولی شما چون در مقابل درسی که داده می شد مثل یک فرد تازه کار و مشتاق ظاهر شد توانست همه چیز را جذب کند. در حقیقت به همین دلیل است که در زندگی افراد معمولی بسیاری اوقات بسیار بهتر و قدرتمندتر از افراد باهوش ظاهر می شوند. یادگیری آنها در موضوع کاریشان عمیق و دقیق و جامع است. به همین خاطر مؤثر و کارآمد هستند. به همین سادگی."

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در دهکده شیوانا مردی چاه کن بود که به همراه دو پسرش چاه حفر می کرد و بابت این کار دستمزد می گرفت. لازم شد که در مدرسه شیوانا چاه آبی حفر شود.
از مرد چاه کن و پسرانش برای این کار دعوت شد در ازا ده سکه چاه مدرسه را حفر کنند. آنها شروع به کار کردند و طبق عادت همیشگی خود بی اعتنا به حال و هوای مدرسه موقع کار کردن با صدای بلند شعر می خواندند و با یکدیگر شوخی می کردند و این مسأله برای بعضی از ساکنان مدرسه خوشایند نبود.
وقتی حفر چاه با موفقیت به پایان رسید، چند نفر از شاگردان شیوانا که از سر و صدای چاه کن ها در این مدت ناراحت شده بودند لیستی بلندبالا از اشتباهات و خطاهای رفتاری چاه کن ها در طول ایام حفر تهیه کردند و آن را به عنوان فهرست کارهای نادرست آنها به شیوانا دادند تا بر اساس این لیست مزد کارشان را ندهد.
شیوانا در مقابل جمع مرد چاه کن و پسرانش را نزد خود خواند و با احترام از بابت چاه خوبی که کنده بودند از آنها قدردانی کرد.
سپس لیست ادعایی گروه شاگردان معترض را نیز برای ایشان خواند و سپس گفت: "طبق توافق بابت کاری که انجام دادید این ده سکه به شما داده می شود."
بعد از گفتن این حرف شیوانا ده سکه به مرد چاه کن داد. سپس ادامه داد: "چون کارتان خیلی خوب بود و عالی تر از حد انتظار کار کردید پس سه سکه هم به عنوان پاداش اضافی به شما داده می شود."
آنگاه شیوانا سه سکه اضافی به مرد چاه کن داد.
شیوانا ادامه داد: "چون درست سر موقع کار را تمام کردید پس استحقاق سه سکه اضافه دیگر را هم دارید ولی چون خطای رفتاری داشتید و موجب آزار بعضی از ساکنان مدرسه شدید، یک سکه را به همین خاطر به شما نمی دهیم."
مرد چاه کن و پسرانش با خوشحالی سکه های خود را گرفتند و از رفتار خود عذر خواستند و قصد رفتن کردند. شاگردان معترض با صدای بلند به شیوانا گفتند: "این عادلانه نیست. شما باید مزد اصلی آنها را کم می دادید!؟"
شیوانا با تعجب گفت: "اینجا مدرسه اخلاق است و ما در اینجا کارهای خوب را جداگانه حساب می کنیم و کارهای بد را مجزا. ما مزد و مجازات آنها را با هم مخلوط نمی کنیم. آنها بابت کارهای خوب و عالیشان مزد خوبی گرفتند و بابت کارهای ناخوبی که داشتند مزد خوبی نگرفتند. به همین سادگی!"

 

یاد بگیرید که در زندگی هم انسان ها را به همین شیوه مورد قضاوت قرار دهید و کارهای خوب و بد آدم ها را با هم قاطی نکنید!

Vahid Faaz بازدید : 74 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یکی از شاگردان مدرسه شیوانا که صاحب همسر و یک پسر و یک دختر بود بر اثر حادثه ای از دنیا رفت. شیوانا به شاگردان مدرسه گفت که نیازهای مالی و غذایی خانواده او را تأمین کنند و به پسر در مدرسه کاری بدهند تا درآمدی داشته باشد و محتاج دیگران نشود.
مدتی که گذشت. پسر به خاطر رضای همسر جوانش، مادر و خواهرش را با چوب کتک زد و از خانه پدری بیرون انداخت. آن مادر و خواهر سرگردان و آواره به مدرسه شیوانا پناه آوردند.
شیوانا وقتی متوجه شد که پسر چنین کاری کرده است او را نزد خود خواند و به او گفت: «تو چرا این زن و دختر بی پناه را که مادر و خواهرت هستند کتک زدی و از خانه پدری بیرون کردی؟»
پسر با خیره سری و با لحن مسخره گفت: «شما به من گفتید خالق کاینات به کسی بدی نمی کند. شما هم که اهل معرفت هستید به کسی بدی نمی کنید. پس از سمت شما به آدم هایی که بدی کنند آسیبی نمی رسد! خوب من هم هوس کرده ام بعضی اوقات بدی کنم. چه اشکالی دارد؟»
شیوانا آهی کشید و گفت: «آدم های خوب وقتی می خواهند بد باشند فقط خوبی های خود را دریغ می کنند. خالق کاینات هم فقط اگر خوبی هایش را از تو دریغ کند مطمئن باش روزگارت سیاه می شود. دیگر نیازی به مجازات و بدی نیست! همین امروز از مدرسه بیرون می روی و دیگر لازم نیست سر کار برگردی. مبلغی هم که از جانب مدرسه بابت پدرت به شما پرداخت می شد از این به بعد فقط در اختیار مادر و خواهرت قرار می گیرد. آنها اگر می خواهند در حق تو نیکی کنند مختارند اما دیگر امیدی به این مدرسه نداشته باش. کتک زدن مادر و خواهر بی پناه و یتیم کاری بسیار زشت و نفرت انگیز است. ما تو را به خاطر کار ناشایستی که انجام دادی مجازات نمی کنیم اما این حق را به خود می دهیم که خوبی و نیکی خود را از تو دریغ کنیم. بقیه کار را به خالق کاینات واگذار می کنیم.»

Vahid Faaz بازدید : 66 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا در راهی همراه کاروانی ناشناس سفر می کرد. همراهان او تعدادی جوان راحت طلب بودند که زحمت زیادی به خود راه نمی دادند و به محض رسیدن به استراحتگاه فوراً روی زمین پهن می شدند و تا ساعت ها می خوابیدند.
اما برعکس شیوانا یک لحظه از کار و تلاش دست برنمی داشت. حتی وقتی به استراحتگاه می رسیدند سراغ کاروان سالار می رفت و به او و دیگران در تعمیر وسایل آسیب دیده و تأمین وسایل مورد نیاز مسافران و فراهم ساختن غذای اسب ها و حیوانات همراه کاروان کمک می کرد. صبح زود نیز از جا برمی خاست و ضمن نظافت شخصی و تمیز کردن لباس ها و وسایل به قدم زدن می پرداخت و اگر کاری روی زمین مانده بود آن را انجام می داد.
آن گروه جوان تا نزدیک ظهر می خوابیدند و موقع حرکت هم به زحمت خود را جمع و جور می کردند و به راه می افتادند. چند روز که از سفر گذشت یکی از این جوانان راحت طلب با تعجب به شیوانا نگریست و گفت: "شما این همه طاقت و توان را از کجا می آورید که یک لحظه هم استراحت نمی کنید و دائم به کاری مشغول می شوید. چطور این گونه زندگی کردن را طاقت می آورید؟!"
شیوانا با تعجب به جوان خیره شد و پاسخ داد: "اتفاقاً سؤال من هم این است که شما چگونه با این همه استراحت و راحتی و بیکاری کنار می آیید و چطور این شکل زندگی را طاقت می آورید؟! من این گونه زندگی می کنم چون روش درست زندگی همین است. شما چگونه خلاف جریان زندگی زیستن را طاقت می آورید!؟

 

Vahid Faaz بازدید : 75 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آموزگارى تصمیم گرفت از دانش آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش آموزان را یکى یکى جلوى کلاس می آورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو می کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: "من آدم تأثیرگذارى هستم"
سپس آموزگار تصمیم گرفت پروژه اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه کنند.
یکى از بچه ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییس که به بدرفتارى با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری اش تحسین می کند.
رئیس ابتدا خیلى متعجب شد آنگاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان هاى آبى را روى یقه کت رئیس، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رئیسش گفت: پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آنها می خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می گذارد...
آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می کند و به خاطر نبوغ کاری ام، روبانى آبى به من داد. می توانى تصور کنی؟ او فکر می کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: "من آدم تأثیرگذارى هستم."
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از فرد دیگرى قدردانى کنم.
هنگامى که داشتم به سمت خانه می آمدم، به این فکر می کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب ها به خانه می آیم توجه زیادى به تو نمی کنم. من به خاطر نمرات درسی ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می کشم. اما امشب، می خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تأثیرگذار بوده اى. تو در کنار مادرت، مهم ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم...
آنگاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی توانست جلوى گریه اش را بگیرد. تمام بدنش می لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگی ام خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید!
من می خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه ام در اتاقم است!
پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله ها بالا رفت و نامه پر سوز و گداز پسرش را پیدا کرد...
صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی زد و طورى رفتار می کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تأثیرگذار بوده اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه ریزى شغلى کمک کرد...
یکى از آنها پسر رئیسش بود و همیشه به آنها می گفت که در زندگى او تأثیرگذار بوده اند. و به علاوه، بچه هاى کلاس، درس باارزشى آموختند که: "انسان در هر شرایط و وضعیتى می تواند تأثیرگذار باشد."

 

با توجه به نتیجه ای که از این داستان می گیریم کلید این تأثیرگذاری در این است که باید به شخص مورد نظر بها داد و به شیوه ای صحیح حس اعتماد به نفس را در او تقویت کرد. چرا که دیگران از روی بصیرت از ما جدا هستند و از تجرد روح، و خلق و خوی مستقل برخوردارند. پس بهتر این است، به گونه ای عمل کنیم و نشان دهیم که بدون هیچ گونه انتظار و یا احساس وابستگی به شکلی صحیح و واقعی دوستشان داریم و در نتیجه با این روش "استقلال ذاتی" را که همانا هدیه راستین خدا به همه بندگان است، به او یادآور شویم.

چقدر خوب است که در گیر و دار فراز و نشیب ها، شادی ها و سختی های زندگی حواسمان باشد که آدم هایی هستند که بیشترین تأثیر را در زندگی بر روی ما گذاشته اند و شاید زمان از دست برود اگر دیر روبان آبی را تقدیمشان کنیم. همین امروز می توانید این کار را انجام بدهید و از کسانی که بر زندگی شما تأثیر مثبت گذاشته اند قدردانی کنید.
یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می توان فرستاد!

Vahid Faaz بازدید : 59 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یکی از شاگردان شیوانا ماهیگیر جوان و بسیار ماهری در صید ماهی بود. او شناگری ورزیده بود که به راحتی می توانست در اعماق آب برای چند دقیقه دوام آورد و به همین خاطر گاهی به صید مروارید هم می پرداخت.
روزی ماهیگیر جوان نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در محله ما پسر جوان و تنومندی است که فن کشتی و درگیری روی خاک را به خوبی بلد است. من هر وقت از سر کار برمی گردم او در مقابل جمع جلوی مرا می گیرد و از من می خواهد اگر جرأت دارم با او رو به روی اهالی محل کشتی بگیرم. البته تا به حال هر که با او کشتی گرفته زمین خورده و به شدت آسیب دیده و من چون می دانم چه اتفاقی برایم می افتد همیشه به بهانه ای میدان را واگذار می کنم و باعث می شوم اهالی به من بخندند و مرا ترسو بخوانند.
نکته اینجاست که در این محله دختری است که دلباخته اش شده ام و پدرش شرط ازدواج مرا فراهم کردن تعدادی مشخص مروارید تعیین کرده است. هر بار که این جوان قلدر و کشتی گیر جلوی مرا می گیرد و من از مبارزه شانه خالی می کنم او مرا به شدت تحقیر می کند و من در مقابل این دختر و پدرش بسیار شرمنده می شوم. پدر دختر هم به عنوان جریمه یکی به مرواریدها اضافه می کند. تا الآن تعداد مرواریدهایی که باید برای رضایت پدر محبوبم بپردازم به هفت مروارید رسیده است. می خواستم راهی به من نشان دهید که از شر این مزاحم خلاص شوم طوری که دیگر سر به سر من نگذارد. اگر کار همین طوری پیش برود من دیگر نمی توانم جلوی اهل محل و خانواده محبوبم سر بلند کنم."
شیوانا کمی فکر کرد و سپس گفت: "فردا من و تعدادی از شاگردان در محله شما حاضر می شویم. تو هر چه را من گفتم بپذیر."
فردای آن روز وقتی ماهیگیر جوان از سر کار بازمی گشت و محله هم از جمعیت پر بود، دوباره کشتی گیر قلدر سر و کله اش پیدا شد و یقه پیراهن ماهیگیر را گرفت و به او گفت که اگر جرأت و مردانگی دارد با او جلوی جمع کشتی بگیرد و در غیر این صورت بپذیرد که فردی ترسو و بزدل است و کفش های او را ببوسد."
شیوانا بلافاصله نزدیک آن دو رفت و با صدای بلند گفت: "من انجام این مسابقه کشتی را می پذیرم به شرطی که زمان و مکان و جایزه آن را من تعیین کنم."
کشتی گیر قلدر که از مهارت و توانایی خود مطمئن بود فوراً پیشنهاد شیوانا را پذیرفت. ماهیگیر هم با شک و تردید طبق توافق قبلی موافقت خود را اعلام کرد. شیوانا گفت: "بسیار خوب فردا رأس ظهر همه اهالی دهکده کنار ساحل دریاچه مجاور دهکده جمع شوند و این مسابقه را تماشا کنند. هر کدام از طرفین مسابقه هم که باختند باید هفت مروارید به طرف دیگر به عنوان جریمه بپردازد."
کشتی گیر با خنده تمام شرایط را قبول کرد و ماهیگیر هم به ناچار با گفته شیوانا موافقت نمود. ظهر روز بعد همه اهل دهکده از جمله خانواده دختر مورد علاقه ماهیگیر کنار ساحل دریاچه جمع شدند. کشتی گیر قلدر با خوشحالی روی ماسه های دریاچه بالا و پایین می پرید و ماهیگیر جوان را مسخره می کرد که به زودی او را زمین گیر خواهد کرد. ماهیگیر جوان هم مات و مبهوت به شیوانا نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.
شیوانا روی یک بلندی ایستاد و گفت: "بسیار خوب! زمان مسابقه مشخص شد که چند دقیقه دیگر است. جایزه هم که طبق توافق هفت عدد مروارید است. اما مکان مسابقه اینجا ساحل دریاچه نیست بلکه در داخل آب و در بخش عمیق دریاچه است. ماهیگیر و کشتی گیر را سوار قایق کنید و آنها را وسط دریاچه داخل آب بیندازید. آن کس که کشتی را باخت باید هفت مروارید را بپردازد.
کشتی گیر که غافلگیر شده بود برای اینکه جلوی اهل دهکده کم نیاورد شرط را پذیرفت و با قایق همراه ماهیگیر به بخش عمیق دریاچه رفت. به محض اینکه آنجا رسیدند ماهیگیر کشتی گیر را بغل گرفت و همراه او داخل آب پرید.
بدیهی است که به دلیل مهارت بی نظیر ماهیگیر در شنا و دوام آوردن در عمق آب او می توانست به راحتی کشتی گیر را در زیر آب به دام اندازد و وادار به تسلیم کند. بعد از چند دقیقه کشتی گیر بی حال و از کار افتاده روی دست های ماهیگیر داخل قایق انداخته شد. شیوانا نیز بلافاصله نتیجه مسابقه را اعلام کرد و به کشتی گیر که از وحشت غرق شدن دست و پایش را گم کرده بود گفت: "باید جلوی جمع هفت مروارید را به هر قیمتی که شده از دوستان و آشنایان خود قرض بگیرد و تحویل ماهیگیر دهد."
کشتی گیر چنین کرد و روز بعد از فرط خجالت و شرمندگی دهکده شیوانا را برای همیشه ترک کرد و رفت. ماهیگیر جوان با خوشحالی نزد شیوانا آمد و گفت: "چرا این اتفاق افتاد!؟"
و شیوانا لبخند زنان گفت: "همه قدرت و هیبت کشتی گیر فقط روی خاک معنا پیدا می کرد. قدرت و مهارت تو هم روی آب ظاهر می شد. تو باید خاک را از او می گرفتی و در میدان قدرت خودت یعنی روی آب به مبارزه می پرداختی. من این جا به جایی ساده را برای تو انجام دادم. بقیه اش کار خودت بود. از این به بعد هر وقت دیدی جایی ضعیف عمل می کنی و کسی قوی تر ظاهر می شود و تو از بابت ضعف خودت آسیب می بینی، سریع به این فکر کن که میدان قدرت تو و حوزه ضعف رقیب کجاست. بعد بلافاصله به میدان قدرت خودت برو و آنجا با حریف مبارزه کن. وقتی در میدان قدرت حریف مبارزه کنی سرنوشتی جز شکست نخواهی داشت و در خوشبینانه ترین حالت می توانی با هزینه و زحمت و دردسر فراوان پیروز شوی. ولی وقتی در میدان قدرت خودت حریف را به دام می اندازی می توانی با صرف کمترین قدرت و در ساده ترین شکل پیروز شوی و برای همیشه حریف را از گود خارج کنی. این ساده ترین قاعده مبارزه است."

Vahid Faaz بازدید : 59 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی می گذشت. نزدیک دروازه یک شهر با ردیفی از فروشندگان دوره گرد رو به رو شد که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه می فروختند.
شیوانا متوجه شد که یکی از فروشندگان پیرزنی است که میوه های خود را در سبد مقابل خود چیده و به خاطر قیمت مناسب و کیفیت میوه ها مردم بیشتری را به دور خود جمع کرده است. چند قدم بالاتر چند جوان میوه فروش بودند که کسی از آنها خرید نمی کرد.
ناگهان آن چند جوان طاقتشان تمام شد و با عصبانیت سراغ پیرزن رفتند و با لگد سبد میوه های او را به گوشه ای پرت کردند و مانع از کسب و کار او شدند. پیرزن هم که قدرت مقابله با آنها را نداشت مدام با صدای بلند می گفت به زودی پسر رشیدش خواهد آمد و آنها را ادب خواهد کرد.
شیوانا به شاگردان گفت که کناری بایستند و به سرعت نزد پیرزن رفت و با صدای بلند او را مادر خود خطاب کرد. سپس شروع کرد به جمع کردن میوه ها. میوه فروش های جوان تا این صحنه را دیدند با ترس و لرز وسایل خود را برداشتند و از آنجا دور شدند.
بعد از مدتی که دوباره مشتری ها دور پیرزن جمع شدند، شیوانا نزد شاگردانش بازگشت و از آنها خواست تا به راه خود ادامه دهند. در طول راه شاگردی از شیوانا پرسید: آیا آن پیرزن واقعاً مادر شما بود؟
شیوانا لبخندی زد و گفت: می توانست باشد! آن جوان ها هم می توانستند پسران او باشند! اما حرص و طمع و خودخواهی باعث شده بود که آنها از یاد ببرند همه انسان ها اجزای یک پیکر هستند. پیرزن در آن لحظه نیاز به یکی از پسرانش داشت. خوب من هم می توانستم آن یک پسر باشم. برای همین کنارش نشستم و مانند یکی از پسرانش به او کمک کردم. به آن دو جوان هم کاری نداشتم، خودشان گریختند. در حقیقت آنها از یکی از پسران پیرزن ترسیدند و چون می دانستند خطاکارند فرار کردند.
فراموش نکنید که برای حمایت از کسانی که نیازمند کمک ما هستند حتماً لازم نیست با آنها فامیل باشیم.

Vahid Faaz بازدید : 143 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا از روستایی می گذشت. به دو کشاورز برخورد می کند. هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد... شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید: تو خواستار چه هستی؟
می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است.
شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری. رو به دهقان دوم می کند که تو چه؟
او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم!
شیوانا می گوید: هستی صدای تو را هم شنید.
سال ها می گذرد...
روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ. دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان...
شیوانا گفت: هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست. خان می گوید: اما آن یکی دهقان چه... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لا یعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است.
شیوانا گفت: او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذت ها است.

Vahid Faaz بازدید : 70 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت. شیوانا از مقابل آنها عبور کرد. وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت: همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند! او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.
شیوانا با تأسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت: هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد، و اشک او را در آورد.

1

تعداد صفحات : 14

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 460
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 808
  • بازدید ماه : 1,329
  • بازدید سال : 5,040
  • بازدید کلی : 516,052
  • کدهای اختصاصی