loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 120 سه شنبه 14 شهریور 1391 نظرات (0)

 

یک بچه کوچیک می خواست خدا رو ببینه. اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره. لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد.
کمی که رفت، با پیرزنی روبرو شد. پیرزن توی پارک نشسته بود و به چندتا کبوتر زل زده بود. پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد. تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی اش رو بنوشه که احساس کرد پیرزن گرسنه س. پسرک به اون تعارف کرد.
پیرزن با تشکر زیاد، قبول کرد و لبخندی زد.
لبخند او برای پسرک آن قدر زیبا بود که هوس کرد دوباره آن را ببیند پس دوباره تعارف کرد و دوباره پیرزن به او لبخند زد. پسرک بسیار خوشحال بود.
آنها تمام بعد از ظهر را به خوردن و تبسم گذراندند، بدون گفتن حرفی. با تاریک شدن هوا پسرک احساس خستگی کرد، بلند شد و آماده رفتن شد.
چند قدم که برداشت دوباره به سوی پیرزن دوید و او را در آغوش گرفت و پیرزن هم لبخند بسیار بزرگی زد.
هنگامی که پسر به خانه اش برگشت، مادرش از چهره شاد او متعجب شد. پرسید: "چی شده پسرم که این قدر خوشحالی؟"
پسر جواب داد: "من با خدا نهار خوردم."
و قبل از واکنش مادرش اضافه کرد: "می دونی مادر، اون قشنگترین لبخندی رو داشت که من تا حالا دیده ام."
و اما پیرزن نیز با قلبی شادمان به خانه اش بازگشت. پسرش با دیدن چهره بشاش او پرسید: "مادر، چی تو رو امروز این جور خوشحال کرده؟"
و اون جواب داد: "من امروز با خدا غذا خوردم."
و ادامه داد: "اون از اون چیزی که انتظار داشتم جوان تر بود."

 

ما نمی دانیم خدا چه شکلی است. مردم به خاطر دلیلی به زندگی ما وارد می شوند؛ بله یک دلیل.

پس چشمان و قلبهایتان را باز کنید. ممکن است هر جا با خدا روبرو شوید.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
1

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 164
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 512
  • بازدید ماه : 1,033
  • بازدید سال : 4,744
  • بازدید کلی : 515,756
  • کدهای اختصاصی