loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 209 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

شب سردی بود... پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن... شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت... پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه... رفت نزدیکتر... چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود... با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه... میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش... هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن... برق خوشحالی توی چشماش دوید... دیگه سردش نبود!
پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه... تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت: دست نزن ننه! وَخه برو دُنبال کارت! پیرزن زود بلند شد... خجالت کشید! چند تا از مشتری ها نگاهش کردند! صورتش رو قرص گرفت... دوباره سردش شد! راهش رو کشید رفت... چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر جان... مادر جان!
پیرزن ایستاد... برگشت و به زن نگاه کرد! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه... موز و پرتغال و انار... پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه... مُو مُستَحق نیستُم! زن گفت: اما من مستحقم مادر من... مستحق دعای خیر... اگه اینارو نگیری دلمو شکستی! جون بچه هات بگیر!
زن منتظر جواب پیرزن نموند... میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد... پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد... قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش... دوباره گرمش شده بود... با صدای لرزانی گفت: پیر شی ننه... پیر شی! الهی خیر بیبینی ای شب چله مادر

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
1

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 17
  • بازدید امروز : 149
  • باردید دیروز : 24
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 235
  • بازدید ماه : 756
  • بازدید سال : 4,467
  • بازدید کلی : 515,479
  • کدهای اختصاصی