loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 63 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی آهنگری جوان وارد دهکده شیوانا شد. او در کار خود بسیار ماهر بود و می توانست وسایل مختلف را با کیفیت خوب و قیمت مناسب بسازد و به مردم عرضه کند.
در ابتدا فروش خوبی هم داشت اما به تدریج میل و رغبت مردم به خرید از او کاهش یافت و چند هفته که گذشت دیگر هیچ کس سراغ او نرفت.
دلیل این عدم استقبال مردم از او، بدگویی آهنگر جوان از آهنگر پیر قبلی دهکده بود که با وجود سن زیاد به کسی کاری نداشت و اصلاً هم از ورود آهنگر جوان به دهکده گله مند نبود. اما برعکس او آهنگر جوان حتی یک لحظه از بدگویی و تهمت و افترا علیه آهنگر پیر دریغ نمی کرد.
سرانجام مدتی که از بیکاری آهنگر جوان گذشت او نزد شیوانا آمد و به او گفت: "استاد می بینید چه بلایی سرم افتاد! این آهنگر پیر و مکار با مظلوم نمایی و سکوت خودش کاری کرد که مردم دهکده از من گریزان و به سمت او متمایل شوند. دیگر کاری از من ساخته نیست و به ناچار باید هر چه زحمت کشیده ام را زیر قیمت بفروشم و از این دهکده بروم. بگذار مردم دهکده مجبور شوند از جنس های نامرغوب همین آهنگر پیر و قدیمی و ناوارد استفاده کنند تا قدر مرا بدانند."
شیوانا با لبخند گفت: "تو خودت به تنهایی به قدر کافی مهارت و شایستگی داری که مورد تحسین اهالی قرار بگیری. اگر کاری به کسی نداشتی و با هنر و مهارتی که داشتی توانمندی و برتری خود را اثبات می کردی سال ها بین مردم خوش می درخشیدی و کسی با تو دشمن نمی شد.
اما چون همه چیز را برای خودت می خواستی و حرص چشمانت را کور کرده بود با وجودی که این همه امکان و استعداد برای جذب اهالی داشتی با حسادت بی مورد و دشنام و اهانت به کسی که سکوت می کرد و چیزی نمی گفت خودت با دست خودت نزد مرد حرمت خودت را از بین بردی.
برای محبوب شدن نیازی به بدگویی و تهمت و دشمنی نبود. تو همین طوری محبوب دل ها بودی. خودت باعث تنهایی و کنار گذاشتن خودت شدی. کافی است خرابکاری های گذشته را طوری ترمیم کنی و دست از سر آهنگر قدیمی دهکده برداری و به کار خودت بپردازی. خواهی دید که چند سال دیگر هنر و مهارتت دوباره تو را محبوب خواهد ساخت. البته به شرطی که دست از حرص و حسادت برداری."
آهنگر جوان لبخند تلخی زد و گفت: "در این دهکده آنقدر خرابکاری کرده ام که گمان نکنم به سادگی از خاطر اهالی برود. به دهی دیگر می روم و آنجا این گونه که گفتید زندگی می کنم."
روز بعد آهنگر جوان اسباب و وسایلش را جمع کرد و به دهکده مجاور رفت و آنجا برای خود از نو کارگاهی ساخت و به کار مشغول شد. اما این بار به هیچ کس کاری نداشت و سرش به کار خود مشغول بود. یک سال بعد شیوانا از آن دهکده می گذشت. اهالی دهکده خود را دید که اطراف مغازه آهنگر جوان جمع شده اند و به او سفارش کار می دهند.
شیوانا نزدیک او رفت و جویای حالش شد. آهنگر جوان با خنده گفت: "می بینید استاد نه تنها اهالی این دهکده جدید از کار من استقبال کردند بلکه اهالی دهکده شما هم از راه دور می آیند و به من سفارش می دهند و حسابی سرم شلوغ است.
همان آهنگر پیر دهکده شما هم وقتی سرش شلوغ می شود کارهای اضافی اش را به من ارجاع می دهد. انگار حق با شما بود برای محبوب شدن نیازی به دشمنی و حسادت و کینه ورزی و تهمت به دیگران نیست.
هر انسانی اگر با تکیه بر استعداد و توانایی خودش خوش بدرخشد مورد تحسین و استقبال بقیه قرار می گیرد و در حد لیاقت خود محبوب جمع می شود. فقط باید کاری به کار دیگران نداشت و خوش درخشید!"

 

Vahid Faaz بازدید : 60 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یک عده رزمی کار از دیاری دور به دهکده شیوانا آمدند و رییس گروه از شیوانا خواست تا امکان برگزاری یک مسابقه رزمی بین گروه او و شاگردان رزمی کار مدرسه شیوانا را فراهم سازد تا قدرت رزمی کارها با یکدیگر سنجیده شود.
وقتی زمان مبارزه فرا رسید شاگردان متوجه شدند که رزمی کاران غریبه به صورت خود نقاب زده و بدن خود را به رنگ های ترسناکی درآورده اند. از دیدن این چهره های رعب آور، ترس و دلهره در دل شاگردان مدرسه افتاد و آنها نزد شیوانا آمدند و راه چاره طلبیدند.
شیوانا نگاهی به بدن نقاشی شده و نقاب های ترسناک رزمی کاران غریبه انداخت و با خنده گفت: "چقدر ساده اید! آنها اگر چیزی در چنته داشتند و ماهر بودند دیگر نیازی به لباس و پوشش اضافی و نقاب برای پنهان شدن نداشتند. برعکس با افتخار چهره واقعی خود را نشان می دادند و بدون هیچ پوشش اضافی با لباس معمولی ظاهر می شدند تا همه قیافه آنها را به خاطر بسپارند.
وقتی می بینید یک شخص نقاب می زند و چهره واقعی خود را زیر آرایش و رنگ پنهان می کند بدانید که از چیزی می ترسد و می خواهد زیر نقاب، آن چیز را مخفی کند تا شما این ترس را نبینید. با شجاعت و اقتدار مبارزه کنید و حریفان را بر اساس حرکات و روش مبارزه و نه قیافه و شکل ظاهر ارزیابی کنید."
مبارزه شروع شد و شاگردان شیوانا در همان دور اول تمام رزمی کاران غریبه را وادار به قبول شکست کردند. مبارزه که به پایان رسید، رییس رزمی کاران غریبه نزد شیوانا آمد و با شرمندگی گفت: "این اولین جایی است که مردم این گونه با ما برخورد می کردند. بد نیست بدانید که در تمام شهرها و روستاهایی که سر راهمان بود، رزمی کاران محلی به محض این که ما را در قیافه و آرایش ترسناکمان می دیدند میدان را واگذار می کردند و تسلیم می شدند. اما این جا همه خوب جنگیدند و ما را به راحتی شکست دادند. دلیلش چه بود!؟"
شیوانا تبسمی کرد و گفت: "آنها خیلی ساده توانستند چهره واقعی پشت نقاب شما را ببینند. برای همین دیگر ترسناک نبودید! به همین سادگی!"

Vahid Faaz بازدید : 61 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا با چند تن از شاگردانش همراه کاروانی راه می سپردند. در این کاروان یک زوج جوان بودند و یک زوج پیر و میان سال. زوج جوان تازه ازدواج کرده بودند و زوج پیر سال ها از ازدواجشان گذشته و گرد سفید پیری بر سر و چهره شان پاشیده شده بود.
در یکی از استراحت گاه ها زن جوان به همراه بانوی پیر به همراه زنان دیگری از کاروان برای چیدن علف های گیاهی از کاروان فاصله گرفتند و شوهران آنها کنار شیوانا و شاگردانش در سایه نشستند و از دور مواظب آنها بودند.
در این هنگام زن جوان و زن پیر روی زمین نشستند و با ناراحتی به پاهای خود چسبیدند. یکی از شاگردان شیوانا به آن دو اشاره کرد و گفت: آن جایی که آنها ایستاده اند پر از خارهای گزنده است و اگر این خارها در پای انسان فرو روند درد زیادی را به همراه دارند. به گمانم این خارها در پای آنها فرو رفته است.
مرد جوان بی خیال با خنده گفت: بگذار عذاب بکشند تا دیگر هوس علف چینی به سرشان نزند!
مرد پیر در حالیکه چهره اش بسیار درهم شده بود و انگاری داشت درد می کشید از جا پرید و به سمت همسرش دوید و به کمک او رفت. مرد جوان هم با خنده دنبال او رفت تا به همسرش کمک کند.
شب هنگام موقع استراحت، شیوانا با شاگردانش کنار آتش نشسته بودند و راجع به وقایع روزانه صحبت می کردند. شیوانا در حین صحبت گفت: متوجه شدید مرد پیر چقدر همسرش را دوست دارد؟! حتی بیشتر از مرد جوان!
یکی از شاگردان با تعجب گفت: از کجا فهمیدید که عشق مرد پیر بیشتر از جوان بود؟! هر دو برای کمک نزد همسرانشان شتافتند؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: از روی چهره شان! مرد پیر وقتی متوجه شد به پای همسرش خار گزنده فرو رفته همان لحظه درد تمام وجودش را فرا گرفت و چهره اش در هم رفت و چنان از جا پرید انگار هم زمان او هم به پایش خار فرو رفته است و هم پای همسرش داشت زجر می کشید.
اما مرد جوان با وجودی که زن جوانش داشت عذاب می کشید با او هم احساس نبود و درد او را درک نمی کرد و می خندید و جملاتی می گفت تا خودش را توجیه کند و همسرش را سزاوار ناراحتی بداند.
عشق واقعی یعنی ناراحت شدن از درد محبوب و شاد شدن از شادی او.

Vahid Faaz بازدید : 66 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مرد پارچه فروشی نزد شیوانا آمد و با ناراحتی به او گفت: من در بازار پارچه فروش ها مغازه ای دارم. هفته ای یک بار پسر کدخدا با دوستان شرورش دور و بر مغازه من جمع می شوند و روی پارچه های من که جلوی مغازه می چینم خاک و گل می ریزند و در حالیکه از کار خود شاد و خرسندند پی کار خود می روند. نمی دانم با آنها چه کنم؟
شیوانا با تعجب پرسید: آیا آنها با تمام پارچه فروش ها این کار را می کنند؟
مرد گفت: نه! اتفاقاً همکار رو به روی من مغازه اش بزرگ تر و پارچه هایش هم بیشتر در معرض نمایش است. اما به او کاری ندارند و فقط سراغ مغازه من می آیند. البته در هر بازاری سراغ یک مغازه خاص می روند و این بلا را سر او می آورند و بعد هم راهشان را می کشند و می روند.
شیوانا با تبسم گفت: این که کاری ندارد. سریع نزد همکار رو به رویی خودت برو و به او مبلغی بده و بگو برای چند هفته محل مغازه اش را با تو عوض کند. خودت هم در این مدت جلوی چشم نیا. شاگرد جدیدی برای خود دست و پا کن و در محل جدید در داخل مغازه پنهان شو و ببین چقدر راحت مشکلت حل می شود!
مرد پارچه فروش مو به مو پیشنهادهای شیوانا را اجرا کرد. چند ماه بعد دوباره پارچه فروش نزد شیوانا آمد و با خنده گفت: آمدم تا از شما بابت توصیه ای که کردید بسیار تشکر کنم. من همان طوری که گفتید برای چند هفته مغازه ام را با همکارم عوض کردم. سر هفته که شد سر و کله پسر کدخدا و دوستان شرورش دوباره پیدا شد. آنها به خیال این که من هنوز در جای سابق هستم پارچه های همکارم را گل مالی کردند. اما هنوز گرم بازی نشده بودند که تاجر همکارم که مثل من آرام و سر به زیر نبود همراه با شاگردان قوی هیکلش با چوب و شلاق به پسر کدخدا و رفقایش حمله کردند و بعد از ادب کردنشان، آنها را وادار کردند بهای خراب کردن پارچه ها را بپردازند و با فضاحت بازار را ترک کنند. الآن که چندین هفته از آن روز می گذرد دیگر خبری از این افراد شرور در بازار نیست و حتی وقتی بعد از سه هفته، من به مغازه اصلی ام برگشتم دیگر مزاحم کار من نشدند. هنوز نفهمیدم دلیل آن مزاحمت جسورانه و این رام شدن و رفع مزاحمت ناگهانی پسر کدخدا و رفقای نابابش چه بود؟
شیوانا با خنده گفت: مظلومیت و خوبی تو! آنها چون فهمیده بودند تو فرد سر به زیر و مؤدبی هستی و در بدترین شرایط آنها را می بخشی و به خاطر قلب رئوفت هیچ وقت پی گیر مجازاتشان نیستی، بی ادبی را از حد گذرانده بودند و هر حرکت زشتی را که در توانشان بود، انجام می دادند. خوبی بیش از اندازه تو برای آنها یک امتیاز محسوب می شد و آنها از این امتیاز به نفع خودشان سوء استفاده کردند. اما وقتی مغازه ها عوض شد چون نمی دانستند قضیه چیست احساس کردند در محاسبات خود اشتباه کرده اند و دیگر نمی توانند از خوب بودن و مظلومیت تو سوء استفاده کنند. برای همین فرار را بر قرار ترجیح داده اند و دیگر هم اطراف مغازه تو سبز نشدند.
اگر دیدی کاری به کسی نداری و با این وجود مزاحمت می شوند بدان که دارند از خوبی تو، سوء استفاده می کنند. در این مواقع چون درست نیست که تو کردار خوب و اخلاق نیک خود را کنار بگذاری، بهترین راه این است که فرد مزاحم را با چیزی از جنس خودش رو به رو سازی. آنها زبان همدیگر را بهتر می فهمند و بهتر از پس هم برمی آیند و تو در کم ترین زمان قابل تصور خواهی دید که مشکل فوراً حل می شود.

 

Vahid Faaz بازدید : 73 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: "میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟"
یک دفعه کلاس از خنده ترکید…
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و… . به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سال ها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: "برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!"
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

Vahid Faaz بازدید : 20 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آورده اند که روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس او گوش می داد.
ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار نمود که امام جعفر صادق (ع) سه مطلب اظهار می نماید که مورد تصدیق من نمی باشد و آن سه مطلب بدین نحو است: اول آنکه می گوید شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنکه شیطان خود از آتش خلق شده و چگونه ممکن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمی شود.
دوم آنکه می گوید خدا را نتوان دید حال آنکه چیزی که موجود است باید دیده شود. پس خدا را با چشم می توان دید.
سوم آنکه می گوید مکلف فاعل فعل خود است که خودش اعمال را به جا می آورد حال آنکه تصور و شواهد بر خلاف این است. یعنی عملی که از بنده سر میزند از جانب خداست و ربطی به بنده ندارد.
چون ابوجنیفه این مطالب را گفت بهلول کلوخی از زمین برداشت و به طرف ابوحنیفه پرتاب نمود که از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد و او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار کرد شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده و او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند.
بهلول جواب داد ابوحنیفه را حاضر نمایید تا جواب او را بدهم.
چون ابوحنیفه حاضر شد بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسیده؟
ابو حنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت.
بهلول گفت: درد را می توانی به من نشان دهی؟
ابوحنیفه گفت: مگر می شود درد را نشان داد؟
بهلول جواب داد تو خود می گفتی که چیزی که وجود دارد را می توان دید و بر امام صادق (ع) اعتراض می نمودی و می گفتی چه معنی دارد خدای تعالی وجود داشته باشد و او را نتوان دید و دیگر آنکه تو در دعوی خود کاذب و دروغگویی که می گویی کلوخ سر تو را به درد آورد زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفریده شده ای پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی و مطلب سوم خود گفتی که افعال بندگان از جانب خداست پس چگونه می توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شکایت داری و ادعای قصاص می نمایی.
ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید شرمنده شده و از مجلس خلیفه بیرون رفت.

Vahid Faaz بازدید : 62 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

یکی بود، یکی نبود بازرگانی بود که بعد از سال ها کسب و کار و تجارت، دچار مشکل شده بود. هر چه می خرید، ارزان می شد، هر چه می فروخت و از چنگش در می آمد، یکباره گران می شد.
بازرگان بیچاره کم کم سرمایه و ثروتش را به خاطر بدی اوضاع کسب و کار، از دست داد.
بازرگان، برای اینکه در دکانش باز باشد و به این امید که بخت به او رو کند، سراغ بازرگان های دیگر رفت و از هر کدام مقداری جنس نسیه خرید به همه بدهکار شد، اما دکانش رونقی پیدا کرد.
دوباره مشتری ها به سراغش آمدند و از او جنس خریدند، ولی وقتی بازرگان به حساب و کتابش رسیدگی کرد، فهمید که مثل گذشته بخت با او یار نبوده و ضرر کرده است. ضرر پشت ضرر، و کار به جایی رسید که بازرگان بیچاره آه در بساط نداشت که با ناله سودا کند و به تعداد زیادی از تاجران شهر هم بدهکار بود.
تاجرانی که از بازرگان ورشکسته پول طلب داشتند، چند باری برای گرفتن پولشان پیش او رفتند، اما او هر بار از وضع بد مالیش نالید و چیزی به آنها نداد...
طلب کارها پیش قاضی شهر رفتند و از او شکایت کردند. خبر به گوش بازرگان ورشکسته رسید. فهمید که به زودی قاضی او را احضار می کند و اگر پول طلبکارها را نپردازد، به زندانش می اندازد بازرگان ورشکسته به هر دری زد تا خود را از آن گرفتاری نجات دهد. بالاخره گذر او به در خانه یکی از طلبکارهایش افتاد که کمتر از بقیه به دنبال گرفتن طلبش می آمد.
بازرگان بیچاره از سیر تا پیاز خرید و فروش و ضرر و زیان و گرفتاری هایش را برای او تعریف کرد و گفت: «حالا درمانده شده ام و نمی دانم چه کنم.»
طلبکار فکری کرد و گفت: «راهی به تو یاد می دهم که دل قاضی برای تو بسوزد و تو را به زندان نیندازد و بقیه طلبکارها هم دست از سرت بردارند. اما یاد دادن این راه، شرطی دارد.»
بارزگان ورشکسته که دلش می خواست به هر راهی که شده از آن گرفتاری نجات پیدا کند، فوری گفت: «راه حل مشکلاتم را بگو، هر شرطی داشته باشی قبول می کنم.»
طلبکار گفت: «تو به فکر نجات خودت هستی، اما من هم به این فکرم که پولی را که از تو طلب دارم بگیرم. با دیگران هم کاری ندارم. شرط من این است که بعد از نجات از دست طلبکارهای دیگر، مبلغی را که از تو می خواهم بدون کم و کسر، یک جا به من بپردازی.»
بازرگان ورشکسته قبول کرد.
طلبکار گفت: «وقتی رفتی پیش قاضی، هر چه به تو گفتند، تو فقط بگو بله، اگر طلبکارهایت به تو ناسزا هم گفتند، تو فقط به آنها بگو بله. قاضی هم هر سؤالی از تو کرد، جوابی جز بله به او نده.»
بازرگان ورشکسته، قبول کرد طلبکار یک بار دیگر شرطش را یادآوری کرد و گفت: «اگر در این محاکمه محکومت نکردند و دست از سرت برداشتند، یادت باشد که باید تمام مبلغی را که از تو طلبکارم، یک جا به من پس بدهی.»
چند روز بعد، قاضی دستور داد که بازرگان ورشکسته را به حضورش بیاورند. طلبکارهای او توی دادگاه جمع شده بودند و هر کس چیزی می گفت.
قاضی به بازرگان گفت: «قبول داری که به این آدم ها بدهکاری؟»
بازرگان گفت: «بله»
قاضی گفت: «پس چرا بدهکاریت را نمی دهی؟»
بازرگان گفت: «بله»
قاضی گفت: «آن همه پول و اجناسی را که از این همکارانت گرفته ای چه کرده ای؟»
بازرگان گفت: «بله»
قاضی عصبانی شد و گفت: «بله و زهرمار! چرا جواب سؤال هایم را نمی دهی؟»
بازرگان باز هم گفت: «بله»
آن روز هر که هر چه از او پرسید، فقط «بله» می شنید.
- پول ما را می دهی یا نه؟
- بله!
- قصد داری همه پول ها را بالا بکشی؟
- بله!
- بله و بلا! این چه طرز حرف زدنی است؟
- بله.
قاضی که شاهد ماجرا بود طلبکارها را ساکت کرد و گفت: «این بیچاره دیوانه شده است. فشار گرفتاری و فرار همیشگی از دست طلبکارها دیوانه اش کرده است. آدم دیوانه را هم که نمی شود محاکمه کرد یا به زندان انداخت. دست از سر این بیچاره بر دارید و بروید سر کسب و کار خودتان.»
طلبکارها، دست از پا درازتر از پیش قاضی برگشتند. بازرگان ورشکسته هم «بله، بله» گویان از دادگاه خارج شد.
خیلی خوشحال بود از این بهتر نمی شد.
چند روز بعد از این ماجرا، طلبکاری که راه چاره مشکل را به بازرگان یاد داده بود، رفت در خانه بازرگان و سلام و علیکی کرد و پرسید: «حالت خوب است؟»
- بله.
- دیدی که نقشه من گرفت و تو نجات پیدا کردی؟
- بله.
- خوب، حالا وقت آن شده که به قولی که داده ای وفا کنی و تمام پولی را که به من بدهکاری، بپردازی.
- بله!
- کی پول مرا می دهی؟
- بله!
- اصلاً قرارمان این بود که خودت پول مرا بیاوری!
- بله!
- چرا ایستاده ای؟ برو پول های مرا بیاور و بدهکاریت را بده.
- بله!
- دیوانه شده ای؟ بله بله که برای من پول نمی شود!
- بله!
هر چه که طلبکار می گفت، جوابی جز بله نمی شنید طلبکار فهمید که بازرگان قصد ندارد بدهکاریش را بدهد و نمی خواهد به قولی که داده بود، عمل کند. با ناامیدی رو کرد به بازرگان و گفت: «بله، بله، با همه بله، با ما هم بله؟»
و بارزرگان باز هم گفت: «بله!»

این ضرب المثل را حالا درباره کسی به کار می برند که با او محبت و لطف زیادی کرده باشند، اما او احترام محبت کننده را نگاه ندارد و حق ناشناسی کند.

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

خداوند گفت: دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد، آن گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند. و آنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.
پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند. و خدا گفت: اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
خدا رسولی از آسمان فرستاد. باران نام او بود همین که باران، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند.
خدا گفت: اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت. پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند.
خداوند گفت: آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد. قلب مؤمن این چنین است.
خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند. و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مؤمنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد.
خدا گفت: اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد.
خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت.
دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او باقی نماند. مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند.
خدا گفت: آن که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت.
و یاد دارم که فرشته ای به من گفت: جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر. اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است.

 

(عرفان نظرآهاری)

Vahid Faaz بازدید : 56 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می کند، منصرف شد!!!

Vahid Faaz بازدید : 72 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مرد نجواکنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ، با من حرف بزن.» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند، اما مرد نشنید. و سپس دوباره فریاد زد: «با من حرف بزن» و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد، اما مرد باز هم نشنید.
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ای خالق توانا، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم.» و ستاره ای به روشنی درخشید، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد: «پروردگارا، به من معجزه ای نشان بده» و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد: «خدایا، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری.»
پروانه ای روی شانه اش نشست اما مرد با حرکت دست، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت...

 

Vahid Faaz بازدید : 66 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
مرد سالخورده برگی ازدرختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد و با آن می رود. سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد.
اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تأثیر گذاشت. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟
مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الآن معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم.
مرد سالخورده لبخندی زد و گفت: پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی... آرام و قرار خود را از دست مده. در عوض از تأثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش.
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟
پیرمرد لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم.
من آرامش برگ را می پسندم. ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت.

 

دوست من... برگ یا سنگ بودن انتخاب باتوست.

اگر زندگی را عاشقانه زندگی کنی جاودانگی را در لحظه های گذرا، تجربه خواهی کرد. رایحه محمد (ص)... مسیحا و بودا را پیدا خواهی کرد. اگر زندگی را عاشقانه سپری کنی دلت بستر رودخانه تمامی شعرهای جهان خواهد شد. لطیف خواهی شد. شفیق خواهی بود. آنگاه نه تنها خود سعادتمند خواهی زیست بلکه وجودت برای دیگران نیز سعادتی خواهد بود.
به یاد داشته باش آینده کتابی است که امروز می نویسی. پس چیزی بنویس که فردا از خواندن آن لذت ببری.

Vahid Faaz بازدید : 69 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد.
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست.
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی.
خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. بس که خرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت: من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است می بیند. چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست اما شوق گفت و گو داشت. شوق ادامه گفتن. پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست.

(عرفان نظرآهاری)

 

Vahid Faaz بازدید : 63 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره."
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید: "اون توله هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت: "من همون توله رو می خرم."
صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو."
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالیکه با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تأکید می کرد، گفت: "من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الآن نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم."
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود."
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالیکه به او می نگریست، به نرمی گفت: "می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه!"

 

(آنتوان دوسنت اگزوپری)

Vahid Faaz بازدید : 56 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که 200 کیلومتر دور از آنجا بود سفارش دهد تا برایش ارسال شود.
وقتی از ماشینش پیاده می شد، دختری را دید که لبه پیاده رو نشسته بود و گریه می کرد. از او پرسید: دختر چرا گریه می کنی؟ مشکلی پیش آمده؟
دخترک گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.
مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا، من برایت می خرم. گل را برای دختر خرید و همچنین گل هایی که برای مادرش می خواست را سفارش داد.
زمانی که می خواستند از گل فروشی بیرون بیایند، به دخترک گفت می توانم شما را برسانم. دختر گفت: بله لطفاً! شما می توانید مرا پیش مادرم ببرید.
دخترک او را به یک قبرستان برد. گل را بر روی قبری که به تازگی کنده شده بود قرار داد.
مرد به گل فروشی بازگشت، سفارش اش را پس گرفت و دسته گل را برداشت و 200 کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به مادرش هدیه بدهد.

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفاً 12 سوسیس و یه ران گوشت بدین". 10 دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالیکه دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه!!!

 

نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

Vahid Faaz بازدید : 60 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

طبق معمول هر هفته، خانم نسبتاً مسن محله داشت از جلسه موعظه برمی گشت. در همین اثنا نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت: مامان بزرگ، تو مراسم امروز، براتون چه موعظه ای کردند؟
مادر بزرگ مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: "عزیز، اصلاً یک کلمه اش رو هم نمی تونم به یاد بیارم."
نوه پوزخندی زد و بهش گفت: "تو که چیزی یادت نمیاد، واسه چی هر هفته به جلسه موعظه میری؟"
مادر بزرگ لبخندی زد و خم شد، سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه اش و گفت: "جون دلم اگه ممکنه بری اینو از حوض، پر آب کنی و برام بیاری"
نوه با تعجب پرسید: "تو این سبد؟ غیر ممکنه، با این همه شکاف و درز داخل سبد!"
و مادر بزرگ اصرار کرد: "لطفاً عزیزم"
نوه غرولند کنان، سبد رو برداشت و رفت، اما چند لحظه بعد، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت: "من می دونستم که امکان پذیر نیست، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده!"
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت: "آره، راست میگی اصلاً آبی توش نیست، اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده، یه نگاه بنداز"

Vahid Faaz بازدید : 90 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود. پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که براساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه... درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه... درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و با شکوه ترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پر بار از میوه ها... پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! اگر در "زمستان" تسلیم شوید، امید شکوفایی "بهار"، زیبایی "تابستان" و باروری "پاییز" را از کف داده اید! مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبین؛ در راه های سخت پایداری کن، لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر می کنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درآمد سالانه من یک صدم شماست؟!
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت: اگر می خواهی درآمدت 100 برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

چارلز یکی از خلبانان نیروی دریایی بود. پس از 75 مأموریت جنگی هواپیمای او مورد اصابت یک موشک زمین به هوا قرار گرفت. پلوم بیرون پرید و به اسارت در آمد.
سال ها بعد از آزادی از اسارت، پلوم و همسرش در رستورانی نشسته بودند. مردی به آنها نزدیک شد و گفت: "تو پلوم هستی! در نبرد هوایی، جنگنده ها رو تعقیب کردی و بعد هواپیمای تو رو زدند و سقوط کردی!"
پلوم پرسید: "تو از کجا این مطلب رو می دونی؟"
مرد پاسخ داد: "من چتر نجات تو رو بستم."
مرد که با غرور مشتش را در هوا تکان می داد گفت: "می بینم که چترت کار کرده!"
پلوم حرف او را تأیید کرد و گفت: "مطمئناً کار کرده، چون اگه کار نمی کرد من الآن اینجا نبودم."
پلوم به ساعاتی فکر کرد که آن ملوان پشت یک میز چوبی طویل در سالن های زیر کشتی، با دقت چترها را ترمیم کرده، آنها را تا می زده و با نگرانی سرنوشت کسی را که نمی شناخته رقم می زده است.

 

چه کسی چتر نجات شما را می بندد؟

همه انسانها کسی را دارند که نیاز روزمره شان را برای ادامه راه فراهم می کند.
قدر تمام ارزش های هر کسی را، هرچه که هست، هرچه می کند، بدانید. کار هر کسی، هرچه که باشد، ضروری و مهم است.
در طی روز به همه افراد تمرکز و توجه کنید. شاید گاهی در گفتن سلام، لطفاً، متشکرم، تبریک گفتن به کسی که اتفاق مهمی برایش رخ داده است، تعریف کردن از کسی یا حتی انجام یک کار خوب، بی دلیل کوتاهی می کنیم.
شاید مهم ترین موفقیت زندگی کسی به کلام شما بستگی داشته باشد.
در این هفته، در این ماه، این سال، آنهایی که چتر نجات شما را می بندند، بشناسید.

Vahid Faaz بازدید : 60 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

چهار نفر بودن... اسمشون این ها بود:
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کس.
کار مهمی در پیش داشتن و همه مطمئن بودن که یک کسی این کار رو به انجام می رسونه.
هرکسی می تونست این کار رو بکنه، اما هیچ کس این کار رو نکرد.
یک کسی عصبانی شد، چرا که این کار، کار همه کس بود، اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار رو نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری تمام شد که هر کسی یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری رو نکرد که همه کس می تونست انجام بده...

 

ما جزء کدوم یکیشون هستیم؟!

Vahid Faaz بازدید : 63 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین مأموریت و خدمت خود که بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین (شهر نیویورک) بود در اوایل ماه اکتبر وارد شهر شدند. زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود. کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت.
دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعنی 24 دسامبر آماده شود. کمی بیش از دو ماه برای انجام کارها وقت داشتند. کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند.
دیوارها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی را که رنگ لازم داشت، رنگ زدند و کارهای دیگری را که باید می کردند، انجام دادند. روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کارها تقریباً رو به پایان بود. روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت. روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی، کشیش سری به کلیسا زد، وقتی وارد تالار کلیسا شد، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد. سقف کلیسا چکه کرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود. کشیش در حالیکه همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد. در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محله، یک حراج خیریه برگزار کرده است. کشیش از اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حراج رفت.
در بین اجناس حراجی، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود. رنگ آمیزی اش عالی بود. در میانه رو میزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد. رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بود. کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا برگشت. حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود. زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد. اتوبوس بعدی 45 دقیقه دیگر می رسید. کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود.
زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسا آمد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست. کشیش رفت نردبان را آورد تا رومیزی را روی دیوار نصب کند. پس از نصب، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخته شده کرد، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد. کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید. زن پرسید: این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد. در گوشه آن سه حرف گلدوزی شده بود. این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند. او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود. وقتی کشیش برای زن شرح داد که از کجا رومیزی را خریده است. باور کردنش برای زن سخت بود.
سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند، او ناچار شد اتریش را ترک کند. شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت. کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد، ولی زن گفت: بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید. کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم. زن پذیرفت. زن در سوی دیگر شهر، یعنی جزیره استاتن زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود.
شب کریسمس برنامه عالی برگزار شد. تالار کلیسا تقریباً پر بود. موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود. در پایان برنامه و هنگام خداحافظی، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند، بسیاری از آنها گفتند که بازهم به کلیسا خواهند آمد. وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است. مرد از کشیش پرسید که این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند. مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پیدا کند.
پس از شنیدن این سخنان، کشیش به مرد گفت: اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم. سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود، برد. کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید، زنگ در را به صدا درآورد. وقتی زن در را باز کرد، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود...

 

آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش راب رید گزارش شده است.

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت: نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، 10 برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تأمل کرد و گفت: مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت: من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت 10 برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمندترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت 10 برابر ثروتمندتر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

 

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های خانم؛ پیشنهاد میشود ادامه داستان را نخوانید!
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی 10 برابر خفیف تر از همسرش شد

Vahid Faaz بازدید : 78 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.
پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا میزد. پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.
بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود. بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند. پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت.
در حالیکه مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد. نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد. پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود. مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟!
پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم. بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟
مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد...

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور، از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید و بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعت ها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت. مقابش ایستاد؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟
شاگرد لبخند تلخی زد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درس های شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمده اید تا به من چه بگویید؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
شاگرد مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را بخاطر من آمده اید؟
شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست. درس امروز این است: هرگز با خودت قهر مکن!!! هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی. و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی، به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی اعتنا می شوی و هر نوع بی حرمتی به جسم و روح خودت را می پذیری. همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده. تکرار می کنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر می کنی!!! درس امروز من همین است.
شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکده اش بازگشت. چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمی اش وارد مدرسه شده و سراغش را می گیرد. شیوانا به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است! شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: اکنون که با خودت آشتی کرده ای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی. به هیچکس اجازه نده تو را با یادآوری گذشته ات وادار به سرافکندگی کند. همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن. هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند. خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.
درس امروزت همین است!

Vahid Faaz بازدید : 53 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

گروهی از فارغ التحصیلان قدیمی یک دانشگاه که همگی در حرفه خود آدم های موفقی شده بودند، با همدیگر به ملاقات یکی از استادان قدیمی خود رفتند. پس از خوش و بش اولیه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضیح می داد و همگی از استرس زیاد در کار و زندگی شکایت می کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با یک کتری بزرگ چای و انواع و اقسام فنجان های جورواجور، از پلاستیکی و بلور و کریستال گرفته تا سفالی و چینی و کاغذی (یکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چای دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چای ریختن برای خودشان را بکشند.
پس از آنکه تمام دانشجویان قدیمی استاد برای خودشان چای ریختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشید، تمام فنجان های قشنگ و گران قیمت برداشته شده و فنجان های دم دستی و ارزان قیمت، داخل سینی برجای مانده اند. شما هر کدام بهترین چیزها را برای خودتان می خواهید و این از نظر شما امری کاملاً طبیعی است، اما منشاء مشکلات و استرس های شما هم همین است. مطمئن باشید که فنجان به خودی خود تأثیری بر کیفیت چای ندارد. بلکه برعکس، در بعضی موارد یک فنجان گران قیمت و لوکس ممکن است کیفیت چایی که در آن است را از دید ما پنهان کند.
چیزی که همه شما واقعاً می خواستید یک چای خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. اما شما ناخودآگاه به سراغ بهترین فنجان ها رفتید و سپس به فنجان های یکدیگر نگاه می کردید. زندگی هم مثل همین چای است. کار، خانه، ماشین، پول، موقعیت اجتماعی و... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهداری و دربرگرفتن زندگی است. نوع فنجانی که ما داشته باشیم، نه کیفیت چای را مشخص می کند و نه آن را تغییر می دهد. اما ما گاهی با صرفاً تمرکز بر روی فنجان، از چایی که خداوند برای ما در طبیعت فراهم کرده است لذت نمی بریم.
خداوند چای را به ما ارزانی داشته نه فنجان را. از چایتان لذت ببرید. خوشحال بودن البته به معنی این که همه چیز عالی و کامل است نیست. بلکه بدین معنی است که شما تصمیم گرفته اید آن سوی عیب و نقص ها را هم ببینید. در آرامش زندگی کنید، آرامش هم درون شما زندگی خواهد کرد.

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. می گویند خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند. وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده میمردند. از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که: با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است و این چنین توانستند زنده بمانند...

 

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و خوبی های آنان را تحسین نماید...

بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند...
(بالزاک)

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری طرف اردبیل، بجای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می بینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
پشمام ریخت داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره. تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم. که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو می پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم... در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود...

Vahid Faaz بازدید : 61 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «فکر می کنم!»
پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: «متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم...»

 

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور میزد
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملاً به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود"
ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود"
حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...
تقریباً یک هفته از آن قضیه سپری گشت تا اینکه یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود
او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"
همانطوری که انتظار میرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتاً همسرش نیز در اوج خشم و حسادت بسر می برد. مدیر که وقت را مناسب می دید، خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هرچه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه بناچار گفت: "راستش دوستان، هر چی فکر میکنم، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کی بود!"

 

Vahid Faaz بازدید : 253 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری پیرمرد دانایی بود که در کنار رودخانه ای به تنهایی زندگی میکرد. مردم ده کناری همه او را بسیار دانا و پرهیزگار میدانستند و همه می گفتند که آن پیر دانا هرگز خشمگین نمی شود.
کدخدای ده همراه با چند ثروتمند تصمیم گرفتند که او را بیازمایند. یکی از اوباش را خواندند و گفتند: اگر او را خشمگین کنی به تو پول فراوانی خواهیم داد.
آن مرد فردا صبح هنگامیکه پیرمرد دانا از غسل صبحگاهی اش از رودخانه برمیگشت سر راه او سبز شد و آب دهان به سوی او انداخت. پیرمرد نگاهی به او کرد و بی هیچ کلمه ای برگشت به سوی رودخانه و دوباره غسل کرد.
باز هم آن اوباش آب دهان به روی آن پیر انداخت و باز هم او برگشت و باز هم غسل کرد. هوا چندان گرم نبود و هر بار بدن پیرمرد از سردی آن کبودتر میشد اما آن اوباش همچنان به کار پست خود ادامه میداد تا اینکه در صد و دهمین بار که باز هم پیرمرد آرام به سوی رودخانه برمیگشت دلش لرزید و نادم و پشیمان و گریان به پای پیرمرد افتاد و همه ماجرا را تعریف کرد.
پیرمرد خندید و گفت: خداوند امروز به من لطف و عنایت داشته که صد و ده بار با نام او غسل کردم و از تو هم ممنونم. اما اگر میدانستم با خشمگین شدن من، تو به نوایی میرسی همان مرتبه اول ادای خشمگینی را درمی آوردم.

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن...
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری، کارهات رو روبراه کن...
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش، میگه: زنم یه هفته میره مأموریت کارهات رو روبراه کن...
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام...
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد، بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم...
پدر بزرگ که اتفاقاً همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده...
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: مأموریت کنسل شد من دارم میام خونه...
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متأسفانه نمیتونم ببینمت...
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق...
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت، معلمم برنامه اش عوض شد و میاد...
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت!

 

Vahid Faaz بازدید : 68 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

روزی روزگاری، مرد بزرگی با زن رؤیاهایش ازدواج کرد. ثمره عشق آنها دختر کوچولوی شاد و سرحالی بود و مرد بزرگ او را خیلی دوست داشت وقتی دختر کوچولو بود، مرد بزرگ بغلش می کرد، برایش آواز می خواند و به او می گفت: «دختر کوچولو، خیلی دوستت دارم.»
دختر کوچولو که دیگر کوچولو نبود،از خانه مرد بزرگ رفت تا دنیا را ببیند و تجربه بیندوزد. هر چه درباره خود بیشتر می آموخت، مرد بزرگ را بهتر می شناخت. دختر کوچولو حالا خیلی خوب می دانست که مرد بزرگ به راستی قوی و بزرگ است، چون اکنون دیگر توانایی های او را می شناخت یکی از بزرگ ترین تواناهایی های مرد این بود که می توانست عشقش را نسبت به خانواده اش ابراز کند و دختر کوچولویش هر کجا باشد، او در هر شرایطی دختر کوچولویش را صدا می زد و می گفت: «دختر کوچولو، خیلی دوستت دارم.»
روزی به دختر که دیگر کوچولو نبود، کسی تلفن زد و گفت که مرد بزرگ بیمار شده، سکته کرده است و دیگر نمی تواند حرف بزند و شاید حتی متوجه حرفهای دیگران هم نشود. مرد بزرگ دیگر نمی توانست بخندد، راه برود و به دختر کوچولو که دیگر کوچولو نبود، بگوید که چقدر دوستش دارد.
دختر به ملاقات مرد بزرگ رفت. وارد اتاق که شد، دید مرد بزرگ چقدر کوچک و ناتوان شده است. مرد بزرگ به او نگاه کرد و کوشید حرف بزند، اما نتوانست دختر کوچولو با چشمانی لبریز از اشک، کنار تخت مرد بزرگ نشست و دستهایش را دور شانه های ناتوان پدرش حلقه کرد. سرش را بر سینه پدر گذاشت و خاطرات به ذهنش هجوم آورد.
به یاد آورد که چه روزهای شادی در کنار هم سپری کرده اند و چطور همیشه احساس می کرد که مرد بزرگ از او حمایت می کند و مایه شادی و امنیت خاطر اوست.
فکر از دست دادن مرد بزرگ و تحمل این درد جانکاه، سیل اندوه را به جسم و روحش دواند. دیگر کسی نبود که با کلام محبت آمیزش خاطر او را تسلی بخشد. ناگاه دختر کوچولو از میان قفسه سینه مرد بزرگ، صدای قلب او را شنید که همیشه موسیقی و کلام عشق از آن بیرون می تراوید.
قلب مرد بزرگ، بی توجه به ویرانی جسمش، همچنان می تپید. دختر کوچولو سرش را روی قلب مرد بزرگ گذاشت.
به معجزه عشق گوش جان سپرد. این همان صدایی بود که همواره می شنید. قلب مرد بزرگ آنچه را می گفت که دیگر زبانش قادر نبود بگوید:
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
دختر کوچولو
دختر کوچولو
دختر کوچولو...
و دختر کوچولو تسلی یافت

(پتی هنسن)

Vahid Faaz بازدید : 67 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره...
دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه...
دکتر گفت: خب دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده.
دو هفته بعد، اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت.
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.
دکتر گفت: می بینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشن!

 

Vahid Faaz بازدید : 64 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند و برای تبرک و گرفتن نصیحتی از شیوانا نزد او رفتند. شیوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
شیوانا از زن پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلاً هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد. در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتو افکنی کند. در این ایام اصلاً به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تا سرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید. عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هر دو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد. سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید...

 

Vahid Faaz بازدید : 66 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

راننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند و بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را در استکان چای راننده خاموش کرد.
راننده به او چیزی نگفت.
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد.
بعد هم وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد: از همه بدتر رانندگی بلد نبود چون وقتی داشت می رفت دنده عقب 3 موتور نازنین را خرد کرد و رفت.

Vahid Faaz بازدید : 123 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مرد میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.
قدری راند و از شتاب اتومبیل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می رفت.
پدال گاز را فشرد و اتومبیل گویی پرنده ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید. مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می آید و چراغ گردانش را روشن کرده است. صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است.
مرد اندکی مردد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لختی اندیشید. سپس برای آنکه قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می شود که در این سن و سال با این سرعت می رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می خواهد."
از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ایستاد تا پلیس برسد.
اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اگر دلیلی قانع کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می راندی، می گذارم بروی."
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت: "می دونی، جناب سروان؛ سال ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. تصور کردم داری اونو برمی گردونی!"
افسر خندید و گفت، "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت...

Vahid Faaz بازدید : 62 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»
پادشاه بیرون رفت و در را بست...
سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت!!!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم.»
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملاً ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعاً مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛ هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعاً قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هوشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.»

Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض 45 دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم هایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلون زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد،
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون زن پرداخت، مادر محکم تر کشید و کودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین شان بلا استثنا برای بردن شان به زور متوسل شدند.
در طول مدت 45 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد. وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت.
هیچکس نمی دانست که این ویلون زن همان (جاشوا بل) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده یکی از پیچیده ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه و نیم میلیون دلار، می باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاترهای شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

 

این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود.

 

نتیجه: آیا ما در شزایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده و درک زیبایی هستیم؟ لحظه ای برای قدردانی از آن توقف می کنیم؟ آیا نبوغ و شگردها را در یک شرایط غیر منتظره می توانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش می تواند این باشد، اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم، چه چیزهای دیگری را داریم از دست می دهیم؟

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

کم کم آماده سفر میشدم. باید میرفتم و زندگی روی زمین رو در غالب یک انسان تجربه میکردم. تجربه ای که شاید کمک میکرد بتونم معنی خلقت رو بهتر درک کنم اما اضطراب شدیدی داشتم.
رو کردم به خدا و گفتم: میترسم، خیلی میترسم. میترسم رفتنم باعث بشه راه رو گم کنم و دیگه نتونم پیشت برگردم.
خدا لبخندی زد و یه لوح سفید به من نشون داد و گفت: اینو ببین، آدما بهش میگن "دل". یه تکه ای از وجود من که در درون هر انسانی قرار دادم. هر وقث دلتنگ من شدی یا خواستی راه درست رو پیدا کنی یه نگاه بهش بنداز این در واقع نقشه راه تو برای برگشتن پیش منه.
با تعجب نگاهش کردم و خواستم بگم این که روش چیزی نوشته نشده اما چیزی نگفتم. مدتی بعد پا توی دنیای خاکی گذاشتم. تو یه روستای کوچک کوهستانی و یه خانواده شلوغ. با پدری که اخلاق بسیار تندی داشت و مادری که از مهربانی مثل فرشته ها بود.
روزها می گذشت و من بزرگ و بزرگتر میشدم. گهگاهی سری به دلم میزدم و آرامش روزهای خوب با خدا بودن رو دوباره احساس میکردم. اما همیشه ته دلم یه نگرانی وجود داشت. نگرانی از اینکه آیا این لوح سفید می تونه یه نقشه راه واقعی باشه؟
با بزرگتر شدنم، کم کم تجربه هائی رو بدست میاوردم که میتونست تو تشخیص خوب از بد به من کمک کنه و اینجا بود که یه فکر عالی به ذهنم رسید. چطوره اون لوح سفید رو به یک نقشه راه واقعی تبدیل کنم. من میتونستم هر راه درستی رو که میرم روی اون لوح رسم کنم تا بعداً معیاری باشه برای برگشتن و تشخیص راه صحیح. این فکر مثل برق تمام وجودمو گرفت. احساس میکردم از همه مردم دنیا برترم و اینجوری هرگز از راه راست منحرف نمیشم. این کار می تونست منو با افتخار و سربلندی پیش خدا برگردونه بنابراین از همون روز دست به کار شدم و کارمو با جدیت شروع کردم. هر روز یک راه رو روی نقشه رسم می کردم و سعی می کردم چیزی رو جانندازم. روزها میگذشت و من مشغول ترسیم نقشه بودم اما یه چیزی عذابم میداد. سعی کردم بهش توجه نکنم و کارمو با شدت بیشتری ادامه بدم اما حالم روز به روز بدتر میشد. یه چیزی تو درونم داشت تغییر میکرد و من اصلاً احساس خوبی نداشتم. یه روز که حسابی مستعصل شده بودم رفتم سراغ نقشه تا ببینم اشکال از کجاست اما از چیزی که دیدم وحشت کردم. اون لوح سفید، شده بود یه صفحه سیاه با خطوطی در هم که اصلاً قابل تشخیص نبود.
مدت ها میگذشت و روز به روز حالم بدتر میشد. شده بودم یه آدم تند خو، عصبی و پرخاشگر که زندگی براش بی معنی شده بود. همش احساس می کردم یه چیزی تو زندگی کم دارم و سعی میکردم با بیشتر کار کردن و بیشتر پول درآوردن جاشو پر کنم. چند بار از خدا خواستم که بهم کمک کنه اما انگار اونم صدای منو نمیشنید.
یه روز سر ظهر از محل کارم اومدم بیرون و مستقیم زدم به کوه. یه گوشه خلوت پیدا کردمو از شدت غصه شروع کردم به گریه کردن که یکدفعه یه صدای آشنا شنیدم.
اشتباه نمیکردم خودش بود که از من سؤال میکرد: گم شدی؟
گفتم: آره راهمو گم کردم.
دوباره گفت: اما تو یه نقشه راه داشتی.
داد زدم اما اون بدرد نمی خوره. توام که ولم کردی. حالا هم اومدی سرزنشم کنی؟
دوباره گفت: یه نگاه دقیق به به اون خطوطی که کشیدی بنداز.
وحشتناک بود. هر کدوم از اون خطوط واضح و واضحتر میشد. حالا میشد اونها رو خواند. غرور، خودخواهی، حسادت، شهوت، حرص، ...
سرمو از خجالت پایین انداختم. چیزی برای گفتن نداشتم.
دوباره خدا رو به من کرد و گفت: تو به من اعتماد نکردی و وجود منو با نواقصت پوشوندی. همین دوری از من باعث شد که آرامش از زندگیت بره و اون چیزی که حس میکردی همیشه تو زندگیت کمه حضور من بود. اکثر مردم فکر میکنن زندگی یه راهه با یه هدف بزرگ در انتها. در حالیکه هدف درست راه و فرصتی که در طول اون به اونا داده میشه تا عشق و محبت رو تو خودشون پرورش بدن. این یعنی تکامل و رسیدن به من اما افسوس وقتی میفهمین که به انتهای راه رسیدین.
همانطور که سرم پائین بود گفتم: من اشتباه کردم. کمکم کن جبران کنم.
با مهربانی در جوابم گفت: من همیشه کنارتم و آماده کمک کردن به تو.
تمام وجودم پر شده بود از شوق برگشتن و ظهور اولین نقطه سفید تو دلم اولین جرقه تو اصلاح زندگیم بود. اون نقطه سفید تمایل بود. تمایل به پاک زندگی کردن. باید همه چیزو جبران میکردم. باید تمام خطوطی رو که طی این سال های دراز تو قلبم حک کرده بودم پاک میکردم. به شدت سخت بود و دردناک اما باید این کارو می کردم. باید دلمو با خدمت کردن به دیگران اونقدر صیقل میدادم تا دوباره یه تکه از وجود خدا درون من ظهور کنه.

Vahid Faaz بازدید : 70 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

جانی ساعت 2 از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: "ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار."
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: "ولی من این غذاها رو سفارش ندادم."
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: "خودشان می فهمند که من نخوردم!"
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت 15 دلار و 10 سنت.
جانی معترض شد: "ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!"
و مرد پاسخ داد: "ما آوردیم، می خواستین بخورین!"
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه 10 سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: "من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره 15 دلار می گیرم."
متصدی گفت: "ولی ما که مشاوره نخواستیم!"
و جانی پاسخ داد: "من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین!" و سپس به آرامی از آنجا خارج شد

1

تعداد صفحات : 14

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 43
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 455
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 803
  • بازدید ماه : 1,324
  • بازدید سال : 5,035
  • بازدید کلی : 516,047
  • کدهای اختصاصی