loading...
| Bia | 2 | faaz | Bozorgtarin Download center Va Foroshgah |
محصولات

محصولات اولیه  فروشگاهwww.shopbia2faa.Tk

خرید کنید + دریافت کنید + پرداخت کنید

================================


پنل ارسال و دریافت پیام کوتاه لیمو20
پیشرفته ترین سامانه ارسال و دریافت پیام کوتاه در کشور
مدیریت ارسال و دریافت توسط خودتان و در پنل اختصاصی شما !
کاربران و مشتریان خود را چندین برابر کنید
ارسال پیامک بر اساس کد پستی تمامی استان ها
بانک شماره موبایل با بیش از 45 میلیون شماره فعال
ارسال خبرنامه
راه اندازی مسابقات و نظرسنجی
ارسال های زمان بندی شده
قابلیت استفاده از وب سرویس (ارسال و دریافت از طریق سایت شما)
و صدها امکان دیگر
با مراجعه به سایت ما می توانید امکانات کامل را مشاهده نمایید
www.Limoo20.ir
شماره های تماس :
09154294604
محمد مهدی پورسمنانی
09358081098
وحید درستی
آیدی پشتیبانی :
i_plus_plus@yahoo.com
Bia2faaz@yahoo.com

http://up.limoo20.ir/1/61db02561fa4e09ec13421b098df15f3.jpg
Vahid Faaz بازدید : 71 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد.
بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: "اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم."
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: "یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا..."
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: "نه... خدا نکنه..."

Vahid Faaz بازدید : 376 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

حاکمی در کرمان زندگی می کرد که بسیار مهربان و جوانمرد بود. او عادت داشت هر غریبه ای را که به کرمان می آمد، مهمان خود می کرد و آن مهمان باید تا سه روز در خانه او می ماند و پذیرایی می شد.
روزی «عضدالدوله» با لشکر خود به کرمان رفت. او می خواست با حاکم کرمان بجنگد و شهر را از دست او بگیرد. حاکم کرمان سرسختانه با آنها مبارزه می کرد و نمی گذاشت وارد قلعه شوند. او هر روز همراه سربازان خود با لشکر عضدالدوله می جنگید و بعضی از آنها را می کشت. اما شب که می شد به اندازه ای که همه افراد لشکر عضدالدوله سیر شوند، غذا برای آنها می فرستاد.
عضدالدوله از کارهای حاکم کرمان تعجب کرده بود. یک نفر را فرستاد تا بپرسد: «این چه کاری است که روزها سربازان مرا می کشی و شبها برایشان غذا می فرستی؟!»
حاکم کرمان گفت: «جنگ کردن نشانه مردانگی است و غذا دادن نشانه جوانمردی! اگر چه سربازهای شما دشمن ما هستند، اما در شهر من غریب هستند و غریبه ها در این شهر مهمان من هستند. دوست ندارم مهمان من گرسنه و بی غذا بماند.»
عضدالدوله گفت: «جنگیدن با کسی که این قدر با معرفت و جوانمرد است، خطاست.»
این بود که لشکر خود را جمع کرد و از تصرف کرمان چشم پوشید.

Vahid Faaz بازدید : 70 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است.
مردی به دوست ابوریحان می گفت: «هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم، بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید.»
و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که: «عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند، آن زن اگر تو را می خواست حتماً پس از سال ها باز می گشت. پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی.»
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ افتاده و سه روز است هیچ نخورده.
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد، ابوریحان دستش را گرفت و گفت: «نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد، مرگ را به بالینش فرستاده!»
میزبان سر خم نمود...
ابوریحان به دیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید.

 

ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایران زمین می گوید: "هیچگاه امید کسی را ناامید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد."

 

می گویند چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد، آن مرد با همسر بازگشته خویش، او را اشک ریزان بدرقه می کردند.

Vahid Faaz بازدید : 77 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید... که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود؛ و در جاده ای نیمه روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: «این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟»
فرشته جواب داد: «می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم! و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم! آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد؟»

Vahid Faaz بازدید : 68 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه های قدیمی و در انبار مانده اش را به حراج بگذارد.
در روزنامه ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.
حراج جالبی بود! سنگ هایی برای لغزش در تقوا، آینه هایی که آدم را مهم جلوه می داد، عینک هایی که دیگران را بی اهمیت نشان می داد.
روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می کرد: خنجرهایی با تیغه های خمیده که آدم می توانست آن ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: «نگران قیمت نباشید! الآن بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.»
یکی از مشتری ها در گوشه ای دو شئ بسیار فرسوده دید که هیچکس به آن ها توجه نمی کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.
شیطان خندید و پاسخ داد: «فرسودگی شان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کرده ام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم می فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمتشان کاملاً مناسب است. یکی شان "شک" است و آن یکی "عقده حقارت". تمام وسوسه های دیگر فقط حرف می زنند، این دو وسوسه عمل می کنند.»

 

Vahid Faaz بازدید : 19 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سر تا پای تو هستم.»
کرم گفت: «من هم عاشق سر تا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: «تو زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش دست خودم نبود... من این پاها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمی کنی.»
بچه قورباغه گفت: «قول می دهم.»
ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: «این دفعه دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد: «من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت: «و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: «تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت: «ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
کرم گفت: «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد...
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود...
اما علاقه او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود. با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: «بخشید شما مروارید...»
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است...
...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند...
نمی داند که کجا رفته...

 

Vahid Faaz بازدید : 84 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

شیوانا با تعدادی از شاگردان با کاروانی همراه بودند. در کاروان آنها مرد ثروتمند اما بی ادبی بود که با تعداد زیادی از افراد خود سوار بر اسب های ورزیده و مجهز اسباب دردسر بقیه مسافران معمولی را فراهم ساخته بودند. سفر ادامه داشت تا به یک دو راهی رسیدند.
یکی از آنها از داخل جنگل عبور می کرد و آن دیگری به سمت کوهستان می رفت. در میان دوراهی پیرمردی با محاسن سفید همراه فرزندانش مشغول فروش آب و غذا به مسافران بود. بالای سر پیرمرد روی پوستینی نوشته شده بود: "حرمت سؤال را حفظ کنید!"
مرد ثروتمند با افرادش پیرمرد را دوره کردند و با اسبان خود داخل آب و غذای او خاک پاشیدند و سپس مرد ثروتمند با بی احترامی و با صدای بلند به او گفت: "آهای پیر خاک آلود! از کدام راه برویم تا زودتر و بی دردسرتر به شهر بعد برسیم."
پیرمرد اصلاً سرش را بالا نیاورد و بی تفاوت به کار خود مشغول شد. مرد ثروتمند عصبانی و خشمگین با تازیانه بر وسایل پیرمرد کوبید و گفت: "مگر با تو نیستم! گفتم از جاده جنگلی بروم زودتر می رسم یا نه؟"
پیرمرد دوباره خودش را به مرتب کردن وسایلش سرگرم کرد و هیچ نگفت. یکی از افراد مرد ثروتمند به او گفت: "سکوت علامت رضاست. باید راه امن همین جاده جنگلی باشد. بیایید برویم و زودتر از شر این پیر خاک آلوده خلاص شویم."
آنها این را گفتند و با شتاب در راه جنگلی پیش رفتند. وقتی دور شدند. شیوانا با احترام نزد پیرمرد رفت و به او در مرتب کردن وسایلش کمک کرد. سپس مانند یک استاد مقابل پیرمرد ادای احترام کرد و از او پرسید: "اگر لطف کنید ما را راهنمایی کنید که کدام جاده امن تر و راحت تر است تمام اهل کاروان سپاسگزار خواهند شد."
پیرمرد با شنیدن این جمله سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: "جاده کوهستان ابتدا سخت و صعب العبور به نظر می رسد. اما چند ساعتی که بروید داخل دره می افتید و بی دردسر از تنگه عبور می کنید و غروب نشده به شهر می رسید. اما جاده جنگلی به مرداب های غیرقابل عبوری منتهی می شود که امکان عبور از آنها اگر غیرممکن نباشد بسیار سخت و خطرناک است."
شیوانا از پیرمرد تشکر کرد و با احترام از او دور شد. وقتی با بقیه مسافران قدم به جاده کوهستانی گذاشتند و به سلامت از تنگه عبور کردند و به نزدیکی شهر مقصد رسیدند یکی از شاگردان از شیوانا پرسید: "چرا پیرمرد جواب مرد ثروتمند را نداد و هیچ نگفت! اما جواب شما را داد و دقیقاً با جزییات همه چیز را توضیح داد!"
شیوانا پاسخ داد: "چون احترامی که در جواب منتظرش هستیم در دل سؤالی که می کنیم پنهان است. مرد ثروتمند اگر به نوشته بالای سر پیرمرد دقت می کرد متوجه می شد که هنگام سؤال کردن باید رعایت احترام و ادب را کمال و تمام بنماید تا بتواند پاسخ صحیح بگیرد. مرد ثروتمند حرمت سؤال را نگه نداشت و با تازیانه غرورش وسایل پیرمرد را به هم ریخت.
سؤال بی حرمت جواب گستاخانه هم دارد و پیرمرد همین که هیچ جوابی نداد خودش کلی بزرگواری است. مرد ثروتمند وقتی با یارانش به مرداب ها می رسند تازه می فهمند معنای رعایت حرمت سؤال چیست.
بسیاری مواقع علت این که جواب های درست و نابجا دریافت می کنیم فقط این است که سؤال محترمانه نپرسیده ایم و به کسی که جواب می دهد احترام نگذاشته ایم. بدیهی است که در این مواقع جاده های بن بست منتهی به مرداب حداقل چیزی است که نصیبمان می شود."

Vahid Faaz بازدید : 80 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای میدهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: "گل صداقت!"
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

Vahid Faaz بازدید : 80 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

در یک روز آرام، روشن، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پایین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت. در دشت، جنگل، شهر و دهکده گشتی زد.
هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن بود او بالهایش را باز کرد و گفت: حالا که دیدار من از زمین پایان یافته، باید به دنیای روشنایی برگردم. اما قبل از رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم.
فرشته به باغ زیبایی از گل ها نگاه کرد و گفت: چه گل های دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد!
بی نظیرترین گلهای رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت: من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گل ها در زمین ندیدم، این گل ها را همراه خود به بهشت خواهم برد.
اما اندکی که بیشتر نگاه کرد کودکی را با چشم های روشن و گونه های گلگون در حال خندیدن به چهره مادرش دید. فرشته با خود گفت: آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد.
سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می شد. فرشته با خود گفت: آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا به حال بر روی زمین دیده ام من آن را هم با خود به بهشت خواهم برد.
به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها؛ فرشته بالی زد و به سمت دروازهای مروارید مانند بهشت پرواز کرد.
خارج از بهشت رو به روی دروازه ها فرود آمد و با خود گفت: قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری ها را ببینم.
به گلها نگاه کرد. آنها پلاسیده شده بودند! به لبخند کودک نگاه کرد، آن هم محو شده بود! فقط یکی مانده بود... به محبت مادر نگاه کرد. محبت مادر هنوز آنجا بود با همه زیبایی همیشگی اش.
فرشته گلها و لبخند محو شده کودک را به گوشه ای انداخت و به سمت دروازه های بهشت پرواز کرد.
تمام بهشتیان را جمع کرد و گفت: من چیزی در زمین یافتم که زیبایی بی نظیرش را در تمام راه، تا رسیدن به بهشت حفظ کرد و آن محبت یک مادر است.

Vahid Faaz بازدید : 73 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد. در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت.
والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی
اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی
اومدی خودت و نشوندی
در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید: چرا این گونه گریه می کنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت. گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم، اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم؛ لذا به حال خود گریه می کنم.

 

Vahid Faaz بازدید : 105 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

آروشا همسر یکی از مهتران دربار سلجوقی به فرگون (زیباترین زن زمانه خویش) همسر ملک شاه گفت: اگر گوش بر هر دیواری بگذاری از اهالی آن خانه خواهی شنید...
فرگون زیبا بزرگترین گنج گیتی را در اختیار دارد، کلید دار خزانه ایران در واقع اوست و خندید.
فرگون دستی بر موهای کودک زیبایش کشید و گفت: گنج من همین کودک است. فرزند من بزرگترین داشته من است و همین برای من بس است.
آروشا تا خواست به حرفهای قبلی خود ادامه دهد، دید فرگون بانوی نجیب و پاک نژاد ایرانی در حال دور شدن است.

 

ارد بزرگ فیلسوف برجسته معاصر که خود از تبار فرزندان ملک شاه و فرگون است می گوید: مادر و پدر، زندگیشان را با فروتنی به فرزند می بخشند.

در واقع بانوی زیبای ایران "فرگون" به زن ایرانی می آموزد بزرگترین گنج گیتی در آغوش اوست و او باید نگهبان بدن، روان و اندیشه او باشد.

Vahid Faaz بازدید : 65 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)

مرد کشاورزی که خیلی شاد بود و از هیچ ناملایمت زندگی شکایتی نداشت در دیار شیوانا زندگی می کرد. همیشه بر لب هایش خنده بود و در حرکاتش شادی و نشاط موج می زد. این مرد همسایه ای داشت که دامپروری می کرد. او برعکس مرد کشاورز همیشه شاد نبود و شبانه روز کار می کرد تا بتواند پول و سرمایه بیشتری به دست آورد.
روزی مرد دامدار شیوانا را در بازار دید و صحبت را به همسایه شادش کشاند و گفت: "این مرد کشاورز اعصاب مرا به هم ریخته است. وضع زندگی اش زیاد هم جالب نیست و فقط بخور و نمیری به دست می آورد، اما حتی یک لحظه هم نشده که خنده و استراحت و تفریح از یادش برود. غروب ها زن و بچه هایش را می آورد به مزرعه و تا پاسی از شب به بازی و خوشی می پردازد. هر کس هم که به او می رسد یا باید مانند او شاد و بانشاط شود و یا این که از او فاصله بگیرد. خلاصه این همسایه به جای این که بیشتر کار کند و سرمایه بیشتری به دست آورد سال های جوانی را به خوشی و شادی بی فایده سپری می کند."
شیوانا از مرد دامدار پرسید: "تو چرا این همه کار می کنی؟"
دامدار پاسخ داد: "معلوم است. من به فکر آینده خودم و زن و بچه ام هستم. می خواهم تا می توانم پول و ثروت جمع کنم. بعد دام های بیشتری بخرم و برای تغذیه این دام ها مزارع بیشتری هم فراهم کنم. بعد می خواهم به روستاها و دهکده های دیگر دام بفروشم و از این راه در آن روستاها هم برای خودم مزرعه و دامداری بسازم."
شیوانا گفت: "آخر این همه تلاش قرار است چه بشود؟"
دامدار گفت: "خوب آخر این مسیر وقتی پیر شدم کم کم کارهایم را سبک تر می کنم تا بیشتر با بچه ها و همسرم باشم. البته قبول دارم که تا آن موقع بچه هایم بزرگ شده اند و سر زندگی خودشان رفته اند و همسرم پیر و از کار افتاده شده، اما به هر حال ایام پیری سعی می کنم بیشتر کنار خانواده ام باشم. قصد دارم یک مزرعه خصوصی برای خودم مهیا کنم که از وسط آن نهری زیبا روان باشد و غروب ها با همسر و فرزندان و نوه هایم کنار نهر بنشینیم و خاطره خوب تعریف کنیم و از زندگی لذت ببریم و خلاصه انتهای زندگی از آن استفاده کنیم و شاد باشیم."
شیوانا با لبخند گفت: "چیزی که تو در انتهای زندگی با قربانی کردن جوانی همسرت و بدون پدر بزرگ شدن فرزندانت و به زحمت انداختن و سخت گیری بیش از حد خود در ایام جوانی و میان سالی می خواهی به آن برسی، این همسایه مزرعه دار تو همین الآن که همسرش جوان است و بچه هایش نیاز به حضور پدر دارند و خودش نیازمند استراحت و آرامش است دارد تجربه می کند. چیزی که تو آخر سر می خواهی به آن برسی او همین الآن رسیده و در حال استفاده است. آخرین منزل امید تو اقامتگاه همین الآن اوست. پس او سال ها از تو جلوتر است و تو باید از این بابت او را تحسین کنی."

1

تعداد صفحات : 46

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ازکدام قسمت وبسایت بیشتر خوشتون اومد ؟
    از 20 به این وب سایت چند میدی ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 551
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 159
  • آی پی دیروز : 24
  • بازدید امروز : 188
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 188
  • بازدید ماه : 305
  • بازدید سال : 4,016
  • بازدید کلی : 515,028
  • کدهای اختصاصی