ماجرای زیر را از کتاب «خزائن» مرحوم علامه نراقی (رحمت الله علیه) بیان می کنم. ایشان این حکایت را از زبان یاری صدیق و دوستی مورد اعتماد چنین بازگو می نماید:
«در ایام جوانی با پدرم و جمعی از دوستان، هنگام عید نوروز، دید و بازدید می کردیم. برای دیدار یکی از آشنایان به طرف خانه اش -که نزدیک قبرستان بود- رفتیم. گفتند: خانه نیست.
یکی از همراهان، پیشنهاد کرد که برای رفع خستگی و زیارت اهل قبور، سری به قبرستان بزنیم. وقتی به آنجا رسیدیم، یکی از رفقا به شوخی رو به قبری کرد و گفت: ای صاحب قبر! در این روز عید به دیدار تو آمدیم؛ از ما پذیرایی نمی کنی؟
ندایی برخاست که هفته دیگر همه میهمان من هستید!
همگی شگفت زده شدیم و گمان بردیم که تا هفته آینده بیشتر زنده نیستیم. به سروسامان دادن کارهای خود پرداختیم؛ امّا در روز موعود از مرگ خبری نشد. با هم به سر همان قبر رفتیم؛ گفتیم: شاید منظور چیزی غیر از مردن بوده است.
یکی از ما گفت: ای صاحب قبر! به وعده خود وفا کن. صدایی آمد: بفرمایید! ناگهان، باغی در نهایت طروات و صفا، درختان سر به فلک کشیده، انواع میوه ها، نهرهای جاری و مرغان خوش الحان، نمایان گشت!
در وسط باغ به عمارت با شکوهی رسیدیم که شخصی در نهایت زیبایی آنجا نشسته و جمعی ماهرو، کمر خدمت او به میان بسته؛ چون ما را دید، از جا برخاست و خوش آمد گفت و از اینکه هفته گذشته مجاز به پذیرایی نبود، پوزش خواست.
پس از ساعتی که با طعامها و شربتهای گوارای آن سامان از ما پذیرایی شد، تا بیرون باغ بدرقه مان کرد.
پدرم در هنگام خداحافظی از او پرسید: شما کیستی که از چنین دستگاه گسترده ای بهره مندی؟
فرمود: من کاسب فلان محله هستم و به دو سبب بدین مقام دست یافتم: هرگز در کسبم کم فروشی نکردم و دیگر هیچگاه نماز اول وقت را ترک نگفتم.