loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 127 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (0)

 

مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد. خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقاً روبروی دختر جوان قرار گرفت. این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد، اما هر یک از آنها با بی توجهی دختر جوان، به راه خود ادامه می دادند. دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلندتر بود. شلواری هم که تن دخترک بود، همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند. به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده. دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد. سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت: "بفرمایید؟".
مزدا مسافری نداشت. راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت. پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت: "خوشحال میشم تا جایی برسونمتون".
دختر جوان گفت: "صادقیه میرما".
پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد: "حتماً، بفرمایید بالا".
دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد. چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد، گفت: "توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست؟"
- البته.
پسر جوان، سپس پخش خودرو را روشن کرد. صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید. از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت: "کریس دبرگ هست، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم".
دخترک با شنیدن حرف پسر جوان، خنده تمسخر آمیزی سر داد.
- ها ها ها، این که اریک کلاپتون. نمیشنوی مگه، انگلیسی می خونه. اصلاً کجاش شبیه کریس دبرگ.
- اِه، من تا الآن فکر می کردم کریس دبرگ. مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسیدها.
دخترک، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد: "اِی، کمی"
- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه. من موسیقی رو خیلی دوست دارم، اما الآن اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته.
دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت: "ای بابا، بسوزه پدر عاشقی. چی شده راضی نمیشه؟"
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام. البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم، وگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد، از عاشقی هم بدم نمیاد. اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم، توی خونه با بابام دعوام شد.
- آخی، سرچی؟ لابد پول بهت نمیده.
- نه، تنها چیزی که میده پول. مشکل اینجاست که فردا دارم میرم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم.
با گفتن این جملات توسط پسر جوان، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: "اِه، بروکسل چی کار داری؟"
- دایی ام چند سالی هست که اونجاست. بعد از سه چهار ماه کار مداوم، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.
- فامیل که نداریم، برای تفریح رفته بودم ونیز.
پسر جوان نیشخندی زد و گفت: اصلاً ولش کن بابا، اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه... اولاً اینکه اسم خیلی قشنگی دارید، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم. اسم خودم سهیل، 25 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم. خوب حالا شما.
دخترک با شنیدن این حرف های سهیل، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد.
- من که گفتم، اسمم دایاناست. 23 سالمه و کار هم نمی کنم. خونمون سمت الهیه است و الآن هم محض تفریح دارم میرم صادقیه. تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام. با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم.
- همین چیزایی هم که الآن پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
دایانا، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد. سپس گفت:
- اِی، بد نیست. اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون. خیلی قدیمی شده اند... ولش کن، اصلاً از خودت بگو، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی، آره؟
- چرا، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.
دخترک، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند، اما ناگهان به جوشش افتاد، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.
- ای وای، من عاشق پیانو ام. خیلی دوست دارم پیانو کار کنم، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو میرم، اما هنوز خیلی بلد نیستم... اصلاً اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم.
سهیل، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد. دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت.
- دایانا خانوم، داریم می رسیما.
- دایانا خانوم کیه؟ دایانا... ولش کن، فعلاً عجله ندارم. بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم. آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام. تو که مخالفتی نداری؟
- نه، من که اومده بودم حالی عوض کنم. حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه. فقط باید عرض کنم که الآن ساعت نه و نیمه، حواست باشه که دیرت نشه.
دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود را با اضطراب می گزید، گفت:
- آره راست میگی... پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگهدار، باهات کار دارم.
سهیل، با قبول کردن حرف های دایانا، حوالی میدان که رسید، خودرو را متوقف کرد. روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد. عینک دودی را از چشمانش برداشت. چهره ای نسبتا گیرا داشت. ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید. پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت:
- بفرمایید.
دیگر کاملاً از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.
- موبایلت... شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه.
پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد پشت فرمان برداشت. آن را به سمت دایانا دراز کرد.
- بگیر، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته. فقط صبر کن روشنش کنم... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم.
دایانا، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد. اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتند "گوشی خوبی داری ها" قناعت کرد.
- قابلت رو نداره. اتفاقاً باید عوضش کنم، خیلی یوغره.
- خوب، ممنون. فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم.
- ببینم چی میشه. اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم. اصلاً بهم زنگ بزن.
- باشه... پس من میرم. فعلاً خداحافظ.
- خوشحال شدم... خداحافظ... زنگ یادت نره.
دختر جوان، در حالی که احساس مسرت می کرد، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد. هر چند قدمی که بر می داشت، سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد. پس از دور شدن دایانا، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد. حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست. دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد. شلوار دیگر کوتاه نبود. از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه، تکه پارچه ای که بر سرش بود، بیرون کشید. از داخل همان کیف، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست. موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس، از محل خارج شد. سهیل در طول دیدن این صحنه ها، همچنان لبخند بر لب داشت. با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد. به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد. پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد.
- سلام، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده. تو رو خدا، بگو کجاست بیام ببرم...
- خوب بابا، چه خبرته. تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری... ببینم به پلیس هم زنگ زدی؟
- نه، به جون شما نه، فقط تو رو خدا ماشین رو بده.
- جون من قسم نخور، من که میدونم زنگ زده ای... ولی عیبی نداره، آدرس میدم بیا... فقط یه چیزی، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟
- کی؟ اون خارجیه؟... استینگ بود، استینگ.
- هه هه... یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو میدم؛ ونیز توی اسپانیاست؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست... آقا داری مسخره ام می کنی، آدرس رو بده دیگه...
- نه، داشتم جدول حل می کردم. مزدای قرمزت، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده. گوشیت رو میزارم توی ماشین، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته. راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ میزنه، یه دختر خوشگل... برو حالش رو ببر، برات مخ هم زدم... خداحافظ

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
1

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 27
  • بازدید امروز : 31
  • باردید دیروز : 262
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 379
  • بازدید ماه : 900
  • بازدید سال : 4,611
  • بازدید کلی : 515,623
  • کدهای اختصاصی